eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
یا صاحب الزمان ... شعرم نفس بریده به لکنت رسیده است ای شرح اضطراب دلم! شد بیا ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣  «زمانى كه در جبهه بود، تلفن می کرد و می گفت: منزل شهيد اسدى ؟ با اين كار می خواست ما را آماده كند. می گفت: وقتى كه شما می گوييد، بفرماييد. من جان تازه می گيرم و با خيال راحت به جنگ می روم. وقتى از جنگ برمی گشت، من می گفتم: خوشحالم كه برگشتى. می گفت: دلت را به جاى ديگران بگذار.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: قبل از شهادتش... . . چگونه راه برد این دل ، به سوی دلبر پنهان؟ چگونه بوی برد این جان ، که هست او جان فزای من؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
دِلِشــان بَـندِ این دارِ زمینــے نبود، آنانڪہ دِلبَند و دِلدارشان زمینے نبود... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ یکی که به جبهه می آید باید تمام اعمالش در جبهه برای رضای خدا باشد زیرا جایی بهتر از جبهه نیست و انسان به ندرت می تواند کار و اعمال نیکی را که در جبهه انجام می دهد در شهر انجام دهد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
*گزیده‌ای از از کتاب بی‌آرام* _در وصف سردار شهید_ _حاج اسماعیل فرجوانی_ نوشته، فاطمه بهبودی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄
حماسه جنوب،شهدا🚩
*گزیده‌ای از از کتاب بی‌آرام* _در وصف سردار شهید_ _حاج اسماعیل فرجوانی_ نوشته، فاطمه بهبودی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄ *سید حسن موسوی کربلایی:* از اصفهان کوچ کرده بودیم به محلۀ ملاثانی اهواز. می‌خواستم بروم جبهه. پرس‌وجو کردم کدام گردان اهواز بهتر است با آنها همراه شوم. اول و آخر همۀ حرف‌ها می‌رسید به گردان کربلا. شنیدم این گردان، به «گردان خط‌شکن» معروف است و همین علاقه‌ام را برای پیوستن به این گردان بیشتر می‌کرد. خلیل خلیلاوی، از دوستانم، که می‌دانست پیگیر جبهه رفتنم یک روز بعد از نماز مغرب گفت علی بهزادی می‌آید خانه‌تان تو را ببیند و اگر قسمت شد با یکی از گردان‌های اهواز بروی. گفتم: «بهزادی کیه؟» گفت: «از نیروهای گردان کربلا.» گردان کربلا که به گوشم خورد، گفتم: «قدم سر چشم.» سر شب موتور هوندای سی‌جی 125 خاکستری رنگی دم خانه‌مان پارک کرد و جوانی لباس خاکی‌پوش پیاده شد. فهمیدم بهزادی است. خوش‌وبشی کردیم و به خانه دعوتش کردم. ما سه چهار برادر با اختلاف سنی کمی بودیم. بهزادی رو کرد به دوست مشترکمان و مثل خواستگارها پرسید: «سید حسن کدومشونه!» خلیل من را نشان داد. بهزادی چند تا سؤال پرسید و بعد گفت: «فردا بیا گروهان نجف اشرفِ گردان کربلا.» به گروهان که رسیدم از من پرسیدند کلاس چندم هستی و چه رشته‌ای می‌خوانی. گفتم تجربی. گفتند پس وایسا جای بی‌سیمچی دستۀ حمزه. فهمیدم با شاگرد زرنگ‌های گردان بُر خوردم. آدم‌های زبر و زرنگ را بی‌سیمچی می‌کردند که هم بتواند پابه‌پای فرمانده بدود، هم هوش و حواس خوبی برای حفظ کردن کد رمزها و سرعت عمل در پاسخگویی داشته باشد. برای شروع بد نبود و از کاری که بهم سپرده بودند راضی بودم. ده دوازده روز بعد داوود علی‌پناه، فرمانده گروهان من را خواست. پرسید سابقۀ جبهه داری؟ گفتم سال‌های ۱۳۶۱ تا ۶۲ کردستان بودم. گفت از امروز فرمانده دستۀ یاسر گروهان نجفی! دهم آذر 1363 به پادگان کرخه اعزام شدیم. آذر ماه فصل سرسبزی آن منطقه بود. از تپه که به پایین سرازیر شدم، دشت سرسبزی بود و در دامنۀ سبز آن چادرهای گردان برپا بود. نم بارانی زده، و هوای بی‌نظیری بود. چیزی از رفتنم نمی‌گذشت، یک روز داشتم به ‌طرف چادرمان می‌رفتم موتور تریل قرمزی دورم زد. کمی بالاتر ایستاد و جوانی عینک دودی به چشم پیاده شد. نگاهم سُر خورد روی لباس اتو کشیدۀ فرم سپاهش. گتر کرده بود. پوتین‌های واکس زده‌ و موهای شانه کرده‌اش در آن خاک و خل به چشم می‌آمد. توی دلم گفتم این پانکی توی جبهه چه‌کار می‌کند! آن موقع به کسانی که به خودشان می‌رسیدند و لباس‌های شیک می‌پوشیدند، «پانکی» می‌گفتند. پانکی از کنارم گذشت. پیش علی رفت و گرم صحبت با او شد. فهمیدم اسماعیل فرجوانی، فرمانده گردان کربلا است که نیروها برای همکاری با او سر و دست می‌شکنند. آن موقع عینک دودی زدن وسط جبهه مرسوم نبود. رویم نمی‌شد بپرسم عینک دودی‌اش دیگر چیست! تا اینکه از بچه‌ها شنیدم تو عملیات خیبر شیمیایی شده. چشم‌هایش آسیب دیدند و به تجویز پزشک عینک آفتابی می‌زند. در آن موقعیت جنگی توی نخ تیپش بودم. همیشه لباسش مرتب و تمیز بود. پیراهنش را توی شلوار می‌داد. فانسقۀ همرنگ لباس سپاهش را محکم می‌بست. از همه جالب‌تر پوتین‌های واکس‌زده‌اش بود! از همان روز یک جورایی مریدش شدم. یک چیزی در صورتش داشت که بدجور من را به خودش علاقه‌مند کرد. نمی‌دانم نگاهش بود یا لبخندش یا اصلاً خطوط صورتش. شخصیت باجذبه و تأثیرگذاری داشت که افراد را جذب می‌کرد. جدیت و شوخ بودن را در آن واحد داشت. سر صف صبحگاه که از جلو نظام می‌گفت، کسی جرئت نمی‌کرد تکان بخورد. اما وقتی سر سفرۀ ناهار می‌نشست، با بچه‌ها شوخی می‌کرد. کشتی می‌گرفت. می‌گفت و می‌خندید... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
زمین و آسمان مکه طوری نور بارانند... که دیدار دوتاشان هم تماشا هست ، هم فال است... 🌹میلاد فرخنده رحمة للعالمین ، حضرت ختمی مرتبت بر همگان مبارک باد🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جمله یاران چون خیال ، از پیش ما برخاستند ما خیال یار خود را ، پیش خود بنشاندیم 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا