eitaa logo
داستان مدرسه
687 دنبال‌کننده
865 عکس
501 ویدیو
191 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
ياد خدا آرام بخش دل‌هاست روزت را متبرک كن با نام و ياد خدا خدا صداى بنده‌هايش را دوست دارد خدایا با توکل بر اسم اعظمت ماه آبان را آغاز می‌کنیم 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 سلام به خدای مهربان سلام به اولین روز آبان سلام به صبح زیبا سلام به مهر و مهربانی سلام به عشق و امید سلام به دوستان خوبم 🍁به ماه آبان خوش آمدید🍁 امیدوارم لحظات زندگیتون مدام حول محور عشق، شادی و آرامش در حرکت باشه و آبان ماه براتون پر از برکت خوشبختی و مؤفقیت باشه ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
دفتـر آبـ🍂ـان را باز کن،برگ اولش را با کاغذی از جنس دلت جلد کن صفحه به صفحه اش را با اميد خط کشی کن،صاف و يکدست.اين بار بهتر ورق بزن‌ با احتياط بيشتری نگهش دار ،شروع به نوشتن کن اين بار کمی خوش خط‌تر بنويس 📝 خـط اول .....     بـه نـام خـدا،سـلااااام آبــ🍁ــان 🍂شروع آبان ماه شما پر برکت  و معطر به ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان پاک و مطهرش 🍂اَللّٰهُـمَّ ✨🍁صَـلِّ 🍂✨🍂عَـلىٰ ✨🍁✨🍁مُحَمَّـدٍ 🍂✨🍂✨🍂وَ آلِ ✨🍁✨🍁✨🍁 مُحَمَّـدٍ 🍂✨🍂✨🍂وَ عَـجِّلْ ✨🍁✨🍁فَرَجَهُـمْ 🍂✨🍂وَ اَهْلِکْ ✨🍁اَعْدَائَهُـمْ 🍂اَجْمَعِیـن 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۱ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 22 October 2024 قمری: الثلاثاء، 18 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه لسّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺16 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️44 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️54 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺61 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar11
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که‌ به کارونسرائی می‌رفتند مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.چون به شهر شام رسیدند بار حاضر نبود،پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند.اما گمان نمی‌کردند غلام سکه‌ای داشته باشد،پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟ غلام گفت: من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد،اما تو تاجری و عادت نداری شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد. تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: غذای گرم را بردار به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است. من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد.مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. 🔸آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی بودن می‌کنند می‌بخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
23.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ شما چه طور؟ کدوم یکی از جمله‌ها رو شنیدید؟🤔 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
21.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 شکست و تسلیم شدن تو کار یه ایرانی نیست! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 تنها ایرانی باشگاه هشت هزارتایی‌ها! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ تا حالا به این فکر کردید گذشته‌های خیلی دور که دوربین نبوده چجوری تاریخ رو ثبت می‌کردن؟ اینکه اگر تاریخ‌نگارها نبودن الان نمی‌دونستیم گذشته‌ ایرانمون چی بوده که بخوایم بهش افتخار کنیم یا ازش عبرت بگیریم؟🤔 بیهقی یکی از اون تاریخ‌نگارهای معروف ایرانه که تاریخ ایران رو در زمان خودش نوشته.📜 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موشن داستان تغییر در شهری، مرد بداخلاقی زندگی می کرد. مردم از زخم زبان‌های او و اخلاق بدش آسایش نداشتند.... از همه چیز عصبانی می شد. یک روز رفت به بازار و در راه به یک میوه فروشی رسید شروع کرد به غرغر کردن و.... کارش شده بود غرزدن تا اینکه.... ادامه این داستان اثرگذار و در پوشه صوتی زیر دنبال کنید جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
207_62698725509097.mp3
6.48M
تغییر جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
سلام مامان خانم خوبی؟ صدای نگرانش به گوشم رسید -امیرعلی، مادر تویی؟ خوبی قربونت برم؟ -شکر خوبم شما خوبی؟ -همینکه صداتو شنیدم خوب شدم، آخه تو نمیگی آدم نگرانت میشه پسر؟ -شرمنده مامان، نمیخواستم نگرانتون بکنم -دشمنت شرمنده پسرم، حالا تو خوبی؟ درد که نداری؟ میخوام بیام تهران -خوبم مامان جان نگران نباش. نه نیاین راستی با بابا هم بگید که نیان. من میام دیگه تا چند روز دیگه -مطمئنی؟ پس کی برمی‌گردی؟ -اره خوبم. هنوز معلوم نیست، تا ببینیم دوستم کی بهوش بیاد، نمیتونم که اینجا تنهاش بزارم -باشه پسرم، هروقت خواستی برگردی خبرمون کن باشه؟ -چشم قربونتون برم، کاری نداری؟ -نه پسرم مواظب خودت باش -چشم چشم، خداحافظ -خداحافظ تماس رو که قطع کردم، بعد به بابا زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم تا از نگرانی درش بیارم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم. داشتم دکمه های پیرهنم رو می‌بستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کله‌ی فرهاد بین در دیده شد، پوکر نگاهش کردم و گفتم: -داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها -خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین به‌هوش اومد از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم -جان من؟ -آره دکتر داره معاینش میکنه -الان میام سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون. پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم -آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟ -خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟ -بله، ولی زیاد طول نکشه -چشم خیلی ممنون سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی بعد با بغض ادامه داد: -اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد -بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟ -وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت -ولی بازم باید باهام حرف میزدی از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت: -بنظرت بیدارش کنم؟ -نه خودش بیدارشه بهتره -خیلی خوابید دیگه بسه یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید -عه فرهاد نکن -بابا خرس هم اندازه این بشر نمی‌خوابه بذار بیدارشه -نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن -عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد به این حرفش آروم زدم زیرخنده.‌‌ نگاهی به رامین کردم و پرسیدم: -سلام داداش، خوبی؟ رامین: -سلام، یکم... درد دارم فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده چشم غره ای نثارفرهاد کردم رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن بعد دوتایی زدن زیرخنده -آهای، رو دادم پررو شدین ها دوباره خندیدن رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟ -والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟ فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین -نه دیگه این رسمش نیس، البته... به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم: -ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت -آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه رامین: -اونا مهمترن، برگرد فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده -چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار سرشو تکون دادوگفت: -بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیه‌ی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh