داستان باستان (۶)
داستان مرد خیالپرداز و روغن ریخته
مردی فقیر، همسایهای ثروتمند داشت که هر روز برای او مقداری روغن میآورد. مرد، کمی از روغنها را مصرف میکرد و بقیّهاش را در ظرفی نگه میداشت.
👀🫙
یک روز که ظرف، پُراز روغن شده بود، مرد فقیر با خود فکر کرد که: «فردا میروم و روغن ها را میفروشم. بعد هم با پولش چند تا گوسفند میخرم. بعد از چند سال که گوسفندها زاد و ولد کردند و زیاد شدند آنها را میفروشم و با پولشان ازدواج میکنم. بعداز چند وقت، بچّهدار میشوم. حواسم باشد بچهام را خوب تربیت کنم اما اگر خیلی اذیّت کند با همین عصا میزنمش و تنبیهش میکنم.»
🩼🧑🍼🐑
مردِ فقیر آن قدر در خیالاتِ خود غرق شده بود که به جای بچّه، عصا را به ظرف زد.
🤦♀️🤦🏻
روغن ها روی زمین ریخت و تمام آرزوهای مرد هم به باد رفت. مرد هاج و واج به ظرف شکسته و روغنهای ریخته و خانهی چرب و چیلی شدهاش نگاه میکرد و میگفت: «اگر اینقدر فکر و خیال بیهوده نمیکردم این بلا بر سرم نمیآمد.»
#داستان_باستان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh