#داستان_همین_شبها ۵
🪔 ساعاتِ یکی از همین شبها
بود که نامهرسان درب خانهاش را کوبید...
📜 مِنَ الْغَریب، إِلَی الْحَبیب...
همسرش با اصرار فهمید که موضوع چیست. به او گفت:
چه میکنی؟!
گفت: من پیرم و فرتوت؛ کاری از من ساخته نیست...
همسرش گفت:
یاللعجب! یعنی نمیروی؟!
خندید و گفت:
خداحافظ که دیگر مرا نخواهی دید...
از خانه رفت و راهی شد
در مسیر پیرمردتر از خودش را دید و پرسید: کجا؟
جواب داد:
میروم حنایی بخرم، برای محاسن سفیدم!
او گفت:
با من بیا برویم؛
حنایی بر ریشهایت بگذارم که تا قیامت، رنگش نرود!
🕯 هوای عاشقی پیرمردها هم دیدن دارد...
ادامه...
#طلب_حقیقی #محرم
#حبیب_بن_مظاهر #مسلم_بن_عوسجه
🪶 خط #رقعه
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq
#داستان_همین_شبها ۶
ادامهٔ پست قبل
حبیب بن مظاهر
و مسلم بن عوسجه
به کربلا رسیدند...
همهٔ مخلَصین به پیشواز رفتند
💫 ولی آنچه قرار از کف حبیب ربود،
او را بر خاک انداخت،
اشک و نالهاش را به آسمان بلند کرد
و باعث شد خاک تفتیدهٔ بیابان را
بر سر بریزد،
این بود
که مَحرَمی از آلالله
آهسته در گوشش گفت:
زینبسلاماللهعلیها
نیز سلام رساند و
به شما خوشآمد گفت... 🥺
نالههای حبیب، هنوز هم که هنوز است،
در گوش فطرت تشیع طنینانداز است
که
🌱 من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟!
🌱 لطفها میکنی ای خاکِ درت تاج سرم!
و این الطاف، ادامه دارد،
اگر حبیب تکرار شود...⚡️
ادامه...
#طلب_حقیقی #محرم
#حبیب_بن_مظاهر #مسلم_بن_عوسجه
🪶 خط #شکسته_نستعلیق
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq