eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
749 عکس
438 ویدیو
185 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
✨قصه‌های هزار و یک زن✨ این قسمت: نُزهت میری؛ اولین رهبر ارکستر ملی ایران نزهت خانوم متولد ۲۲ آذر ۱۳۳۹ در اهوازه. اون موسیقی‌دانه و تازه اولین بانوی رهبر ارکستر ملی ایران هم هست. وقتی نزهت کلاس اول دبستان بود، پدرش از سفر براش عروسکی آورد که کوک می‌شد و طبل می‌زد. این طور بود که اولین جوونه‌های علاقه به موسیقی در ذهنِ نزهت کوچولو پا گرفت. 🪆🥁 البته سالی که نزهت دیپلمش رو گرفت، رشته‌ی موسیقی در دانشگاه وجود نداشت. اما اون از علاقه‌ش دست نکشید؛ بلکه پول‌هاش رو جمع کرد و سه‌تاری خرید. بعدش شروع به تمرین موسیقی کرد. چند وقت هم که گذشت، تصمیم گرفت در کلاس‌های آموزش موسیقی استاد پرویز منصوری شرکت کنه. 🎼🧕🏻🪕 استاد منصوری با دیدن علاقه و استعدادش نزهت رو خیلی تشویق می‌کرد و بهش می‌گفت: «من توی چشم‌هایِ تو بتهوون رو می‌بینم.» نزهت هم با عشق و تلاش از روی دست‌نوشته‌های استاد، تاریخچه و اصول موسیقی رو یاد گرفت. 📚📝🎶 بعد از مدتی استاد منصوری از نزهت خواست که گروه ارکستری رو رهبری کنه. نزهت هم با ناباوری این کار رو پذیرفت. بعدها استادان دیگه‌ای از جمله هوشنگ کامکار با دیدن توانایی اون بهش پیشنهاد هدایت گروه کُر رو دادن و نزهت کم‌کم به یک رهبر ارکستر حرفه‌ای تبدیل شد. 🎶👐🎵 نزهت اعتقاد داشت که برای شکوفا شدن خلاقیت در موسیقی، باید از کودکی اون رو آموزش داد. اما آموزش موسیقی به کودکان سخت بود. آخه نمی‌شد اون‌ها رو به ساز زدن از روی نت وادار کرد. بچه‌ها دوست داشتن با ساز صداهای مختلف تولید کنن. 🗣🎻🪕🎷 بالأخره اون بعد از تحقیقات زیاد فهمید که باید ریتم موسیقی و کارکرد گوش رو از طریق بازی به بچه‌ها آموزش بده. همین باعث شد نزهت میری ده‌ها کتاب درباره‌ی چگونگی آموزش موسیقی به کودکان تألیف کنه. 🎼📚🖋 اون بعد از بازشدن دانشگاه‌ها در سال ۱۳۶۸ به دانشگاه رفت و تحصیلاتش رو در رشته‌ی آهنگ‌سازی ادامه داد. نزهت حالا سال‌هاست که مشغول آموزش موسیقیه و شاگردان زیادی رو از کودکی تربیت کرده. در کنارش هم کار رهبری ارکستر رو انجام می‌ده. ✌️🎼 اون بالأخره در سال ۱۳۹۷ ارکستر ملی ایران رو در تالار وحدت رهبری کرد و نامش به‌عنوان «اولین بانوی ارکستر ملی ایران» در تاریخ موسیقی کشورمون ثبت شد. 🏆🎖🎼 برگرفته از کتابِ «زنان پیشرو» جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔹ساعتِ آبیِ شعر🔹🕰 به بهونه‌ی روز عصای سفید (روز جهانی نابینایان) ✨🧑🏻‍🦯✨ بچه‌ها عصای سفید دوست و همراه همیشگی نابینایانه؛ برای همین هم امروز به نام روز عصای سفید توی تقویم ثبت شده. به این بهونه بیاین شعری بخونیم از شاعرِ روشن‌‌دل، موسی عصمتی. ولی قبلش یه توضیح کوچیک بدم در مورد خط بِرِیل: بچه‌ها خط بِرِیل، خطیه که مخصوص نابینایانه که از چپ به راست خونده می‌شه. این خط با استفاده از نقطه‌های برجسته روی کاغذ ابداع شده. ابداع‌کننده‌ش هم مردی به نام لوئی بِرِیله. برای همین هم به این اسم موندگار شده. ⏺️⏺️⏺️⏺️⏺️⏺️ لویی بریل بیشتر از ۱۵۰ سال پیش، در ۱۵ سالگی، این خط رو ابداع کرد تا خودش و نابینایان دیگه راحت‌تر بخونن و بنویسن و در این راه خیلی مصمم بود. حالا موسی عصمتی در شعر خودش، سعی کرده جهان رو از دید یک نابینا توصیف کنه. نابینایی که می‌خواد با کمک خط بریل کلمات رو بخونه. بعد از طریق کلمه‌ها در ذهنش، آسمون، پرنده، درخت و قشنگی‌های دنیا رو تصور کنه. بریم سراغ خود شعر و چند بیتش رو با هم بخونیم: شب رسید و آسمان بریل شد چشمکِ ستارگان بریل شد 🌠 مثل نقطه‌هایِ کاغذِ بریل خط به خطِ این جهان بریل شد 📄🌎 رنگ سرخ و آبی از قفس پرید برگِ سبزِ داستان بریل شد 🍃 شعر ، این همیشه قند پارسی در کنارِ استکان بریل شد  ☕️ در مسیرِ روشنِ ستاره‌ها پله‌هایِ نردبان بریل شد 🪜⭐️ این قطار در مسیرِ دیگری روی ریل ، ناگهان بریل شد 🚊 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨ خب بچه‌ها حواس‌تون رو جمع کنید که می‌خوایم با یکی از شجاع‌ترین اقوام ایرانی یعنی «قوم کرد»، آشنا بشیم. قبل از هر چیز لازمه بدونی که معنی کلمه‌ی کرد یعنی، مرد جنگی شجاع و دلیر، به خاطر همین کردها به شجاعت بالا معروف هستند. 💪💪💪💪 این قومیت هم مثل قومیت‌های دیگه، توی کشورهای مختلف ساکن هستند که ایران، ترکیه، عراق و سوریه بیش‌ترین تعداد مردمان کرد رو دارند. جالبه بدونی تو گذشته‌ها، کردهای ایران از همه‌ی کشورهای دیگه بیش‌تر بود ولی توی جنگ چالدران که ایران از حکومت عثمانی (تر‌کیه‌ امروزی)، شکست خورد مناطق کردنشین به تصرف حکومت عثمانی درامد. 😕😕😔😔 در حال حاضر کردهای ایران بیش‌تر توی استان‌های کردستان، آذربایجان غربی، کرمانشاه، ایلام و همدان هستند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 کردها به زبان جالب و دوست‌داشتنی کردی صحبت می‌کنند که واقعا هم زبان‌شون سخت و پیچیده است. 🗣🗣 یکی از جذابیت‌های بی‌نظیر فرهنگ کردی، لباس‌های زیبا و جذاب اون‌ها هستش. تا جایی که ۱۰ مارس روز جهانی لباس کردی نام‌گذاری شده. لباس مردها شامل نیم‌تنه، شلوار، شال، دستار و کلاش  هستش. از لباس زن‌های کرد هم که دیگه نگم برات، انقدر که خوش‌رنگ و خوش نقش‌ونگاره. لباس‌های زنانه‌ی کردی، بلند هستند و رنگ‌های شادی دارند و اصولا لایه‌ی رویی اون‌ها از جنس تور، حریر، مخمل و ساتن هستند که با سنگ، پولک، ملیله و منجوق تزئین می‌شه. به خاطر همین هم خیلی زیبا هستند. 🧵🧶🥼😍😍 خب نوبتی‌ هم که باشه نوبت معرفی غذاهای لذید و شیرینی‌های خوشمزه‌ی کردها هستش. از معروف‌ترین غذاهای کردها باید به قایرمه، خورش ریواس، خورش تره کردی، رشته‌پلو اشاره کرد. راستی کردها شیرینی‌های خیلی خوشمزه‌ای مثل کاک، کولیره، ناسکه و بژی دارند. 🍛🧆🫕🍪🍩 کردها آئین‌ها و مراسم زیادی دارند که خیلی از اون‌ها همچنان برگزار می‌شن، مثل مراسم «بوکه بارانه» که یه جور مراسم باران‌خواهی هستش. یعنی هر وقت که بارون کم میاد و خشک‌سالی می‌شه، مردم کرد این مراسم رو برپا می‌کنن و از خدا طلب باران می‌کنند. مراسم بوکه بارانه این‌طوری هستش که مادرها و یا مادربزرگ‌ها عروسک‌های چوبی درست می‌کنن و بهش لباس محلی می‌پوشونن، بعد اون رو می‌دن دست دختربچه‌ها. دختربچه‌ها می‌رن تو کوچه و خیابون، ترانه‌ها و شعرهای محلی می‌خونن و عروسک رو می‌گردونن، اون‌ها تو شعرهاشون از خدا طلب باران می‌کنن و با هم‌دیگه می‌خونن: هناران مناران یا خوا دا بکا باران بوفقیران و هژاران 😉😊😊 بعدش هم همسایه‌ها نفری یه کاسه آب می‌ریزن روی عروسک و نیت می‌کنن که بارون بباره و به دخترها هم خوراکی‌هایی مثل کشمش و گردو و تخم‌مرغ می‌دن. 🌧🌧🪆🪆 بچه‌ها غیر از مراسم بوکه بارانه، کردها مراسم‌های زیادی دارند، مثل مراسم عروسی پیرشالیار، نوروز پالنگان، مراسم مولودی‌خوانی و دف‌نوازی. 🎊🎉🎊 کردها مردم مهربونی هستند. اون‌ها همون‌قدر که به شجاعت و جوانمردی معروفن، به مهمان‌نوازی هم شهرت دارن. 😍😍👌👌 موسیقی کردها هم که دیگه نیاز به معرفی نداره انقدر که خوش‌نوا هستش. درواقع موسیقی، جزیی از زندگی اقوام کرد هستش. اون‌ها برای مراسم‌های شادی‌ و غم‌ موسیقی خاص دارند و به این شکل مراسم‌هاشون رو برگزار می‌کنن. 🪕🎺🎷🪘🥁 راستی جالبه بدونی که صلاح‌الدین ایوبی(سردار ایرانی در جنگ‌های صلیبی)، دکتر مظفر پرتوماه(فیزیک‌دان) و علی اشرف درویشیان (نویسنده)، از مردمان کرد هستند. 👌👌👏👏 خب حالا نوبتی هم که باشه، نوبت این هستش که بچه‌های کرد کانال دست بلند کنن تا ما بدونیم تو این کانال چند نفر کرد داریم که به افتخارشون یه کف مرتب بزنیم؟ 🤚🤚🤗🤗 ✨خوشحالیم که در کنار ما هستید. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
«ایران‌شناسی: معرفی مسجد شیخ لطف‌الله» در شهر اصفهان یکی از زیباترین مساجد جهان قرار داره اما ممکنه زیاد اسمش به گوشتون نخورده باشه. ما تو این مطلب درموردش حرف می‌زنیم و خیلی خوب باهاش آشنا میشیم.   😍🕌 اسم این جای قشنگ «مسجد شیخ لطف‌الله»هست و پر از رنگ‌ها و نقش‌های زیباست. وقتی کسی واردش می‌شه، حس می‌کنه وارد یه دنیای دیگه شده! این مسجد حدود ۴۰۰ سال پیش ساخته شده و هنوز هم به زیبایی روز اولشه. 🕌🤩 یکی از جالب‌ترین چیزهایی که توی مسجد شیخ لطف‌الله می‌شه دید، سقف بزرگ و گنبدیش هست. این گنبد پر از نقش و نگارهای قشنگه که وقتی بهش نگاه می‌کنی، انگار یه عالمه گل و ستاره توی آسمون داری می‌بینی! 🌸🌟 یه چیز خیلی جالب دیگه درباره مسجد شیخ لطف‌الله، نورپردازیش هست. توی روز، نور خورشید از پنجره‌های رنگی وارد مسجد می‌شه و رنگ‌های قشنگی روی دیوارها و کف مسجد می‌ندازه. این نورها یه حس آرامش و زیبایی خاصی به مسجد می‌ده. 😍🌞 مسجد شیخ لطف‌الله یه جاییه که هم برای نماز خوندن و هم برای دیدن هنر و زیبایی ساخته شده. توی این مسجد، کاشی‌های رنگارنگ و نقش‌های پیچیده‌ای روی دیوارها و سقف‌ها هست که هر کدومشون به نوعی شگفت‌انگیز هستن. 🏺🎨 این مسجد یه اثر هنری بی‌نظیره که تاریخ و فرهنگ ایران رو به نمایش می‌ذاره. هر کسی که اینجا رو می‌بینه، از دیدن این همه زیبایی و هنر لذت می‌بره و کلی چیزهای جدید یاد می‌گیره. 😍🕌 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من یه آتش‌نشانم... می‌دونی شاید خیلی از شماها فکر کنین وظیفه‌ی ما آتش‌نشان‌ها فقط خاموش کردن آتیشه... یا فکر کنین هر آتش‌نشانی که لباس فرم پوشیده یه وظیفه داره، اما راستش رو بخواین شغل ما یک کم پیچیده‌تر از این حرفاست. 👷‍♀️👩‍🚒👷 ✨همه‌ی کارهای یه آتش‌نشان✨ من و همکارام وظایف مختلفی رو به دوشمون داریم. خلاصه‌ش می‌شه امداد و نجات انسان‌ها و حیوانات توی موقعیت‌های اضطراری. مثلاً سیل، زلزله، آتش‌سوزی، طوفان. به‌علاوه مهار حیوانات وحشی و موذی. 🔥🌊⛈🌪🐍🦀 ما کار خاموش کردن آتیش رو با تجهیزات خاصی انجام می‌دیم. هم باید از گسترش آتیش جلوگیری کنیم، هم حواسمون به نجات اموال و دارایی‌های مردم هم باشه. تازه با مواد خطرناک و شیمیایی هم آشنایی خوبی داریم تا موقع آتش‌سوزی اگه توی محیط این مواد بودن، بتونیم کنترلشون می‌کنیم. ⚡️💥⚡️ اگرم خدای نکرده کسی توی حادثه‌ای مصدوم بشه، قبل اومدن پزشک باید کمک‌های اولیه رو براش انجام بدیم. 🧰🩺 ✨آتش‌نشان‌ها هم مثل نیروهای ارتش درجه دارن✨ شاید باورتون نشه، اما ما آتش‌نشان‌ها براساس تجربه و مهارتمون به چندین دسته تقسیم می‌شیم. نیروهای فرآتش بالاترین درجه‌ی نیروهای آتش‌نشانی رو دارن و نیروهای آتش‌پاد متخصصان آتش‌نشانی هستن. نیروهای آتش‌یار، نیروهای آتش‌نشان و نیروهای داوطلب هم در درجه‌های بعدی قرار می‌گیرن. 🥇🥈🥉🏅🎖 ✨چطور تو هم آتش‌نشان بشی؟✨ شاید بین شماها کسایی باشن که دلشون بخواد در آینده آتش‌نشان بشن. به نظر من مهم‌ترین ویژگی برای این شغل مسئولیت‌پذیری و حفظ خونسردی در شرایط سخته. البته استخدام آتش‌نشان‌ها یک‌سری شرایط دیگه هم داره. مثلاً این‌که حداقل ۱۸ ساله‌ت باشه و حداکثر ۳۰ سال. باید سلامت جسمی و روانی هم داشته باشی. توی شغل ما هوش و ذکاوت هم اهمیت زیادی داره. 👷🏻‍♂️💭 اگه بیشتر شرایط بالا رو داشته باشی، حالا باید روش کار و استفاده از تجهیزات مخصوص رو یاد بگیری. بعدش هم توی موقعیت‌هایی که شبیه به موقعیت واقعیه، زیر نظر استادها، به شکل عملی تمرین کنی. دیدن آموزش‌های تخصصی درباره‌ی آتش‌سوزی‌های صنعتی، جنگلی و حوادث شیمیایی هم بخشی از کار ماست. 🔥🔥🔥🚿🚒 آموزش ایمنی فردی و گروهی هم که دیگه نگم براتون. خیلی مهمه که بتونی توی زمان کم با سرعت عمل بالا جون خودت و بقیه رو نجات بدی. شاید با خودت بگی چه شغل سختی... حق با توئه. آدم‌های کمی هستن که دوست دارن خطر شغل ما رو به جون بخرن، اما اون لحظه که می‌بینی تونستی کمک کنی انسانی زنده بمونه یا موجود زنده‌ای نجات پیدا کنه، برای ما با هیچ حسی تو دنیا عوض‌شدنی نیست... 🧡❤️‍🔥⛑ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
‼️ نوجوون قهرمان! 🔸 نوجوون‌ها کارهای عجیب غریب زیادی می‌تونن انجام بدن. 🔸 مثلا با همه مخالفت‌ها، تو سن۱۳ سالگی برن وسط میدون تا از نفوذ و تجاوز دشمن به محل زندگیشون جلوگیری کنن. 🔸 بهنام محمدی یکی از این نوجوونای شجاع و وطن دوست خرمشهری بود که تا پای جونش برای ایران ایستاد. روح این شهید قهرمان شاد.🌹 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar4
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 همیشه روزت را با نام خداوندی که از شدت حضور ناپیداست آغاز کن ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻓﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻦ ﺍﺯ ﻗﻠﻪ ﻫﺎﯼ مؤفقیت ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻦ و ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺍﺯ دﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 خدایا به عشق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که رو به بیکرانه‌های آسمان و دریای توست باز می‌کنم و آرامش را از تو طلب می‌کنم پس به یادت می‌گویم    زندگی سلااااااام صبح یعنی یک سلام که بوی زندگی بده صبح یعنی امید برای شروع روزی زیبا ⚘سلام دوستان عزیز⚘ روزتون پر از امید و شادی ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
🌠قصه‌ی شب🌠 شبِ سی‌وششم: پاسخگویِ زرنگ بچه‌ها ماها گاهی وقت‌ها جواب یه سوالی رو بلد نیستیم، اما می‌خوایم هرطور شده طرف مقابلمون رو قانع کنیم. 😅 به همین مناسبت بخونید از پرسش و پاسخ طنزی که مهدی آذریزدی در کتاب «لبخند» آورده. توی این حکایت فرد پاسخ‌گو، با زرنگی از زیرِ همه‌ی جواب‌ها دررفته. 🤓 🔸سوال: چرا مرغ‌ها یک پای خودشون رو بلند می‌کنن و روی یک پا می‌ایستن؟ 🧐 🔹جواب: برای این‌که اگر هر دو پای خودشون رو بلند کنن، می‌افتن! 😎🐓 🔸سوال: چرا وقتی اذان می‌گن، دستشون رو روی گوششون می‌ذارن؟ 🗣 🔹جواب: خب اگه دست روی دهانشون بذارن که صداشون درنمیاد. 👀 🔸سوال: چرا نجارها مداد رو پشت گوششون می‌ذارن؟ 👨🏻‍🎨✏️👂 🔹جواب: خب معلومه! چون تیشه و رنده پشت گوششون جا نمی‌شه! 🪚⚒️ 🔸سوال: درد چشم بدتره یا درد گوش؟ 👁👂 🔹جواب: معلومه که درد گوش بدتره. چون اگه کسی چشمش درد بگیره، حداقل می‌تونه چشمش رو هم بذاره اما گوشش رو که نمی‌تونه ببنده! 🙄 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
سرهنگ: -اونا میخوان هردو بار رو باهم بفرستن تهران، پس بهتره منتظر اون یکی بارهم باشیم، خدارو چه دیدی، شاید آرمان هم پیداش شد -منظورتون عملیاتمونو فردا صبح آغاز کنیم؟ -اگه بار تا امشب رسید، همین امشب آغاز عملیات رو اعلام میکنیم، اگرهم نه، منتظر میمونم ❤️مائده امشب هم ما هم عمومحسن و همسرشون، اومدیم خونه عمو محمد برای دورهمی. من و سارا کنار هم نشسته بودیم و باهم حرف می‌زدیم سارا: -میگم...پس پارمیدا کجاست؟ -نمیدونم، لابد کار داره نیومده، میگم... -جانم؟ -تو نمیدونی ماموریت امیرعلی چقدر طول میکشه؟ -مائده حواست هست امشب هی درمورد امیرعلی سوال میپرسی!؟ -خب حالا -گفت حداقل سه روز -آها -چیزی شده؟ بعد قیافشو موزیانه کردوگفت: -نکنه نگرانشی؟ آره؟ دست و پامو گم کردم و گفتم: -خ... خب باتوجه به آرمان پرسیدم... میترسم بلایی سرش بیاره... -خیلی خب حالا، چرا رنگت پرید، نگرانی بگو نگرانم چرا بهونه الکی میاری برای فرار از سوالاش گفتم: -میگم دستگاه کپی داری؟ دهنش اندازه غارعلیصدر بازشد -جااااان؟!؟ -یه سری فایل دارم، اگه دستگاه چاپ داری بده استفاده کنم -آره دارم، بیا بریم بالا نفس راحتی کشیدم و همراه سارا از پله ها رفتیم بالا و وارد یه اتاق شدیم، با تعجب به دیزاین اتاق سارا نگاه کردم و گفتم: _میگم سارا، چرا دیزاین اتاقت پسرونس! زدزیرخنده وگفت: _ديوونه این اتاق من نیست که، اتاق امیرعلیِ -چیییی، منو برداشتی اوردی اتاق امیرعلی؟ -مگه نمیخوای از دستگاه چاپ استفاده کنی؟ -چ... چرا خب...نه چیزه... -ای بابا، خب استفاده کن دیگه -امیرعلی ناراحت نشه بی اجازه از وسایلش استفاده کنم -من و امیرعلی باهم از این دستگاه استفاده میکنیم -آها، باشه رفتم و پشت میز کامپیوترش نشستم -من میرم پایین، کارت تموم شد بیا -باشه و بعد اتاقو ترک کرد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۳ و ۷۴ به دور و اطراف اتاق نگاه کردم، خیلی دیزاین اتاقش قشنگ بود، نگاهم به کتابخونه‌ی بزرگش کشیده شد، فوضولیم گل کرد و سمت کتابخونه رفتم، به کتاب هاش نگاهی انداختم، تقریبا همشون به یه موضوع مربوط می‌شدن، ولی قسمت بالای کتاب خونه پراز کتاب های اشعار بود، پس امیرعلی مثل من به کتاب شعر هم علاقه داشت! یکی از اون کتاب هارو کشیدم بیرون ، و مشغول برگ زدن ورقه های کتاب شدم، کتاب رو گذاشتم سرجاش و دوباره نگاهی به اتاقش انداختم، همون لحظه چشمم به برگه‌ی بزرگی افتاد که روش خطاطی شده بود و به دیوار نصب بود، رفتم جلوتر و شعر رو کاغذ رو خوندم: «دردعشقی‌کشیده‌ام‌که‌مپرس!» احساس می‌کردم این شعره حال من و امیرعلی رو توصیف میکنه، آهی از سینه بیرون دادم و به این فکرافتادم که چقدر امیرعلی رو اذیتش کردم، ولی اون در برابرش کلی بهم محبت کرد. -امیرعلی هیچوقت نتونست فراموشت کنه چون عشقش واقعیه با شنیدن صدای سارا سمتش برگشتم اونم جلوتر اومد و روبه روم ایستاد -من خیلی اذیتش کردم اون حق داشت دیگه حتی نگامم نکنه -آره ولی چون نامحرمی نگاه نمیکنه، وقتی رفتی خیلی اذیت شد، ولی هنوزم دوست داره مائده، ولی یجوری رفتار میکنه که انگار دیگه بهت فکر نمیکنه، دیگه بهت احساسی نداره از حرفاش متعجب شدم، امیرعلی هنوز بهم علاقه داشت!؟ -پس... چرا من متوجه نشدم! م... مطمئنی؟! این امکان نداره!!! روی تخت نشست منم رفتم و کنارش نشستم -اگه بهت علاقه نداشت که خیلی وقت پیش فراموشت میکرد، ولی اینقدر که بهت علاقه داره تورو بخشیده و داره کمکت میکنه، اما احساساتشو بروز نمیده، میگه وقتی مائده ذره‌ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم بغض کردم، انگار امیرعلی هم نمیدونست که منم به اون علاقه پیدا کردم -مائده، بذار رک و پوست‌کنده بهت بگم، امیرعلی فقط کنارتو خوشبخت می‌شه، احساست به امیرعلی همون قبلی‌هست، یا تغییر کرده؟ بغضمو قورتش دادم، نمیدونستم باید حقیقتو بهش بگم یانه -مائده، اگه احساست تغییری نکرده بهم بگو، بهم بگو تا منم به امیرعلی کمک کنم تا اذیت نشه، اگه هم تغییر کرده بازم بهم اعتماد کن و بهم بگو سرمو انداختم پایین و سکوت کردم -توهم، دوستش داری نه؟ سرمو گرفتم بالا وبهش زل زدم -بگو که درست حدس زدم سرمو تاییدوار تکون دادم اونم لبخندی زد -اما... امیرعلی حق داره زندگی بهتری داشته باشه سارا، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون قبلا ازدواج کردم، این نامردیه. بعد از این همه محبت و لطفی که در حقم کرده دلم نمی‌خواد باز اذیتش کنم -چرا یه طرفه تصمیم میگیری؟ امیرعلی به غیر از تو دیگه نمیتونه به کسی فکرکنه، اگه اینطور بود خیلی وقت پیش ازدواج میکرد، اون هنوز دوست داره از جام بلند شدم و روبه سارا گفتم: -ولی من دلم رضانمیده، من به اون بد کردم، همین الانشم شرمندش هستم، نمیخوام بیشتر عذاب وجدان منو بگیره با بغض جملاتم رو گفتم و بعد سریع اتاقو ترک کردم ❤️امیرعلی به دیوار تکیه داده بودم و کتاب دعا رو که همیشه همراهم بود رو میخوندم تا بلکه دل بی‌قرارم آروم بگیره، از یه طرف به ماموریتم، از طرف دیگه به مائده فکر می‌کردم، نگرانش بودم، ای کاش یکیو میذاشتم مواظبش باشه... از دست خودم عصبی شدم چرا نمیتونم یه لحظه‌ بهش فکر نکنم. چقدر مائده الان با مائده‌ی قبل فرق کرده... سرمو تکون دادم. چشمم به کتاب دعا بود ولی تو ذهنم حوالی مائده میرفت. کلافه و بی‌قرار تر از قبل شدم. کتابو بستم. اندازه ۲ دقیقه تو دلم ذکر گفتم. یه کمی از روضه امام حسین که حفظ بودم خوندم و تو خودم بودمو اروم برای خودم صفا میکردم. از اقا امام حسین خواستم کمکم کنه. هم برای ماموریت، هم برای ذهن مشوش و درگیرم. صلواتی فرستادم، سریع دستی به صورتم کشیدم و خیسی بین محاسنم رو پاک کردم. خداروشکر کسی نفهمید. با صدای رامین بلند شدم و سمتش رفتم رامین: -بارها... بارهای اصلی رسیدن -راست میگی رامین؟ سمتش رفتم و به مانیتور چشم دوختم -آره،ببینید سرهنگ: -آفرین کارت عالی بود رامین:درس پس میدیم جناب سرهنگ سرهنگ: -تا پنج دقیقه‌ی دیگه تمام نیرو هارو برای اجارای عملیات آماده کنید -چشم ¤¤پنج دقیقه بعد...¤¤ سمت انبار حرکت کردیم، سرهنگ بلندگو رو گذاشت جلوی دهنش سرهنگ: -اینجا محاصره‌س، بهتره تسلیم بشید همینکه سرهنگ جمله‌ش به اتمام رسید صدای شلیک اسلحه اومد، با شمارش سرهنگ در انبار رو باز کردیم و واردشدیم، شلیک اسلحه ها شروع شد، من همراه چند نفر دیگه......
من همراه چند نفر دیگه قسمت بالای انبار رفتیم، یه عده داشتن دارو جاساز میکردن و با دیدنمون اسلحه هاشونو سمتمون گرفتن چشم چرخوندم و پارمیدا رو دیدم همون لحظه یه چیز داغ رو روی کتفم حس کردم، از کتفم داشت خون میومد، تیرخورده بودم، تازه دردشو احساس کرده بودم، خواستم بیفتم ولی تعادلمو حفظ کردم رامین: -امیرعلییی دستمو به نشونه چیزی نشده براش تکون دادم، ولی خیلی درد داشتم. یهو چشمم به شاهین خورد که پا به فرار گذاشته بود، اسلحه‌مو سمت شاهین گرفتم و موفق شدم یه تیر به پاش بزنم، همون لحظه یه نفر اسلحه‌شو سمتم گرفت تا بزنه اما رامین جلوم پرید و تیر به اون خورد،با تعجب به این صحنه نگاه کردم، رامین داشت جلوی چشمام پرپر می‌شد، کم کم همه رو دستگیر کرده بودیم. نگاهی به همه کردم. سریع دویدم سمت رامين. دستمو گذاشتم زیر سرش و اون یکی دستمو هم گذاشتم جایی که بهش تیر خورده بود تا بلکه خونش هدر نره،تیر انگار بالای قلبش خورده بود. درد کتفم فراموشم شد. بغض کردم، هر آن ممکن بود بغضم بشکنه و بزنم زیرگریه، آروم مشغول حرف زدن باهاش شدم -داداش، توروخدا دووم بیار باشه رامین فقط لبخند می‌زد و حرفی نمی‌زد، از چهرش معلوم بود خیلی درد داره، بادیدن این وضعیتش دیگه درد کتفم برام مهم نبود، باصدای بلندی دادزدم: -آمبولانس پس چیشد؟؟ دوباره به رامین چشم دوختم اما ایندفعه چشماش بسته شده بودن، ترس عین خوره افتاد به جونم، سعی کردم بیدارش کنم اما چشماشو بازنمی‌کرد، دوباره دادزدم: -گفتم آمبولانس خبرکنـــیـد فرهاد اومد سمتم و با دیدن رامین تواین وضعیت وحشت زده بهش نگاه کرد و کنارم نشست فرهاد: -یازهرا، رامین داداش توروخدا چشماتو بازکن -نیروهای امدادی پس کجان؟؟؟ این همینجوری خونش داره هدرمی‌ره فرهاد با بغضی که داشت گفت: -بچه ها خبر کردن نگران نباش بعد نگاهی به کتفم انداخت و باتعجب پرسید: -توام تیر خوردی امیرعلی! -اینو بیخیال مهم رامینه بلاخره آمبولانس ها رسیدن و مارو سوار آمبولانس ها کردن 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh