❣
🔻 من با تو هستم 0⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
در ایستگاه راه آهن مشهد، از قطار که پیاده شدیم، سید جمشید نگاهش افتاد به رزمنده هایی که داشتند سوار قطار می شدند. محو تماشای آنها شده بود. ساک هایمان توی دستمان سنگینی می کرد و راننده های تاکسی هم مرتب سؤال می کردند کجا می روید اما سید جمشید هیچ عکس العملی نشان نمیداد. بهش گفتم: «برای چی مانده ای اینجا؟! خب بیا بریم. زودتر بریم که یه جایی پیدا کنیم.» فقط گفت باشه و با دستش اشاره ای داد که یعنی صبر کن. دوباره گفتم: «پس کجایی! حواست کجاست؟! بریم دیگه» گفت: «نه! بذار تا اینها سوار بشن بعد...! "
گفتم: «بابا! چند روز دیگه دوباره برمی گردی. فقط دو، سه روزه که ندیدیشون!»
یک لحظه نگاهش را به طرفم چرخاند و دوباره به آنها خیره شد و گفت: «ببین! اصلا آدم اینها رو که می بینه لذت میبره. احساس می کنم بچه های خودم هستن.»
طوری می گفت بچه هایم که انگار شصت ساله است. بعضی از آنها سنشان از او بیشتر بود. به هر حال ماندیم تا نفر آخرشان که رفت داخل، ما هم راه افتادیم و سوار تاکسی شدیم. در طول مسیر بازهم از بچه هاحرف می زد. می گفت: «بهترین کسی رو که دوست دارم اول امامه و بعد این بچه ها.» با شنیدن این حرف حس حسادتم گل کرد و گفتم: «به به!.. پس حتما من طبقه ی پنجم و ششم هستم دیگه؟!"
گفت: «نه! اونها به جای خود، شما هم جایگاه خودت رو داری.» قرار بود سه روز، مشهد بمانیم. همان روز اول، در مسیر برگشت از حرم جلوی مغازه ای ایستاد تا برای برادرهایش لباس بخرد. من هم کنار خیابان منتظرش ماندم. سید جمشید صدایم کرد و گفت: «ببین این پیراهن خوبه؟» صورتم را چرخاندم و نگاهی کردم. همین که گفتم «بله» جیغی کشیدم و ضعف کردم...
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 من با تو هستم
ادامه ⏬
عرض خیابان کم بود و تاکسی از روی پایم رد شده بود. وقتی به خود آمدم، دیدم سید جمشید سرش را از پنجره ماشین برده داخل و دارد با راننده جروبحث می کند که: «چرا حواست نیست... کمی دقت کن...حالا خدا رو شکر به خیر گذشت، اگه بدتر از این می شد چی؟!»
بعد هم به راننده اجازه داد که برود و خودمان راهی بیمارستان شدیم. پایم به شدت ورم کرده بود. دکتر گفت چیز مهمی نیست، فقط باید یک هفته با آتل بسته شود.
یکی از عادت های سید جمشید این بود که زیاد صدقه می داد. معمولا پول خرد در جیبش می گذاشت و هر جا که فقیری میدیدیاصندوق صدقه ای در مسیرمان بود حتما صدقه می داد. اعتقاد داشت که صدقه به تدریج داده شود بهتر است. قبل از این حادثه هم تازه صدقه داده بود. گفت: «بازهم خدا رو شکر. معلوم نبود اگه صدقه نمیدادیم چی می شد؟! اگه ماشین کمی جلوتر می اومد، خیلی بدتر از این می شد...
بعد گفت: «با این اوضاع نمیشه برگردیم دزفول. الآن خانواده ات میگن دخترمون رو برد، ناقصش کرد و برگردانده و به جای سه روز، یک هفته مشهد ماندیم.
بعدها دخترمان زهرا نیز همین ویژگی را از پدرش آموخت و هرکجا صندوق صدقه یا فقیری میدید، سریع می آمد و از ما پول می گرفت و می داد. بعضی مواقع هم با این کارش جیبمان را خالی می کرد.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
فضا بوی عطر شهیدان گرفت.mp3
1.59M
چقدر باصفا و دل انگیز است ، بوییدن عطر قبور شهیدان در خلوت یاران. همانان که روزی چون برادر بودند و امروز چونان ملایک الهی که محتاجیم به نگاهی و توجهی از آنها.
بشنویم نوای محزون حاج صادق آهنگران را با نوحه
"فضا بوی عطر شهیدان گرفت ..."
@defae_moghadas2
🍃🌸
کتاب📗📕📒
#اسماعیل_مادرم_شد
خاطرات شنیدنی و زندگی سرشار از عشق و تلاش #خانم_عصمت_احمدیان است.
کودکی ها و عاشقانه ها ، سختی های دوران جنگ ،جانبازی #دختر ، مجروحیت و شهادت و مفقودی #اسماعیل ، بازگشت پیکر بی سر #ابراهیم و ده ها خاطره دیگر همه و همه ،گوشه ای از زندگی این بانوی والامقام و شیرزن ایرانی است.
@defae_moghadas2
🍃🌸
#تورقی_بر_کتاب📕📗📒
دست مرا بوسید و گفت:مامان جان!از این به بعد بیا با هم بریم خونه ی آقا معلم!
دلم را زیر و رو کرده بود.پذیرفتم که از فردا با هم به خانه معلم او برویم .
از آن روز،
#اسماعیل_شد_مادر_من!...
نه من مادر اسماعیل
چون تنها خیرخواه هر اولادی،پدر و مادر او هستند، به خصوص مادر.
اما در مورد من ،اسماعیل بود که مرا دعوت به خیر کرد و مرا به راه خدا آورد.
اسماعیلم را خود خدا هدایت کرد؛ او هم مرا بسوی خدا و اسلام دعوت نمود و مرا وارد صحنه اسلام و انقلاب کرد.
@defae_moghadas2