eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ دهم آذرماه ۱۳۶۳ به پادگان کرخه اعزام شدیم. فصل سرسبزی آن منطقه بود. از تپه که به پایین سرازیر شدم دشتی سرسبز دیدم. چادرهای گردان در دامنه تپه برپا بود. نم بارانی زده و هوا بی نظیر بود. مدت زیادی از حضورم در آنجا نمی گذشت که یک روز در حال رفتن به طرف چادرمان موتور تریل قرمزی دورم زد. کمی بالاتر ایستاد و جوانی، عینک دودی به چشم، پیاده شد. نگاهم سُر خورد روی لباس اتوکشیده فرم سپاهش. گتر کرده بود. پوتین های واکس زده و موهای شانه کرده اش در آن خاک وخل به چشم می آمد. توی دلم گفتم این پانکی توی جبهه چه کار می‌کند! آن وقت ها به کسانی که به خودشان می رسیدند و لباس های شیک می پوشیدند «پانکی» می گفتند. پانکی از کنارم گذشت و پیش علی رفت و گرم صحبت با او شد. فهمیدم اسماعیل فرجوانی، فرمانده گردان کربلا، است که نیروها برای همکاری با او سر و دست می شکستند. عینک دودی زدن وسط جبهه مرسوم نبود. تا اینکه از بچه ها شنیدم در عملیات خیبر شیمیایی شده و چشم هایش آسیب دیده اند و به تجویز پزشک عینک دودی می زند. در آن موقعیت جنگی توی نخ تیپش بودم. لباسش مرتب و تمیز بود. پایین پیراهنش را توی شلوارش گذاشته و فانسقه هم رنگ لباس سپاهش را محکم بسته بود. از همه جالب تر پوتین های واکس زده اش بود! از همان روز می شود گفت مریدش شدم. روایت حاج حسن موسوی کربلایی •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• @defae_moghadas2
🇮🇷 ‏۲۶ مرداد ۱۳۶۹، بازگشت اسرا به میهن گرامی باد 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این روزها توفیقی است که با تعدادی از آزادگان عملیات رمضان شرستان دزفول مصاحبه می کنم. موضوع و محور گفتگوهایمان معلم شهید محمد فرخی راد است. به حمدلله، روز به روز ناگفته های بیشتری در خصوص این معلم شهید برایم آشکار می شود، اما یکی از این ناگفته ها را چند شب پیش از زبان یکی از آزادگان دزفول شنیدم که هنوز که هنوز است با به یادآوردنش ، تمام وجودم به درد می آید. 👇 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🌺🍀🌺🍀 ادامه 👇 شهید فرخی راد را به خاطر شاخصه و ویژگی خاص شهادتش ، علاوه بر دزفولی ها ، بسیاری از رزمندگان و خصوصاً آزادگان شهرهای مختلف ایران می شناسند. آزاده ای که چند روزی پس از اسارت کلاس های نهضت سوادآموزی را بدون هیچ امکاناتی در دل اردوگاه های رژیم بعثی عراق راه اندازی می کند و این محوری ترین فعالیت او در طول دوران اسارت است. آزاده ای که دو سال تمام به خاطر انواع فعالیت هایش به شدت شکنجه می شود، اما دست بردار نیست و برای حفظ روحیه و سلامت جسمی و روحی اسرا از هیچ فعالیتی دریغ نمی کند و در نهایت پس از تحمل دو سال شکنجه های مختلف و متعدد، بالاخره به آرزوی دیرینه خود می رسد و در دیارغربت شربت شهادت می نوشد و پیکر پاک و مطهرش غریبانه در قبرستان «کُرُخ» عراق دفن می شود و مرداد ماه سال ۱۳۸۱ به شهر و دیارش رجعت می کند و در مزار یادبودش در گلزار شهدای شهیدآباد به خاک سپرده می شود. 👇 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🌺🍀🌺🍀 قبلاً در سه پست از شهید فرخی نوشته ام. با عکس ها و تصاویر مختلف. اینجا و اینجا. حتی صدای او را که از بخش فارسی رادیو عراق پخش شده بود ، برای مخاطبین الف دزفول در سایت منتشر کردم. اینجا.اما مطلبی که برای اولین بار در خصوص این شهید عزیز از زبان یکی از همرزمان آزاده ی او شنیدم را در سالروز شهادتش برایتان روایت می کنم. ماجرا از زبان همرزم آزاده اش بشنوید: 👇 @defae_moghadas2
☘🌺☘🌺☘ به مناسبت ۱۷ مرداد ماه سالروز شهادت معلم شهید «محمد فرخی راد» کلاس های سوادآموزی را همان روزهای اول اسارت راه انداخت. امکاناتی که نبود. از هر روشی که می شد به اسرا سواد یاد داد استفاده می کرد. از نوشتن با گچ و ذغال روی کف سیمانی آسایشگاه تا خط کشیدن با چوب روی خاک های کف محوطه اردوگاه. گاهی هم جعبه های خالی تاید را می گذاشت توی آب خیس بخورد. بعد لایه لایه جدا می کرد و از آنها به عنوان کاغذ استفاده می کرد و کتاب فارسی و ریاضی دبستان طراحی می کرد. او را همیشه به خاطر داشتن یک تکه مداد شکسته یا یک خودکار که کِش رفته بود، می گرفتند و به شدت شکنجه می کردند. گاهی ساعت ها او را زیر مشت و لگد و کابل و چوب می گرفتند و آنقدر می زدند تا خودشان خسته و نیمه نفس می افتادند روی زمین! در چندماهی که با هم بودیم، روز بدون کتک نداشت. به خاطر فعالیت های مکررش توی دید عراقی ها بود و هر بار به بهانه ای او را می زدند. خوب هم می زدند. گاهی وقتی او را به آسایشگاه می آوردند نای حرکت نداشت. اما بلافاصله لبخند می زد و خود را سرحال نشان می داد و نمی گذاشت روحیه بچه ها خراب شود. 👇 @defae_moghadas2
معلم شهید محمد فرخی راد نفر اول ایستاده از راست
☘🌺☘🌺☘ چندین بار به او گفتم: «مَش مُحَمد! چرا آخه اینقده اصرار داری به معلمی! خب این بساط کلاس و درس رو جمع کن! اینا بالاخره یه بلایی سرت میارن!» برای کارش دلایل زیادی داشت. اینکه نباید فرصت را تلف کنیم. اینکه معلوم نیست چند روز اینجا اسیر باشیم و آینده نامعلوم است. باید از فرصت ها استفاده کنیم. برای روحیه بچه هم خیلی مفید است. به شدت نگران حالش بودم. کارش ابتکار خوبی بود و معجزه وار روحیه ها را عوض کرده بود، اما من نگران جانش بودم . می ترسیدم بلایی سرش بیاورند. یک بار که به شدت مورد شکنجه قرار گرفته بود، باز هم تاب نیاوردم و همان سوال قبلی را پرسیدم. حتماً باید اتفاقی برات بیفته؟! دیگه نمی خوای تمومش کنی؟! سرش را انداخت پایین و گفت: « احتمال دارد دولت حقوق معلمی ام را به خانواده ام بدهد. من در مقابل آن حقوق مسئول هستم. من باید اینجا کار کنم تا نانی که فرزندانم می خورند حلال باشد." 👇 @defae_moghadas2