eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
621 عکس
380 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
👂بشنو و باور نکن👂 در زمان‌هاي‌ دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم . از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد. باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي. مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن. باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد. همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟ مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن. باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت. ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته‌ مي‌شود كه‌ بشنو و باور مكن هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍲💭آش نخورده و دهن سوخته💭🍲 روزی روزگاری در زمان های قدیم، توی دهی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک؛ بالای تپه، توی یک خانه ی گِلی مشهدی حسن و زنش باهم زندگی می کردند. یک روز مشهدی حسن دلش برای رفیق شفیقش که مدت ها از او بی خبر بود تنگ شد. برای همین تصمیم گرفت او را به خانه اش دعوت کند. فردای آن روز دوستش قرار شد به خانه ی آن ها بیاید. به زنش گفت: «ای زن! فردا مهمان داریم؛ آشی درست کن!» فردا مشهدی حسن خوش حال با صدای قوقولی قوقوی خروسش از خواب بیدار شد. زنش را هم فوری صدا زد تا آش بپزد. کنار در خانه را آب و جارو کرد و منتظر شد تا دوستش از راه برسد. ساعتی نگذشته بود که مهمان سر رسید. مشهدی حسن با دیدن دوست قدیمی اش گُل از رویش شکفت و گفت: «به به؛ رفیق قدیمی. خوش آمدی. دلم برایت خیلی تنگ شده بود. اهل و عیال چه طورند؟» بعد از احوال پرسی او را به مهمان خانه برد. آن ها تا ظهر باهم از این در و آن در حرف زدند. گل گفتند و گل شنیدند. زن مشهدی حسن هم از آن ها پذیرایی کرد. ظهر که شد مشهدی حسن گفت: «این جا خانه ی خودت است. تعارف نکن و ناهار پیش ما بمان!» و توانست او را راضی کند. زن مشهدی حسن فوری سفره را آورد و پهن کرد. بعد هم یک کاسه آش برای مشهدی حسن و یک کاسه برای مهمان سر سفره گذاشت. بوی آش توی اتاق پیچید. مهمان گفت: «به به، دستت درد نکند مشهدی حسن جان! از بویش معلوم است که آش خیلی خوش مزه ای است.» مشهدی حسن گفت: «بسم ا...» و زودی رفت تا قاشق هم بیاورد. مهمان کنار سفره نشست. آب دهانش راه افتاده بود. کاسه ی آش را برداشت و کنارش گذاشت؛ که همان موقع دندانش درد گرفت و گفت: «ای وای. چه بی موقع دندانمان درد گرفت. حالا چه کنم؟» همان طور که دستش روی لپش بود گفت: «مشهدی حسن جان به دادم برس!» مشهدی حسن قاشق ها را توی سفره گذاشت و گفت: «چه شده؟» بعد خنده ی بلندی کرد و گفت: «آی آقا جان، درست است که بوی آش مجال صبر کردن نمی دهد اما چرا با این عجله خوردی؟ صبر می کردی که هم قاشق می آوردم و هم کمی آش سرد می شد و این جوری دهانت نمی سوخت.» دوستش از دندان درد شدید نتوانست جواب او را بدهد و بگوید من هنوز آشی نخورده ام که این جوری قضاوت می کنی. بعد با خودش گفت: «افسوس که آش نخورده و دهان سوخته شدم.» ا ز خجالت سرش را پایین انداخت و رفت تا فکری برای دندان دردش بکند. آشش هم در سفره ماند. 💭 🍲💭 💭🍲💭 🍲💭🍲💭 💭🍲💭🍲💭 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔴داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی مردی در صحرا شترش را گم کرد، او در جستجوی شترش بود تا به پسرک باهوشی رسید. از پسرک سراغ شترش را گرفت. پسر چند سوال از مرد پرسید. از او پرسید آیا یک چشم شتر کور بود؟ آیا یک طرف بار شتر ترشی بود و طرف دیگر شیرینی؟ مرد پاسخ داد بله. مرد که یقین پیدا کرد پسرک شترش را دیده است، از او پرسید شتر من کجاست؟ اما پسرک پاسخ داد من شتری ندیدم. مرد به شدت عصبانی شد و با خودش فکر کرد احتمالا این پسر شتر مرا دیده و بلایی سرش آورده است. پسرک را به نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی هم که مثل مرد تصور می‌کرد، پسر شتر را دیده است، به او گفت: بدون اینکه شتر را دیده باشی، مشخصاتش را درست می‌گویی. چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسرک در پاسخ گفت: در مسیر ردپای شتری را دیدم که علف‌های یک طرف جاده را خورده بود، در حالی که علف‌های طرف دیگر سرسبز بودند. پس فهمیدم که احتمالا یکی از چشم‌های شتر کور است. در یک طرف ردپا‌ها مگس و طرف دیگر پشه جمع شده بود. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، حدس زدم یک طرف بار شتر شیرینی و طرف دیگر ترشی بوده است. قاضی که از هوش و ذکاوت پسرک خوشش آمده بود، حرف او را باور کرد و به او گفت تو پسر باهوشی هستی و من بی گناهی تو را باور می‌کنم؛ اما از این به بعد شتر دیدی، ندیدی! 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
💢تو نیکویی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز 🔸️این بیت از جمله ابیات شیخ اجل سعدی شیرازی است و به پاداش کار نیک اشاره دارد. می‌گویند ماجرای زیر انگیزه‌ی سرودن آن بوده است. 🔹️متوکل خلیفه‌ی عباسی فرزندخوانده‌ای خوش سیما به نام "فتح" نام داشت که بسیار به او علاقه‌مند بود. خلیفه دستور داده بود که تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی به او آموختند تا نوبت به شناوری و شناگری رسید (قابوس نامه، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، برگ ۲۰) روزی که فتح در رود دجله شنا می‌آموخت موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد و با آن که غواصان و شناگران به دجله ریختند و همه جا را گشتند هیچ اثری از او نیافتند. به نوشته‌ی خواجه نظام‌الملک: « چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه گوشه‌ی عزلت گرفت و سوگند خورد که تا او را به هر حال که باشد پیدا نکنند و نیاورند طعامی نخورد.» پس از مدتی مرد ماهیگیری به دارالخلافه آمد و پیدا شدن جوان گم شده را مژده داد و چون فتح را نزد خلیفه آوردند او چگونگی واقعه را اینگونه شرح داد: پس از آن که مدتی در آب غوطه خوردم و دیگر چیزی نمانده بود که دیگر خفه شوم موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد و چون چشم باز کردم خود را در حفره‌ی عمیقی از دیواره‌ی دجله دیدم. ساعت‌ها با اندیشه گرسنگی و تشنگی سپری کردم که ناگهان چشمم به سبدی از نان افتاد که روی آب دجله رقص‌کنان می‌گذرد. دست دراز کردم و نان را برداشتم و خوردم. هفت روز بدین منوال گذشت و من با نانی که هر روز بر سبدی می‌رسید زندگی کردم ( قابوس نامه، برگ ۲١). روز هفتم این مرد ماهیگیر که از آن محل می‌گذشت مرا در حفره یافت و با تور ماهیگیری‌اش بالا کشید و نجات داد. در ضمن در سبد نان که هر روز در ساعت معینی بر روی دجله می‌آمد عبارت "‌محمد بن الحسین الاسکاف" دیده می‌شد. متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد تا در شهر و حومه بگردند و کسی را با آن نام یافته و نزد او بیاورند. سرانجام پس از جست و جوی بسیار محمد اسکاف را یافته و نزد خلیفه آوردند. محمد در پاسخ به پرسش خلیفه که چرا نان ها را روی دجله روانه می‌کردی گفت: من از ابتدای تشکیل خانواده‌ام هر روز مقداری نان برای کمک به فقیران کنار می‌گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن رفع گرسنگی کند یا آن که به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند. ولی چند روزی بود که کسی به سراغ نان نمی‌آمد. از این رو من هم نان‌ها را به دجله می‌انداختم تا حداقل ماهی‌های دجله بی‌نصیب نمانند. خلیفه او را مورد نوازش زیاد قرار داد و از مال دنیا بی‌نیاز کرد. خواجه نظام‌الملک می‌نویسد: خلیفه پرسید غرض تو از این کار چه بود؟ گفت: شنیده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بر دهد. متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و آن چه کردی ثمره‌ی آن یافتی. سپس آن مرد را در بغداد پنج پاره ده ملک داد و آن مرد بر سر ده‌های خود رفت و سخت محتشم شد (قابوس نامه، برگ ۲۲). سعدی نیز با نظر به این حکایت به آن اشاره می کند و از جمله می‌سراید: 🔻حکیمی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند به نظم آوردمش تا دیر ماند خردمند آفرین بر وی بخواند تو نیکویی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز که پیش از ما چو ما بسیار بودند که نیک اندیش و بد کردار بودند بدی کردند و نیکی با تن خویش تو نیکوکار باش و بد میندیش که سعدی هر چه گوید پند باشد حریص پند، دولتمند باشد 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🟩زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است 🔹️در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند. روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.» شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟» شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔺یک بام و دو هوا 🔸️این مثل را در مواقعی به کار می‌برند که شخصی برای نفع خویش در مورد یک مسئله دو رای متضاد می‌دهد. 🔹️در ایام گذشته شبهایی که هوا خوب بود مردم روی پشت‌بام می‌خوابیدند. می‌گویند زنی شبانگاه بر بالین داماد و دخترش رفت و گفت : هوا سرد است. مهربان‌تر خفتن به سلامت نزدیکتر است. سپس به سمت دیگر بام که پسر و عروسش در آنجا خوابیده بودند رفت و به آنها گفت: هوا گرم است. اندکی دوری تندرستی را سزاوارتر است. عروس که هر دو گفته را شنیده بود گفت: قربان برم خدا را یک بام و دو هوا را این سر بام گرما را آن سر بام سرما را ▪️از آن زمان این گفته ضرب‌‌المثل شد و در موارد دوگانه‌گویی استفاده می‌شود.😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✍اگر را کاشتند ‌سبز نشد می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟ ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟ اگر را کاشتند ‌سبز نشد.. ⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. ‎‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔺همین آشه و همین کاسه بعضی ضرب‌المثلای فارسی تاریخچه ترسناکی دارن مثلا «همین آشه و همین کاسه» واقعا ترسناکه ماجراش توی دوره شاه عباس صفوی، حاکم اراک آدم به شدت ظالم و مزخرفی بوده، تا حدی که دختر مردم رو به بهانه خراج میبرده به کاخ خودش به کنیزی و... یه بار چندتا از رعایای اراک میرن اصفهان پیش شاه از والی اراک شکایت میکنن شاه هم والی رو فرا میخونه به اصفهان بهش امر میکنه دیگه دست از ظلم برداره و اگه بشنوه دوباره این کارو کرده حسابشو میرسه والی برمیگرده اراک و میفهمه کیا چغلیشو به شاه کردن همه اون بدبختا رو با خانواده گردن میزنه خبر به شاه عباس میرسه و شاه عباسم ولات همه ولایات و احضار میکنه یه دیگ بزرگ آش بار میذارن و والی اراک (عراق اون موقع) رو میارن و زنده میندازن تو دیگ وقتی حسابی میپزه و گوشت والی قاطی مواد میشه نفری یه کاسه ازون آش میده دست والیا میگه این آشو بخورین برگردین ولایتتون و با مردم درست رفتار کنین اگه از هر ولایتی خبر برسه که ظلم کردین از این به بعد همین آشه و همین کاسه ✍️آقا سید حبیب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) 🚺🚹🚼 استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می چکید . همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود بردند . حکیم بعد از ضد عفونی زخم میخواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است . می خواست آن را بیرون بکشد اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و با مبلغی به حکیم باشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد . مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه روزی حکیم برای مداوای بیماری از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود به جای او بیماران را مداوا می کرد . آن روز هم طبق معمول همیشه قصاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفونی می خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودی زخمت بهبود پیدا میکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا می کنی . زخم من امروز خیلی بهتر است . پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی. چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت . وقتی همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : این غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده . حکیم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نیامد ؟ پسر حکیم با خوشحالی گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخوانی که لای آن مانده بود را بیرون کشیدم . مطمئن باشید کارم را خوب انجام داده‌ام . حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذای ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لای زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداری گوشت برایمان بیاورد . از آن روز به بعد درباره ی کسی که جلوی پیشرفت کارها را بگیرد یا دائم اشکال تراشی کند ، می گویند : استخوان لای زخم می گذارد… امثال و حکم – دهخدا 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh