هدایت شده از تدریس یار پایه هفتم
29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_چهلودوم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستویکم
بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از پدر مادر فایده نداره اخرش عاقبتش خوب نیست اگه اون واقعا تورو بخواد اجازه نمیده ناموسش وسط کوچه چادرش برداشته بشه ،اجازه نمیده ناموسش نصف شبی برداره از خونه بیاد بیرون الهام عاقل باش
الهام اشکاش بیشتر شد و گفت حبیبه من میترسم ،بهم گفته از ماجرای اونشبمون به کسی چیزی نگم.این حرف الهام لرزه به جونم انداخته بود.در نهایت بهش گفتم الهاممن از موضوعت به کسی چیزی نمیگم فقط میخام خانوم جونتو راضی کنی تا وقتی مرتضی میاد برم تو اتاق خودم بخوابم الهام گفت باشه خودم راضیش میکنم بعدش گفتم الهاماینکار تو اخر عاقبتی نداره حواسم بهت هست دوباره نری پیش این پسره بی غیرت وگرنه میذارم کف دست آقات ..گفت باشه حبیبه دیگه نمیرم.همون لحظه بود که اعظم خانوم اومد توی مطبخ و داد و بیداد راه انداخت مرغ ها جزغاله شدن...اصلا حواسم به غذا نبود کلا سوخته بود ..اعظمخانم کلی باهم دعوا کرد که مردم از سرکار میاد خسته است غذا میخاد بگم عروست سوزونده؟از داد و بیداد اعظم خانم اشکم دراومده بود که الهام گفت مادر من الهام و سرگرم کردم تقصیر من بود اعظم خانوم گفت وای به حالت دوباره بببینم با این دختره هم کلام شدی ..این اگه دختر خوبی بود مامان باباش نمیچسپوندنش به ما...
از تهمتی که بهم زده بود شدیدا قلبم درداومد توی دلم گفتم الهی که خدا نشونت بده معنی حرفت رو....
با چشای اشکی رفتمسمت پله ها ...
امروزدومین هفته ای بود که مرتضی رفته بود اهواز ....خیلی دلم برای طلعت تنگ شده بود ظهر بعد از خودن ناهار و شستن ظرفهاشون چادر گلدارم رو سرم انداختم و رفتم سمت خونه ی طلعت..اولی که در روزدم
زن بابای بهمن در رو به روم باز کرد وگفت به به حبیبه خااااانوم از وقتی شوهرکردی دیگه این طرفها پیدات نشده لابد خونه ی شوهر خیلی خوش میگذره بهت
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ،زن خوبی بود برخلاف اونچه که مادرم میگفت ،درواقع چون جاریش به حساب میومد و از خانوم جونم جوون تر بود ،خانوم جونم حسادت میکرد ،گل بست خانوم خیلییی کمک طلعت بود و اتفاقا بهمن رو هم خیلی دوست داشت ولی چون زن بابا بود به چشم بهمن هم نمیومد.....ولی هرچقدر گل بست خانوم خوب بود جاری طلعت بد بود و حسابی توی اون خونه دعوا راه مینداخت و تا دعوا نمیکرد صبحش شب نمیشد.....گل بست خانوم بهم گفت تا مهناز ندیده تو رو و با زبونش نیشت نزده برو پیش طلعت....
رفتم سمت اتاق طلعت ،طلعت داشت لباساشونو میدوخت وقتی منو دید اشک تو چشاش جمع شد و محکم بغلم کرد دستمو گرفت و گفت خوبی حبیبه خواهرکم؟؟؟ با اشک گفتم طلعت تو با خبر بودی از عروسیم ؟زد تو صورتش و گفت به قرآن توی طاقچه قسم نه ....هرکاری کرده خانوم جون کرده ،
آقاجون هم بی کاره بود و بعد از اینکه تو برمیگردی از خونه ی شوهرت و پیشش گلایه میکنی مریض میشه و میگه هراتفاقی برای این دختر بیوفته گناهکار منم که به حرف مادرت گوش دادم ....
اشکم در اومد از حرفم اقاجونم و شروع کردم از زندگیم گفتن ....در نهاااایت اینقدر این پا و اون پا. کردم و اخر قضیه ی الهام رو به طلعت گفتم....
طلعت با شنیدن موضوع زد تو صورتش و با صدایی که دوست نداشت کسی بشنوه گفت حبیببببببه مگه تو عقل نداری دختر ؟؟؟به تو چه که میری جلو دختره رو میگیری فردا هررراتفاقی بیوفته اعظم خانوم از تو ابرو میبره اون که نمبشنیه بگه عروسم خیرخواهی کرده تهمتا تورو نشونه میگیره...
بهش گفتم طلعت اون بچه است نادونه نميفهمه داره چیکار میکنه از داداشش میترسه ،اعظم خانومکه عقل درست حسابی نداره یادش بده اگه عاقل بود خواب نما شدن الهام رو باور نمیکرد
در ثانی اگه فهمیده بود شبا بیدار می موند دخترش نره از خونه بیرون
طلعت زد تو سر خودش و گفت حبیبیه تا کی میخوای ساده باشی مگه نمیگی گفتی سرخاب تو رو برداشته ؟؟؟فردا هرچی بشه میگه تو به دختر من سرخاب دادی به خدا پات رو از این ماجرا نکشی بیرون به جواد میگم ،جواد از ماجرای عروسیت حسابی شکاره اینبار میاد شر به پا میکنه ....
گفتم باشه طلعت تو خودت رو ناراحت نکن دیگه هیچی نمیگم
طلعت گفت دندون رو جیگر بذار شوهرت میاد میبرتت دو روز دیگه این خانواده اینجور که تو تعریف میکنی لیاقت ندارن ...درثانی از دختره زهر چشم گرفتی واسه جدا خوابیدنت....
طلعت موقع رفتنم یه مقدار مغز بادوم بهم داد و گفت بخورم میدونست توی اوم خونه خبری از این چیزا نیست....
عصر که رفتم خونه الهامرو دیدم که داشت دوتا تشک و پتو میبرد توی اتاقم ...
فورا رفتم ازش پرسیدم چه خبره گفت مادرم رضایت داده که من و تو باهم بخوابیم وگرنه نه ...
یاد حرفای طلعت افتادم فورا بهش. گفتم نه نمیخاد تو برو پیش مادرت اینا بخواب....
نصف شب اگه باز میرفت اینبار قطعا پای من هم درمیون بود ....چون نگهبانش من بودم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان
@dastankadeh
40.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_دوازدهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از قصه کودکانه
🔅#پندانه
✍️ رسم رفاقت
🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
🔸به یکی که اسبش جلو میرفت، گفت:
این فلانی چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
🔹 شخص دانا گفت:
کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
🔸ساعتی بعد عقب ماند.
🔹به دومی گفت:
این فلانی رعایت نمیکند. دائم جلو میتازد.
🔸خردمند گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
مغازه جادویی - جیمز آر دوتی.zip
20.89M
📚 مغازه جادویی
✍🏻 نوشته جیمز آر دوتی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#داستانک 📚
✨یک روز از همسرم پرسیدم : «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
#نتیجه : ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
〰〰〰〰〰〰
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
📚 کتاب : #ارباب_حلقه_ها
✍🏻 نویسنده : #جی_آر_آر_تالکین
✨ارباب حلقهها (The Lord of the Rings) رمانی به سبک خیالپردازی حماسی است. این مجموعه داستان ادامهٔ اثر پیشین تالکین با نام هابیت است که در همین ژانر نوشته شده بود. تالکین این مجموعه را پس از دوازده سال کار، در طى سالهاى 1954 تا 1956 منتشر کرد و براى او شهرتى جهانى به ارمغان آورد.
کتاب یاران حلقه به طور عمده درباره هابیتها و امید است که خواننده از خلال صفحات آن چیزهاى زیادى درباره شخصیت و اندکى از تاریخشان را دریابد. اطلاعات بیشتر را در گزیدهاى از کتابِ سرخِ سرحد غربى مىتوان یافت که پیشتر با عنوان هابیت منتشر شده است
💍✨💍✨💍✨💍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
ارباب حلقه ها جلد 1.pdf
29.34M
📚ارباب حلقه ها جلد یک
✍🏻 جی آر آر تالکین
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
ارباب حلقه ها جلد 2.pdf
25.85M
📚 ارباب حلقه ها جلد دوم
✍🏻 جی آر آر تالکین
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
ارباب حلقه ها جلد 3.pdf
31.42M
📚 ارباب حلقه ها جلد سوم
✍🏻 جی آر آر تالکین
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان