eitaa logo
دعبلانه
410 دنبال‌کننده
707 عکس
268 ویدیو
43 فایل
منی که باز برآنم که #دعبلانه برایت غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت... 🌹گزیده ای از اشعار ناب فارسی @debelane
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ گشودی چشم ، در چشم من و رفتی بخواب اصغر خداحافظ – خداحافظ – بخواب اصغر، بخواب اصغر به شب تا مادرت گیرد ببر- قنداقه خالیت بگریند اختران شب¬ها به لالای رباب اصغر تو با رنگ پریده غرق خون – دنیا بمن تاریک کجا دیدی شب آمیزد- شفق با ماهتاب اصغر برو سیراب شو – از جام جدت ساقی کوثر که دنیا و سرآبش ندیدی جز سراب اصغر گلوی تشنۀ بشکافته – بنمای با زهرا بگو که – زهر پیکانها بما دادند آب اصغر الا – ای غنچه نشکفته، پژمرده – بهارت کو؟ چه در رفتن به تاراج خزان کردی شتاب اصغر خراب از قتل ما شد – خانة دین مسلمانان که بعد از خانة دین هم – جهان بادا خراب اصغر عمو سقای عاشورا – خجالت دارد از رویت که بی دست از سر زین شد- نگون پا در رکاب اصغر به چشم شیعیانت اشگ حسرت یادگار تست بلی در شیشه ماند- یادگار- ازگل، گلاب اصغر الا- ای لاله خونین- چه داغی آتشین داری جگرها میکنی – تا دامن محشر کباب اصغر توآن ذبح عظیمستی که قرآن شد- بدو – ناطق الا ای طلعت تأویل آیات کتاب، اصغر خدا چون پرسد از حق رسول و آل در محشر نمیدانم چه خواهد داد؟ این امت جواب اصغر
علی_اصغر ۴ بست روی سر عمامه پیغمبر را رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را من به مهمانی تان سوی شما آمده‌ام یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده‌ام ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟ پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟ باغهامان همه دور از نفس پاییزند ننوشتید که ما در دلمان غم داریم در فراوانی این فصل تو را کم داریم ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه نامه نامه لک لبیک اباعبدالله حرف هاتان همه از ریشه و بن و باطل بود چشمه هاتان همگی از ده بالا گل بود باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند آیه‌ها را همه با هلهله پاسخ دادند نیست از چهره آیینه کسی شرمنده که شکم ها همه از مال حرام آکنده بی‌گمان در صدف خالی‌شان درّی نیست بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود آی مردم پسر فاطمه یاری می‌خواست فقط از آن همه یک پاسخ آری می‌خواست چه بگویم به شما هست زبانم قاصر دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر در سکوتی که همه ملک عدم را برداشت ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت همه دیدند که در دشت هماوردی نیست غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست چون ابالفضل به ابروی خودش چین انداخت خویش را از دل گهواره به پایین انداخت خویش را از دل گهواره می اندازد ماه تا نماند به زمین حرف اباعبدالله آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد با همان گریه خود غسل شهادت می کرد گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد عمق این مرثیه را اشک و علم می دانند داستان را همه اهل حرم می دانند بعد عباس دگر آب سراب است سراب غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب مرغِ در بین قفس این در و آن در می‌زد هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟ اصغر از فرط عطش سوخت خدا می فهمد می رسد ناله آن مادر عاشورایی زیر لب زمزمه دارد پسرم لالایی کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی و خدای من و تو نیز بزرگ است علی کودک من به سلامت سفرت آهسته می‌روی زیر عبای پدرت آهسته پسرم می روی آرام و پر از واهمه‌ام بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام پسرم شادی این قوم فراهم نشود تاری از موی حسین بن علی کم نشود تیر حس کردی اگر سوی پدر می‌آید کار از دست تو از حلق تو بر می‌آید خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن قد بکش حنجره‌ات را سپر بابا کن آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد اصغر از فرط عطش سوخت،خدا می فهمد داغ در چهره ی تو چند برابر گشته طفل سیراب شده، خنده کنان برگشته شعر از:سیدحمیدرضابرقعی
۵ آه! از آن ساعت که طفل تشنه‌لب         لب گشود از خنده در اوج طلب   بلبلان چَه‌چَه ز ماتم می‌زنند         روز و شب از کربلا، دم می‌زنند   هر نظر بر غنچه‌ای تر می‌کنند         یادی از غوغای اصغر می‌کنند   هر زمانی می‌روم در باغ‌ها         می‌گدازد دل ز یاد داغ‌ها   غنچه می‌بینم، دلم پر می‌زند         بوسه بر قنداق اصغر می‌زند گفت: یا مولا‍! منم قربان تو         جان من گردد بلاگردان تو   گفت: بابا! بی‌برادر مانده‌ای؟         بی‌کس و بی‌ یار و یاور مانده‌ای؟   گر تو تنهایی، بگو من کیستم؟         اصغرم، امّا نه، اصغر نیستم   ای پدر! حرف مرا در گوش گیر         خیز و این قنداقه در آغوش گیر   خیز و اسماعیل را آماده کن         سجدۀ شکری بر این سجّاده کن   خیز و با تعجیل، میدانم ببر         بر سر جسم شهیدانم ببر   تا بپیوندم به خیل لاله‌ها         تا نسوزم بیش از این از ناله‌ها   من مگر سبط پیمبر نیستم؟         از جوانان تو کم‌تر نیستم   تشنه‌ام امّا نه بر آب فرات         آب می‌خواهم ولی آب حیات   آب در دست کمان دشمن است         تیر آن نامرد، احیای من است   می‌سزد فرزند، قربانی کنی         تیر را دعوت به مهمانی کنی   آتش، اقیانوس را آواز داد آخرین ققنوس را پرواز داد
◼️ شب هشتم ◼️ حضرت علی اکبر 👇👇👇
۱ رُخَش سبزه ست و مویش مِشکی و لب:قرمزِ اُخرا کأنّ المصطفی قد عادَ، یـولَد مرّةً أخری یـقـین روح مـحمـد رفـته در جسم علی اکبر اگـر مـا می پذیرفـتیم مفهوم تناسخ را هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون همینکه زادۀ لیلا هویدا می کند رخ را سپاه شـمرِکافرکیش، مات جلوه ی حُسنش سوار اسب خود، وقتی نمـایان می کند رخ را به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم نمی فهمیم علت را ... نمی یابیم پاسخ را عطش، آتش شد اما با لب بابا گلستان شد چنانـکه آتش نمرود، ابراهیم تارخ را 🔸شاعر:
۲ رخش چه صبح ملیحی لبش چه آب حیاتی علی اکبرلیلاست به چه شاخه نباتی بدون چشمه ی لعلش نبود در همه هستی نه چشمه ای نه قناتی نه دجله ای نه فراتی دمیده برسردنیا چه آفتاب بلندی رسیده درشب لیلا چه ماه بابرکاتی قدش چه سروبلندی چه گیسویی چه کمندی چه مرتضی سکناتی چه مصطفی وجناتی چه دلبری چه دلیری چه بی مثال و نظیری چه یوسفی چه عزیزی چه ماورای صفاتی حواس قافله رفته است در صدای اذانش هلا چه حی علایی چه عجلوا بصلاتی حسین با پسرش رد شدند از غزل من پسر چه ماه جمیلی پدر چه باب نجاتی چه روز ها که به لیلا گذشت ورفتی و می گفت مَضَی الزّمانُ وَ قلبی یَقول اِنّک آتی
۳ ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان مثل تیری که رها می شود از دست کمان خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود مست می آمد و رخساره برافروخته بود روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته بر تنش دست یدالله حمایل بسته بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را آمده باز هم از جا بکند خیبر را آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را معنی جمله در پوست نگنجیدن را بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید زیرپایش همه کون و مکان می چرخید بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد رفت از میسره از میمنه بیرون آمد آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه گفت:لاحول ولاقوه الابالله مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون به تماشای جنونش همه دنیا مجنون آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد به تماشای نبرد تو خداوند آمد با همان حکم که قرآن خدا جان من است آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست آه آیینه در آیینه عجب تصویری داری از دست خودت جام بلا می گیری زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای پدرت آمده در سینه تلاطم دارد از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا* گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید با فغان پسرم وا پسرم می آید باز هم عطر گل یاس به گیسو داری ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟! کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟! مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟! من تو را در همه کرب و بلا می بینم هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم باید انگار تو را بین عبا بگذارم باید انگار تو را بین عبایم ببرم تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم... سیدحمیدرضا برقعی
۴ سالــها  یک به  یک  گـذر  می کرد مرد   همــــسایه  پیـــرتر  می شد لحــظه ها   از  مقـابل   چـــشمش می گذشــت  و  دیـــرتــر   می شد پسرش نیست خـانه اش قبر است دل  ا و   بیـــن  بـــاغ   می گـــیرد بــشنود   تــــا   شـــهید     اوردند از  جوانـــش   ســـراغ  می گیـــرد آمــد  امـــا  پســـر  نــه  تابوتـــش پیر  شد  تا  که  او جوان شده است این  که  دق  کرده  است  حق دارد پدر  چـــند  استــخوان  شده  است تازه  حق  داشت  استخوان  را  هم  تــک   و   تنــــها  نمی شود  ببری گریه  می کرد  و  زیر  لب  می گفت پـــسر   من   فــدای   آن پـــدری... کـــه   رویِ  خـــاک   داغ   کربـــبلا جگــری  پـــاره  پــــاره    پیـــدا کرد ســرِ اکــبر  حــسیـن  جان  هم داد زینــب   او   را   دوباره   احـــیا  کرد صـورت  از   صـورت  پسـر  بـرداشت بعد  از  آن  بوسه  زد  بــروی  عــلی با  دو  انگــشت  لخــته  خونـــها  را  در  مــی اورد   ا ز   گــلوی   عـــلی نــــا   امیـــدانه   الــتماســـش  کرد علـــی اکـــبر  جـــوان  بگـــو  بــابــا ســـر  ظــــهر  نمـــاز  امــــده  است پاشــــو  اکبـــــر  اذان  بگـــو  بــابــا صابر خراسانی
◼️ شب نهم ◼️ تاسوعا ◼️ حضرت اباالفضل العباس 👇👇👇
۱ افتاد دست راست، خدایا ز پیکرم بر دامن حسین رسان، دست دیگرم چون دست من، لیاقت دامان شه نداشت انداختم به راه که بردارد از کرم ای دست چپ! زیاری من دست بر مدار من در هوای آب، بشوق تو میپرم آبی که آبروی من و اعتبار تست بر تشنگان اگر نرسد، خاک برسرم این آب آبروی منِ دلشکسته نیست خود آبروی ام بنین است، مادرم مردُم به حفظ دیده زهر چیز بگذرند من بهر آب، حاضرم از دیده بگذرم من که به عمر، منتی از کس نبرده ام اینک به ناز منتت، ای دست حاضرم
۲ تا تو بودی خیمه ها آرام بود دشمنم در کربلا ناکام بود تا تو بودی من پناهی داشتم با وجود تو سپاهی داشتم تا تو بودی خیمه ها پاینده بود اصغر ششماهه من زنده بود تا تو بودی خیمه ها غارت نشد گوشوار بچه ها غارت نشد تا تو بودی دست زینب باز بود بودنت بهر حرم اعجاز بود تا تو بودی چهره ها نیلی نبود دستها آماده سیلی نبود تا که مشکت پاره و بی آب شد دشمنت در خنده و شاداب شد پهنه پیشانی ات در هم شکست خیمه ات مثل حسین از پا نشست ای که تو دست خدائی داشتی هستی ات را بر زمین بگذاشتی ای که زینب خواهرت گردیده است فاطمه دور سرت گردیده است آنکه طاق ابروانت را شکست بعد تو بر سینه یارت نشست بعد تو دشمن هیاهو می کند وحشیانه بر حرم رو می کند
۳ هر جا علم میر و علمدار بلند است فریاد عطش از در و دیوار بلند است . از سرو بپرسید چرا در نظر خاک قدی که برافراشته بسیار بلند است . لب تشنه اگر دست و دل از آب بشوید بختش به خدا مثل سپیدار بلند است . آب از عطش حضرت ساقی ست پر از موج نخل از قِبَل میثم تمار بلند است . سقای حرم آب شد و آب نیاورد این زمزمه در کوچه و بازار بلند است . دشمن چه بلایی به سر پیکرش آورد ؟ که قامتش انگار نه انگار بلند است . عمری ست که وابسته ی بین الحرمینم مدیون اباالفضلم و مجنون حسینم پوشید زره را و مهیای سفر بود می رفت ولی از همه دلسوخته تر بود خورشید که در بدرقه اش دست تکان داد از مشتریان پر و پا قرص قمر بود در آل عبا حل شده بود و جریان داشت عباس گره خورده به این پنج نفر بود افتاد نگاهش به لب خشک برادر لب های پدر تشنه تر از هر دو پسر بود عطر نفس فاطمه در علقمه پیچید آن روز مگر بر لب ساحل چه خبر بود بگذار که یک روضه کوتاه بخوانم ای کاش که نه کوچه، نه دیوار، نه در بود هرکس به رجز خوانی او گوش فرا داد در تاب و تب ها علیٌ کیفَ بَشر بود تا ماه بنی هاشمی از راه می آمد انگار جناب اسدالله می آمد طفلان حرم بعد تو ماتم زده بودند خواب همه را بعد تو برهم زده بودند با حال پریشان و دل شعله ور از آه آتش به دل عالم و آدم زده بودند در خیمه فقط حرف عمو بود و عمو بود آه! از فقط، از تو فقط دم زده بودند بعد از تو چه سخت است بخواهم بنویسم بر صورتشان سیلی محکم زده بودند آن روز غم انگیز ترین روز جهان شد آن روز ملائک همگی غم زده بودند نام تو پس از نام حسین بن علی بود بر سر در هر خیمه دو پرچم زده بودند انگار علی بود... نه انگار تو بودی «سقای حرم، میر و علمدار تو بودی» علوی