🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌺🍂🍃🍂🍃🍂
#شهید_ربوشه_کشوری🕊
شهید کشوری فرزند لطفعلی در 03/03/1340 در روستای " ماوی علیا " از توابع بخش "صیدون " شهرستان باغملک در خانواده ای متدین و معتقد به اسلام و مقید به آرمانهای امام و انقلاب اسلامی ، متولد گردید😊 ، به علت مشکلات مالی و فقدان امکانات و نبود مدرسه ، نتوانست درس بخواند با شروع انقلاب اسلامی و راه اندازی کلاسهای نهضت سواد آموزی📝 توانست مدرک پایانی نهضت سواد آموزی را دریافت نماید ، با همت بالا و احساس مسئولیتی که داشت خود را آماده خدمت وظیفه و کمک به سربازان و رزمندگان اسلام نمود 👮بعد از اعزام از طریق تیپ 15 امام حسین ( ع ) شهرستان ایذه به منطقه عملیاتی جبهه های حق علیه باطل اعزام گشت،✋ سرانجام در 04/04/1367 در عملیات خیبر در منطقه کوشک در حالیکه بعنوان تیربارچی گردان انجام وظیفه می نمود به شهادت رسید و از آن زمان تا کنون هیچ آثاری از پیکر این شهید بدست نیامد.🌷
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات 📿
💬ادامه دارد....
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌺🍂🍃🍂🍃🍂
📜وصیت نامه " #شهید_ ربوشه_کشوری "
💫بسم الله الرحمن الرحیم💫
✋با سلام و درود بر حضرت ولیعصر ( عج ) و نائب بر حقش امام خمینی ( ره ) و با درود و سلام بر تمام شهیدان راه خدا و شهیدان انقلاب اسلامی که با ریختن خون خود درخت انقلاب را آبیاری نموده اند .💧
☝️امت شهید پرور ایران ! من خیلی کوچکتر از آنم که وصیت نامه بنویسم ولی این را یک تکلیف الهی می دانم که برگردن من است📝 از شما می خواهم هیچ وقت خدا را فراموش نکنید زیرا همیشه خداوند ناظر بر کارهای ماست هر کاری را انجام می دهیم برای ریا و جاه طلبی نباشد بلکه برای رضای خدا باشد .👌 از شما می خواهم که همیشه پشتیبان ولایت فقیه باشید و یک لحظه امام امت ، ابراهیم زمان ، خمینی بت شکن را تنها نگذارید .👈 از شما می خواهم همواره حرف های امام را گوش دهید و به آنها عمل کنید. از شما می خواهم که پشتیبان روحانیت و خط امام باشید زیرا که همین روحانیت بودند که اسلام را زنده کردند.✌️
🌺پدر و مادر عزیزم امیدوارم مرا بخشیده باشید زیرا نتوانستم فرزند شایسته ای برای شما باشم . مادر عزیزم به خدا قسمت می دهم که شیرت را حلالم کنی. 😔از شما خانواده عزیزم می خواهم که بعد از مرگم گریه نکنید و افتخار کنید زیرا که شما فرزندتان را به خدا هدیه کردید.از تمام دوستان و آشنایان😊 می خواهم که اگر بدی از من دیده اند مرا حلال کنند و برایم دعا کنند تا که خداوند متعال گناهان مرا بیامرزد.❣
"🇮🇷خدایا،خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار🇮🇷"
📿دعا گوی شما ربوشه کشوری 28/11/1362🌹
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات 🌷
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌺🍂🍃🍂🍃🍂
❣💠❣💠❣💠❣💠
#شهدا_صیدون 🌷
📜خاطره شهادت شهید ...#حسین_افراخته🕊
از زبان همرزم ایشان که می گوید وقتی از صیدون وباغملک اعزام شدیم ✋به اهواز جهت نبرد👊 با دشمن بعثی عراق اعلام کردند برادرانی که آموزش نظامی ندیده اند از بقیه جدا شوند که شهید بزرگوار حسین افراخته از ما جدا شد😢 بهش گفتیم بگو دوره دیده ام 😉 وی گفت بنده نمی توانم دروغ بگویم 😊این از همان اخلاق واراسته ایشان بود که به خوش اخلاقی وخوشرفتاری وصداقت دربین مردم شهرت داشت😊 وما را به فاو عراق بردند وایشان را همراه جمعی دیگر به پادگان شهید بخردیان بهبهان فرستادند که چند روزی اموزش نظامی 👮را انجا سپری نموده وبه جزیره ی مینو در شهرآبادان مستقر شد که همانجا به فیض شهادت نائل امد.🌷
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@defae_moghadas2
❣💠❣💠❣💠❣💠
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّکَ
وَانْحَــــرْ إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الأبْتَــــرُ
میلاد مـادر هستـــی خانم فاطمه زهرا" س" بر تمام شیعیان حضرت مبارک.
#بابـــیانتوامـــی❤️
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفتاد_و_یک : غربت آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ...
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفتاد_و_دو : شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
⚘﷽⚘
#آقامونه...😍
روح سحری ، ناز دمیدن داری
مثل غزلی تازه ، شنیدن داری
ای قصه ی روزهای من بودم و تو
آنقدر ندیدمت که دیدن داری
#آقای_من_سلام
#جانم_به_فدایت_صبحتان_بخیر
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💥 دو رکعت عشق 💥
مادرش می گفت قبل از عملیات برای خداحافظی سفارش هایی به من کرد اول مرا به صبر واستقامت و عمل به سفارشات ا ئمه(علیه السلام) كرد و گفت:
می خواهم مثل حضرت زینب پیام شهدا رو به گوش همه برسانید و ادامه داد که چون فصل امتحانات بچه های مدارس است ، راضی نیستم که از بلند گو
در مراسم من استفاده کنید. شاید باعث رنجش خاطر کسی شود.
او شهید محمدرضا اختیار قناد بود.
که در مورخه ۶۱/۱/۲ در عملیات فتح المبین رضایت خالق یکتا را جلب کرد و بهشتی شد.
به استقبال یادواره سرداران ویک هزار شهید شهرستان اندیمشک.
💐 خادم الشهدا💐
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
چقدر" دلم "میخواست بگویی
"مادر"
و من فقط بگویم "جانم"
و بعد در آغوشم آرام بگیری
ولی حالا
من ماندم و یک دنیا آرزو
در #روز_مادر ...
#ولادت_حضرت_فاطمه
شهید مهدی دهقان🌷
🔸در محضـــر شهیــد....
وقتے به نماز مےایستاد واقعا تماشایی بود فقط دلم میخواست صوت حزینش را ضبط ڪنم خلـوص نیت خاصے داشت و همیشہ هم توصیہ مےڪرد ڪہ نمازتان را اول وقت بخوانید...
#سردارشهید_حبیب_الله_شمایلی
#شهادت: ۶۵/۱۲/۰۷
#شلمچه_عملیات_ڪربلای۵
#راوی؛ همسر شهید
#خاطره
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفتاد_و_سه : بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفتاد_و_چهار : متاسفم
حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...
- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه .
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
نام و نام خانوادگی: حمید خانزاده
نام پدر: سیروس
تاریخ تولد:۱۳۴۶
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۰۸
محل تولد:اهواز
محل شهادت: شلمچه
#سالروز_شهادت
برای شادی روح امام شادا و روح شهدا #صلوات
❣ #دلنوشته
لبخنــدت
مساحت کوچکے
از صورتت را در بردارد
اما مساحتــ بزرگے
در دل ما تسخیر ڪرده ای
بخنـــد جانا ..
#سردارشهید_حسین_خرازی
#شهادت؛ 65/12/۰8شلمچه
@defae_moghadas2
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
💞قرار عاشقی 💞
🌺اگـه شـهـیـد نباشه :
خورشید☀️ طلوع نمیکنه و زمستون ☃ سپری نمیشه ...
🌺اگـر شـهـیـد نباشه :
چشمههای اشک 😭 میخشکه...
قلبها ❤️ سنگ میشه و دیگه نمیشکنه ...
و سرنوشت انسان به شب🌑 تاریک شقاوت ،و زمستون🌨 سرد قساوت، انتها میگیره ...
و امید صبح🌅 و انتظار بهار🌸🌼 ، در سراب یأس گم میشه ...
@defae_moghadas2
🌷1🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام✋ بر دوستان و همراهان همیشگی قرار عاشقی 💞
خوش اومدین 😍
امروز هم میزبان😊 یکی دیگه از شهدای🌹 گرانقدر این آب و خاک هستیم .
از ایشون دعوت🙏 میکنیم خودشون رو برای ما معرفی کنن ✨✨
بفرمایین 💐
@defae_moghadas2
🌷2🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام ✋،، خسرو امینیان هستم 🍁 سال 1340 در منطقه کارون شهرستان آبادان به دنیا اومدم 😍
@defae_moghadas2
دوران بچگی👶 و تحصیلاتم 📚🖊 رو در زادگاهم گذروندم .
زمان انقلاب✊ در درگیری های خیابانی آبادان که منجر به شهید🌹 و مجروح🤕 شدن مردم میشد نقش فعالی داشتم
از موثرترین 👌و شجاعترین 💪افراد ، در کشوندن مردم ،به صحنه انقلاب ✊ بودم .☺️
در اوایل پیروزی✌️ انقلاب تا شروع جنگ🔫🚀 تحمیلی نقش به سزایی در کشف و خنثی سازی توطئه های منافقین👹 و چریک های فدایی، پیکار داشتم 🌾🌾
@defae_moghadas2
🌷3🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
یکی از افراد شناخته شده و کارآمد و مؤمن📿 در بین مردم و انقلابیون جامعه بودم
با شروع جنگ🚀 تحمیلی از ابتدای جنگ، با قبضه توپ 106 در جبهه های آبادان با نیروهای زرهی و مکانیزه عراق درگیر👊 شدم
و به اتفاق همرزمام خواب راحتو از دشمن گرفتیم😉
توی عملیات✌️ شکست حصر آبادان شرکت داشتم ،، ضربات سنگینی👊 بر ماشینهای🚚 بعثی ها 👿 وارد کردم که در نهایت منجر به شکستن حصر آبادان شد و در ادامه برای مدتی رهسپار 🚶کردستان گردیدم 💫💫
در اونجا رشادتهای💪 زیادی از خودم نشون دادم و با شروع عملیات های✌️ خیبر 🔹و بدر🔸 به خوزستان برگشته و به دفاع🔫👊 پرداخت
@defae_moghadas2
🌷4🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سال 1364 باتوجه👌 به توانایی هایی که داشتم به سمت جانشین ادوات قرارگاه کربلا منصوب😇 و مأمور تشکیل گردان مستقل ضد زره ذوالفقار گردیدم 😊
با سعی و تلاش شبانه روزی موفق شدم👏 این گردانو که متشکل از دو گروهان 💢ضد زره موشک تاو 🔻و مالیوتکا 💢 و یه گروهان مینی کاتیوشا 🔺تشکیل و سازماندهی کنم و در عملیاتهای موفق👏 والفجر8 و کربلای 1 با منهدم💥 کردن تعداد زیادی از تانک های دشمن ضربه سنگینی👊 به ادوات زرهی بعثیها 👿 در این مناطق وارد آوردم💕
@defae_moghadas2
🌷5🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃