❣ گفت: «مادر اجازه بده من شهید بشم!»
گفتم: نه، شما باید بمانید تا بعد از مرگم مرا در قبر بگذارید!
خندید و گفت: «مادر شما خدا را داری، رضایت بده من شهید شوم!»
گفتم نه!
رفت نماز خواند. بعد از نماز گفت:« مادر راضی شدی؟»
گفتم: نه، من طاقتم تمام شده، بعد از شهادت برادرت محسن، دیگر تحمل شهادت تو را ندارم!
ناراحت شد و ا زخانه زد بیرون. از 13 سالگی تا 18 سالگی جبهه بود و هر بار که می خواست به جبهه برود همین را از من می خواست و من راضی نمی شدم. هر وقت از جبهه می آمد می گفت: «مادر می بینی، چطور است که همرزمانم کنار من شهید می شوند، اما حتی یک خار هم کف پای من نمی نشیند. این هم به خاطر این است که شما رانیستی!»
بار آخری گفت: «مادر من وصیتی نوشته و به دوستانم سپرده ام که به آن عمل کنند. »
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: «چون شما به شهادت من راضی نمی شوی و جنگ هم رو به اتمام است، نوشته ام جنگ تمام شد و من شهید نشدم، مرا لخت کنید، به دم اسبی ببندید و در خار ها و سنگ ها بکشید و بگوئید این جوان بیش ا زپنج سال در جبهه ها جنگید اما لیاقت شهادت را نداشت!»
به دوستانم گفتم اگر زنده برگشتم به این خواسته من عمل کنند.
دلم داشت از جا کنده می شد. گفتم: من راضی ام به رضای خدا، اما به شرطی که وقتی داری به آرزویت می رسی من هم سکته کنم و از این دنیا بروم!
گفت: «نه مادر، خدا خودش به تو طاقت می دهد، تو صبرش را داری، چون خدا را داری!»
وسایلش را جمع کرد که برود. همیشه بعد از نماز مغرب و عشاء می رفت تا کسی او را نبیند. قبل از رفتن گفت: «مادر چون تو رضایت دادی، این بار دیگر برگشتی در کار نیست!»
باز گفت: «مادر دیگر ناراحت نیستی؟»
گفتم: نه مادر، چون تو به آرزویت می رسی.
برای آخرین بار هم از زیر قرآن رد شد، درست مثل بار آخری که برادر شهیدش محسن رد شد و با خوشحالی دور خود دوری زد. رفت و یک ماه بعد جنازه اش برگشت!
☝️راوی مادر شهید
💐🌾💐
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فر صلوات
تولد: 1347 - شیراز
سمت: فرمانده گروهان
شهادت: 19/10/1365- عملیات کربلای 5
@defae_moghadas2
❣
❣هشتم شهریور سالروز شهادت دو یار صدیق حضرت امام(ره) خدمتگزاران واقعی به مردم، دشمنان سرسخت استکبار شهیدان رجایی و باهنر گرامی باد.
@defae_moghadas2
❣
❣تا خودت بابا مامان نشی
نمیفهمی این لحظه رو ، این عکس رو !!!!
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
@defae_moghadas2
❣
❣فیلم کمتر دیده شده از** سردار آشنای هور**
🔹**شهید علی هاشمی " فرمانده ی سرّی ترین قرارگاه اطلاعات جنگ، قرارگاه نصرت "**
🔹 سردار هور وقتی به فرماندهی سپاهششم منصوب شد، کلید فرماندهی را به رئیس ستادش داد! میگفت هرکس میخواهد مرا ببیند بیاید در جزیره مجنون ...
@defae_moghadas2
❣
🔺علی هاشمی کرخه کور را به کرخه نور تبدیل کرد
🔺همه چیز برای یک عملیات آماده بود. در جلسه شورای سپاه حمیدیه در پناه خاکریز فرماندهان اعلام آمادگی کردند. علی هاشمی با طمأنینه درحالیکه تسبیح زردرنگی در دست داشت از همه تشکر کرد و گفت: «یک هاتف درونی به من میگویند باید چند روزی عملیات را به عقب بیاندازیم.»
🔺 در پناه خاکریز با به او نگاه میکردند. درحالیکه میدانستند او روحیه عملیاتی دارد. در ادامه گفت: «کسی به من میگوید یک اتفاقی قرار است بیفتد. و باید بعد از آن عملیات کنیم. نمیدانم آن اتفاق چیست ولی من خیلی نگران هستم.»
🔺چند روز بعد رجایی و باهنر توسط منافقین به شهادت رسیدند. و همه از این پیش گویی علی هاشمی متعجب شدند. عراقیها در خط هلهله میکردند و تیر هوایی می زدند. لندگوی هایشان تا صبح نوار ترانه پخش میکرد. نیروها شبهای سختی را گذراندند. مردم ایران هم در شرایط سختی به سر میبردند.
🔺شب عملیات علی هاشمی سخنرانی غرایی کرد: «عزیزان من! امروز امام ما در سوگ رجایی و باهنر نشسته است. دشمن برای شهادت آنها شادی میکردند و کل(هلهله) میزدند. از شما میخواهم خشم انقلابی خود را نسبتبه دشمن نشان دهید. و سینههای آنها را نشانه بگیرد و این غضب های الهی را به ماشه های تفنگ تان وارد کنید. و به آنها درسی فراموش ناشدنی بدهید. و انتقام رجایی و باهنر را بگیرید.»
🔺در این عملیات رودخانه کرخهکور را آزاد و اسم آن را به کرخهنور تبدیل کرد.
#سردار_شهید_علی_هاشمی #تبدیل_کرخهکور_به_کرخهنور
#عملیات_شهید_رجاییوباهنر
❣ فرمانده جوانی که پای درس رهبر انقلاب بزرگ شده بود
✏️ رهبر انقلاب: من شهید محمود کاوه را از بچگىاش مىشناختم. پدر اين شهيد جزو اصحاب و ملازمين هميشگى مسجد امام حسن بود - كه بنده آنجا نماز مىخواندم و سخنرانى مىكردم - دست اين بچه را هم مىگرفت با خودش مىآورد، و من مىدانستم همين يك پسر را دارد، گاهى حرفهاى تندى هم مىزد كه در دوران اختناق آنجور حرفى كسى نمىزد.
✏️ اين بچه آنجور توى اين محيط خانوادگى پرشور و پرهيجان تربيت شد و خوراك فكرى او از دوران نوجوانيش عبارت بود از مطالب مسجد امام حسن. كه از نوارها و آثار آن مسجد [مىشد فهميد ]كه چه نوع مطالبى بود. در يك چنين محيط فكرى اين جوان تربيت شد، و جزو عناصر كمنظيرى بود كه من او را در صدد خودسازى يافتم؛ هم خودسازى معنوى و اخلاقى و تقوايى، هم خودسازى رزمى.
✏️ در يكى از عمليات اخير دستش مجروح شده بود تهران آمد سراغ من؛ من ديدم دستش متورم است.
بنده نسبت به اين كسانى كه دستهايشان آسيب ديده يك حساسيتى دارم، فورى مىپرسم دستت درد مىكند. پرسيدم دستت درد مىكند گفت كه نه. بعد من اطلاع پيدا كردم، برادرهاى مشهدىاى كه آنجا هستند، گفتند دستش شديد درد مىكند، اين همه درد را كتمان مىكرد و نمىگفت - كه اين مستحب است، كه انسان حتىالمقدور درد را كتمان كند و به ديگران نگويد - يك چنين حالت خودسازى ايشان داشت.
✏️ یک فرماندهى بسيار خوب بود، از لحاظ ادارهى واحد خودش در تيپ ویژه شهدا. این تیپ یک واحد خوب بود جزو واحدهاى كارآمد ما محسوب مىشد.
خود او هم در عمليات گوناگونى شركت داشت، و كارآزمودهى ميدان جنگ شده بود؛ از لحاظ نظم ادارهى واحد، مديريت قوى، دوستى و رفاقت با عناصر لشگر و از لحاظ معنوى، اخلاق، ادب، تربيت توجه و ذكر یک انسان جوان اما برجسته بود.
✏️ اين هم يكى از خصوصيات دوران ماست، كه برجستگان هميشه از پيرها نيستند، آدم جوانها و بچهها را مىبيند كه جزو چهرههاى برجسته مىشوند. رهبان الليل و اسدالنهار غالبا توى همين بچههايند، توى همين جوانهايند. ۶۶/۵/۲۷
🗓 ۱۱شهریور، سالگرد شهادت شهید محمود کاوه فرمانده لشکر۵۵ ویژه شهدا
@defae_moghadas2
❣
❣روزی کنار مغازه پدر حمید ایستاده بودم که با موتورش آمد. با پول خودش مقداری میل گرد خرید و به اندازه هایی که می دانست برش داد. گفت: «آقا یحیی با من میایی؟»
- «کجا؟»
- «به خسرویه!»
حمید معلم مدرسه روستای خسرویه بود. من پشت سرش نشستم، میل گرد ها را روی پایم گذاشت، مقداری هم نان سنگک، پنیر و حلوای ارده همراه داشت آنها را هم روی میل گرد ها گذاشت و رفتیم به سمت روستا. جاده خاکی بود و پر از پیچ و پستی و بلندی. از دست انداز ها که عبور می کرد، آهن ها به پایم ضربه می زد. حمید گفت: «درد هم دارد؟»
- «معلومه که درد داره!»
- «این طور مواقعی که توی زندگی برای تو سختی پیش می آید به فکر آن زندانی های سیاسی باش که در زمان شاه ملعون سخترین شکنجه ها را تحمل کردند که این انقلاب به پیروزی برسد!»
وقتی به روستا رسیدیم، دست به کار شد و با آن میل گرد ها برای بچه های روستا پلی ساخت و جایگزین پل چوبی قبلی کرد که هنگام بارندگی حسابی درد سر ساز بود. نان و پنیر و حلوایش هم همه سهم دانش آموزان بود. در مدتی که در آن روستا بود برای مردم حسینیه ای ساخت و کلی کار های عمرانی دیگر.
در روستا پیرمرد فقیر و بیماری بود که کسی به او توجه نمی کرد. حمید این پیرمرد را روی دوش می کشید و برای درمان به شهر می آورد و بعد از درمان به حمام می برد.
🌷یکی از دانش آموزانش تعریف می کرد؛ روزی سر کلاس یکی از بچه ها بلند شد و گفت: آقای عارف، توالت مدرسه دخترانه خراب است!
آقا معلم، خیلی عادی گفت: «باشه، درستش می کنیم!»
بعد از کلاس با موتورش رفت دستشویی را دید و بلافاصله رفت داراب و با مقداری جنس برگشت. صبح که به مدرسه آمدیم، دیدیم همه دستشویی ها درست شده است. فهمیدیم آقا معلم با کمک چند تا از دانش آموزان تا ساعت 12 شب مشغول درست کردن دستشویی ها بوده اند!
روزی به خانه حمید رفتم دیدم یک کارتن تخم مرغ خریده و گفته همه اینها را آب پز کنید. خیلی از دانش آموزانش دو شیفت بودند یعنی از صبح می آمدند تا غروب و چون بعضاً فقیر بودند، ظهر ها گرسنه می ماندند، حمید این تخم مرغ ها را آب پز می کرد و برای آنها می برد.
تعریف می کرد؛ روزی برای دانش آموزان ساندویچ کتلت درست کرده بودم، اما مانده بودم چه طور به آنها بدهم که به غرورشان بر نخورد. سر کلاس شروع کردم به پرسیدن سؤال، جواب هر سؤال یک ساندویچ بود. کم کم سؤال ها را آسان کردم تا اینکه همه بچه حداقل یک سؤال را جواب دادند و یک ساندویچ گرفتند!
🌸🌷🌸
شهید غلامحسین( حمید) عارف دارابی صلوات،، شهدای فارس
👇
تولد: 1336 دارب، ( 13 رجب) مصادف با میلاد امام علی(ع)
سمت:فرمانده عملیات سپاه داراب و بوشهر
شهادت: 22/4/1361، عملیات رمضان، ( 21 رمضان) مطابق با شهادت امام علی(ع)
@defae_moghadas2
❣