eitaa logo
داستان مدرسه
741 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
378 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون هانیه: -برادر نیومد؟ -تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟ -پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم تک خنده ای زدم -چرا میخندی؟ -هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد -ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها یهو گفت: -عهه، برادر اومد تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرف‌ها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود -برسونیمت؟ -نه عزیزم داداشم اومد دنبالم -خیلی خب، خداحافظ -بای بای سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش. -سلام. خسته نباشی -سلام ممنون. همچنین -مرسی ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت: (ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن) حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟ باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم -صدام زدی؟ -بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟ -نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام می‌داد، اماالان خبری ازش نیست -فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه -چطور؟! -شرمنده، این دیگه محرمانه‌س، فعلا که از خطر دور شدید -یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه یه تای ابروشو داد بالاوگفت: -چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه -آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟ -بگید به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه -به من؟! -اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن -از چه نظر؟ -اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن -الان چطور به این فکر افتادی؟! -هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟ -اگه خدایی نکرده یه روز، خونواده‌هامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن -پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟ -این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی داریم خدمت کنیم. میخواد و -واسه همین میگم بهت حسودیم میشه همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد -جانم مامان؟ -.... -عمو محسن؟! -... -عجببب! -... -خیلی خب باشه، چشم فعلا تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت: -عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون -عمو محسن و خونوادش؟! سرشو تکون داد -اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟ -تعجبم از همینه -والا اختلافات چندسال پیش همه‌ش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟ -حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن -چییی؟ من الان چیکار کنم؟ -مامان گفت میریم خونه خودمون -من که نمیتونم بااین لباسام بیام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم: -آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم -وقت نداریم مائده خانم -یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت: -سریعتر لطفا -خیلی خب بابا چشم بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم: -خشن بی اعصاب از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بان جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ _سلام.. نمیدونم.. فعلا که شناسایی نشده.. چون تو گفتی سارق موبایلت یه جوون بوده، منم به دلم افتاد شاید به کارت بیاد. +چنددیقه هست پیداش کردید؟ _از وقتی که تماس مردمی صورت گرفت و بهمون خبر دادن و بچه های ما رسیدن بالا سرش حدودا یک ربعی طول کشید. پنج دیقه بعد رسیدن به اینجا بهت خبر دادم. رفتم بالای جنازه ... و خم شدم پارچه ی سفید و از روی صورتش کنار زدم و صحنه ای رو که نباید میدیدم، دیدم از بد روزگار دیدم خود کوروش خزلی هست!!! همونی که موبایل من و دزدید و رم و سیم کارتم و گرفت وبعدش زد گوشیم و شکست و در رفت. دست کردم جیباش و گشتم. توی جیب پیرهنش چیزی نبود. توی جیب شلوارش و گشتم دیدم یه موبایل توی جیبش هست. موبایل و گرفتم و یه نگاهی کردم ، به چهره این و آهی کشیدم و دلم به حال این جوون سوخت که خودش و بخاطر اینکه موبایل من و بزنه به خطر انداخت... و پذیرفت تا با جاسوس ها و تروریست ها همکاری کنه و من و سرگرم کنه...تا خانم من و بدزدن و بعدش بتونن اینطوری و از این طریق با گروگان گرفتن خانومم پی ان دی رو از چنگ ما در بیارن. چون دیگه برامون قطع و یقین شده بود که با تیم مورد حمایت cia آمریکا و موساد اسراییل در ایران ، طرف هستیم. چقدر احمق بودن که بخاطر اینکه ایران جووناش پیشرفت علمی نکنن، آمریکایی ها و اسراییلی ها حتی حاضر بودند عملیات تروریستی انجام بدن.. انگار ما این قطعه رو ازدست میدادیم نمیتونستیم بسازیم. بعضی در داخل ، حالا از مسئولین یا مردم، خیال میکنند حکومت جمهوری اسلامی بره و سرنگون بشه، و ایران با آمریکا و اسراییل رابطه داشته باشه، وضع بهتر میشه و مردم آرامش دارن. نه جانم، زهی خیال خام و باطل.... بدتر میشه و بهتر نمیشه. آمریکا خیلی عرضه داشته باشه،تیریلیون_ تریلیون، بدهکاری ها و ورشکستگی های اقتصادی خودش و جبران میکنه.. بگذریم.... از کنار جنازه بلند شدم ، و نگاه به موبایل کردم و یه کم با موبایلش ور رفتم دیدم نمیشه باهاش کار کرد.چون موبایل کوروش شکسته بود.. به مهدی گفتم: +ماشینی که این و فراریش داد و نزاشتن من بهش برسم و پیداش کردین؟ _نه ولی هنوز دنبالشیم. ضمنا عاکف جان، آقای فرماندار دنبالتون هستن و با شما کار دارند. میخوان حتما شمارو ببینند. +فرماندار چالوس الآن میخواد من و ببینه؟ _بله ظاهرا همین الآن. +باشه.. فقط شما سریعتر ماشینی که این و فراری داد پیداش کنید. _چشم .. چشم رفتم سمت ماشینم و استارت زدم و از منطقه دور شدم. دو سه تا کارو هماهنگی بود انجام دادم و بعدش رفتم سمت فرمانداری چالوس. دیگه ساعت حدودا ۱۰ شب بود. نمیدونستم فرماندار باهام چیکار داره. اما خلاصه هرچی بود درمورد همین قضیه ها بود که این وقت شب خونه نبود و توی دفترش منتظرم بود و میخواست من و ببینه. وارد محوطه فرمانداری شدم و ماشینم و پارک کردم. پیاده شدم و قبل اینکه برم بالا، زنگ زدم تهران به حاج کاظم: +سلام حاجی، عاکفم. _سلام پسرم. خوبی دورت بگردم. اوضاع روحیت چطوره. +بیخیال مهم نیست.. زنگ زدم تا یه خبر بد بهتون بدم. _چیه خبر بدت؟ +کوروش خزلی کشته شد. _!!!!!! چی گفتی؟؟ +کوروش خزلی تنها سرنخمون کشته شد. _ چطوری؟ +با گلوله کشتنش.جنازشم کنار یه بلوار انداختن و در رفتن. _عاکف، یه چیزی ازت میپرسم.. نظرت برای من در این یه مورد خیلی مهمه.. به نظر تو ممکنه جاسوس از نیروهای اداره دوستت مهدی باشه؟ +بعید میدونم حاجی.. اونا اطلاع خاصی از این که قضیه جاسوسی و تروریستی هست ندارن.. چون من زیاد اینارو درگیر نکردم توی این ماجرا.. مهدی اصرار داشت وارد پرونده بشه ولی دورش زدم و نزاشتم بازی کنه زیاد.سرگردون گذاشتمش تا برای خودش بچرخه. سعی کردم ارتباطمون و این روزا یک طرفه باهاش حفظ کنم جز در موارد خاص.. مهدی و نیروهاش توی مشتم هستن..هم از خودش و هم از نیروهاش، فقط در حد نیاز ازشون استفاده میکنم.. ضمنا تا الآن کمک خاصی هم من ازشون نگرفتم.الان تنها سرنخی که من دارم اینه که شماره ی پلاک اون ماشینی که کوروش خزلی، موقعی که داشت از خونه طوفان موشه فرار میکرد ، تونستم بگیرم. تنها اطلاعاتم همینه.. ضمنا در جریان این مورد هم باشید که الان اومدم فرمانداری تا ببینم فرماندار اینجا باهام چیکار داره. مورد بعدی هم اینکه، یه موبایل آسیب دیده از توی جیب شلوار کوروش خزلی پیدا کردم. _چرا داری نفس نفس میزنی.؟ +هوا گرمه اینجا. کلافه‌ام..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh