#رمان_شهید_عبدالمهدی
پارت 0⃣1⃣
🥀🥀🥀🥀🌷🥀🥀🥀🥀
اين حرفها را با خود مرور ميكردم تا اينكه #عبدالمهدي_كاظمي با لباس سبز سپاه به جمع #مدافعان_حرم پيوست.
پس عاشق شهدا و شهادت بود؟
بله، هر جا مينشست از شهدا ميگفت. پيش مادرش كه ميرفت از شهدا تعريف ميكرد و ميگفت: كاش همه با حالت شهدا به ديدار خدا برويم.
ميگفت مادر دعا كن من شهيد شوم وقتي شهيد شوم رويتان پيش #حضرت_زهرا (س) سفيد ميشود.
مادرش ميگفت: هر شب از شهادت ميگويي، اما عبدالمهدي ميگفت يك مادر شهيد بعد از سالها انتظار آمدن فرزندش، دلخوشياش تنها به يك تكه استخوان است. وقتي استخوان شهيدش را ميآورند چقدر خوشحال ميشود و ميگويد اين هديه من به اسلام است و ناقابل است. شما هم بايد اينطور باشيد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹چطور تصميم گرفت مدافع حرم شود؟
يك بار از سر كارش آمد و گفت ميخواهم با شما صحبت كنم، كارهايت را انجام بده برويم قم.
گفتم خب همين جا بگو. گفت نه برويم بعد ميگويم. رفتيم قم و به قبرستان شيخها رفتيم. خيلي گريه كرد.
ادامه دارد...
~~~ کپی آزاد ~~~
@emamamm