eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
749 عکس
438 ویدیو
185 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان باستان (۶) داستان مرد خیالپرداز و روغن ریخته مردی فقیر، همسایه‌ای ثروتمند داشت که هر روز برای او مقداری روغن می‌آورد. مرد، کمی از روغن‌ها را مصرف می‌کرد و بقیّه‌اش را در ظرفی نگه می‌داشت. 👀🫙 یک روز که ظرف، پُراز روغن شده بود، مرد فقیر با خود فکر کرد که: «فردا می‌روم و روغن ها را می‌فروشم. بعد هم با پولش چند تا گوسفند می‌خرم. بعد از چند سال که گوسفندها  زاد و ولد کردند و زیاد شدند آنها را می‌فروشم و با پولشان ازدواج می‌کنم. بعداز چند وقت، بچّه‌دار می‌شوم. حواسم باشد بچه‌ام را خوب تربیت کنم اما اگر خیلی اذیّت کند با همین عصا می‌زنمش و تنبیهش می‌کنم.» 🩼🧑‍🍼🐑 مردِ فقیر آن قدر در خیالاتِ خود غرق شده بود که به جای بچّه، عصا را به ظرف زد. 🤦‍♀️🤦🏻 روغن ها روی زمین ریخت و تمام آرزوهای مرد هم به باد رفت. مرد هاج و واج به ظرف شکسته و روغن‌های ریخته و خانه‌ی چرب و چیلی شده‌اش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «اگر اینقدر فکر و خیال بیهوده نمی‌کردم این بلا بر سرم نمی‌آمد.» جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh