eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم 👆 عکس منه☺️. مال همون ایامه. به این عکسها می گفتن عکس حجله ای 😄 2⃣
❣ سال ۴۸ بود که تو ماهشهر به دنیا اومدم . از بچگی عاشق دوتا چیز بودم، یکی مسجد، 🕌 یکی فوتبال ⚽ 😍 و توی هر دو زمین توپ می زدم 🏃🏐 ❣ 3⃣
❣ جنگ 💣 که شروع شد، چهار گوشه زمین فوتبال 🚩 رو بوسیدم و رفتم توی بسیج برای دوره های نظامی . ثبت نام کردم و بعدش راهی جبهه شدم 😊 اما چون سن و سالم کم بود 👶🏻 و خانوادم منو زیاد دوست داشتن❤️ منو از جبهه برگردوندن خونه 😔 کسی می تونه ناراحتی منو تو اون لحظه بنویسه؟ ............فکر نکنم.😄 ❣ 4⃣
دل کندن از صف اعزام واقعاً دردآور بود😭 ❣ 5⃣
سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال البته منم بیکار نشستم 💥 با کلی تلاش 💪🏻 و شیرین زبونی سعی کردم خانوادمو راضی کنم که بذارن برگردم جبهه 💥⚡️ اما جواب همه این بود که هنوز سن و سالم کمه 😔 منم گفتم خوب اگه یکی بخاطر سن کم و یکی بخاطر سن زیاد نره بجنگه پس کی باید از کشورمون دفاع کنه❓ 🍁بالاخره مذاکرات من با خانوادم نتیجه داد و روز خداحافظی 👋🏻 فرا رسید 😀 ❣ 6⃣
عجب😳 حال و هوایی داشت این جبهه ها 🌷 چه بچه های با حالی داشت. خلاصه بعد از کلی آموزش شنا تو سرمای❄️🌨 زمستان رفتیم برای عملیات 💥💥 💫اذیتتون نکنم تو سال ۶۵ بود که تو قرعه شهادت برنده شدم و توی عملیات کربلای ۴ موقعی که داشتم شناسایی مین ها 💣 رو تو در جزیره ام الرصاص انجام می دادم بال شهادت🌷 دراوردم و بله دیگه.......... بقیه شو خودتون باید از نزدیک ببینید 😊 چرا؟...... چون گفتنی نیست.🌹 🌺برای شادی روح همه شهدا صلوات🌺 7⃣
❣ این عمار! شهید سید حسین علم الهدی اتاق کوچکى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود. ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. یکى از شب‏‌ها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم. نیمه‏ هاى شب بود که نهج البلاغه می‏‌خواند. نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره ‏اش برافروخته شده و دارد اشک می‏‌ریزد. زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم. پس از ساعتی، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبه‌اى است که حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله می‏‌کند و می فرماید : أین َ عمار؟ أینَ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟... کجاست... "حاج صادق آهنگران" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣نماز عشق می خوانم برای دوری از خود دو رکعت؛ نیتم این است شوم یکباره مست تو سحرگاه است و مهتاب نمی خواهد شود بیدار به پشت در کنون گشته غریق لحظه دیدار سر سجاده بنشسته گنهکاری ندیمانه به چشم رحمتت دلخوش ز غمزه گشته بیگانه تو که بر من نظر داری سحرگاهی به من بنگر غمم را از دلم بر کن سکوتت را دگر بشکن در این کلیپ شهید «رضا چراغی»وشهید «دستواره» «محمدتقی رستگار و احمد آقا متوسلیان» دیده می‌شوند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سلام بر شهدا ✤ کمک کنید ما هـم چون شما تخــــریب چـیِ نَـــفسماڹ شــویم تا معــبرِ آســماڹ به رویـمان باز شـود..🕊 ❣
‍ ❣ جنگی بیمارستان گلستان را در زمان جنگ و در حین عملیات خیبر دیده بودم. راهروهای بیمارستان مملو از رزمندگان مجروح بود و تخت ها هم به همان گونه. این تازه یکی از بیمارستان ها بود.‌ شاید وضع سایر بیمارستان های شهر هم بی شباهت به این نبود. هواپیماهای سی 130 مرتباً پر از مجروح می شدند و به شهرهای دیگر انتقال می دادند. ..و جابجایی هزاران آمبولانس که آژیر کشان در سطح شهرهای استان در رفت و آمد بودند و چهره شهر را عملاً به شهری جنگی خصوصاً در زمان عملیات ها تبدیل کرده بودند... معراج شهدا هم که خود حکایتی دیگر داشت. حال که در شهر قدم بر می‌دارم و آرامش را زیر پوست شهر می بینم، هنر شهدا و جانبازان را با تمام وجود احساس می کنم و ‌خدا رو سپاس می گویم که رفتند ولی ادامه دارند هنوز https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣...صبح روز یکشنبه نهم بهمن ۱۳۶۱، گروهی از فرماندهان جنگ به ملاقات امام خمینی (ره) رفته بودند که خبر تلخ و جانسوزی به جماران رسید: «نابغه جنگ «حسن باقری شهید شد!» آن روز، روز تلخی برای فرماندهان بود. محسن رضایی گفت: «انگار انفجاری در مغزم شکل گرفت.» او با نگرانی از آینده جنگ گفت: «احساس کردم یکی از بازوهایم را از دست دادم؛ حالا چطور می‌خواهیم جنگ را ادامه دهیم؟» شهید مهدی زین الدین گفت: «خبر مثل کوهی روی سرمان خراب شد.» ادامه جنگ زیر سوال بود که حالا دیگر حسن نداریم، فرمانده قرارگاه کربلا نداریم، چطور می‌خواهیم جنگ را ادامه دهیم؟ حاج قاسم سلیمانی گفت: «در طول جنگ هیچ روزی برای بچه‌های جبهه به اندازه شهادت حسن باقری سنگین نبود؛ شهادت او برای جنگ ضایعه‌ای بود که تا پایان جنگ جبران نشد.» 📚برگرفته از کتاب ملاقات در فکه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
غواص شهید برای گردان غواصی نیرو می خواستند و اصرار داشت که او نیز ثبت نام کند اما به دلیل شنا بلد نبودن امکانش را نداشت ، تا اینکه مقررشد کسانی که از لحاظ قدرت بدنی مطلوب تر هستند دوره آموزش شنا را طی می کنند و به گردان های غواصی بپیوندند. اونیز که منتظر این فرصت بود وقت را غنیمت شمرد و با سعی و تلاش بیکران خود را به گردان غواصی رسانید . از این موضوع آنچنان شاد و خندان بود و حالتی داشت که تا آن زمان ندیده بودم . عاقبت دلاور مرد صحنه ایثار شهید "احمدکلا نی" در روز ۶۴/۱۱/۲۱ در عملیات والفجر 8 لباس حضور در بارگاه حضرت دوست را برتن کرد و بهشتی شد. راوی: حمید رضایی از رزمندگان گردان حمزه سیدالشهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه فرخنده شبی است میلاد فاطمه زهرا (س)، امشب، آسمان مکه آذین بند قدوم دختر خورشید است و کعبه و زمزم و صفا، سرود خوان آمدن کوثر جاری رسول خدایند. 🌹میلاد باسعادت فاطمه زهرا (س) مبارک باد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
در سال ۶۶، شرایط خاصی در جبهه ها به وجود آمده بود. در دبیرستان دخترانه ای که من مدیر آن بودم، جهاد مالی اعلام شد. روز اول چند تن از فرزندان شهدا، انگشترهایی که پدرانشان برایشان خریده بودند، داوطلبانه به صندوق ریختند. دانش آموزی داشتیم که برادر شهیدش برای ازدواج خود یک انگشتر برای نامزدش خریده بود. او نیز آن را به جبهه اهدا کرد. مصباحی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ اولین بار برای شرکت در عملیات والفجر۸، در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد. انرژی فوق العاده، روابط عمومی بسیار بالا، مسولیت پذیری و شوخ طبعی او چنان بود که هیچکس باور نمی کرد که رزمنده ی تازه واردی است که اولین نوبت حضور او در جبهه است.✨ ✨در همان نیم روز اول که از تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خود نشان داد که فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کرد تا او برای انجام مسؤلیت پیک به دسته سوم ملحق شود.✨ ✨ محمدرضا مجلل از کودکی عضو بسیج نوجوانان و یک عنصر فعال جلسات قرآن مسجد امیرالمومنین(ع) بود. و پیش از اینکه به جبهه بیاید با رزمندگان محشور و مانوس بود. ایمان راسخ و شجاعت او آنگونه بود که با دیدن ایشان و تعداد دیگری از نوجوانان آنچه از کربلا و حضرت قاسم سیزده ساله شنیده ام برایم معنا یافته است✨ گردان بلال ، دزفول https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ محشری برپا شده بود ، در آن بحبوحه محمدرضا مجلل، شیرین کاری اش گل کرده بود، پاشنه های پا را به کف قایق می زد و ادای بچه های ترسو و گریان را درآورده بطوری که خنده دیگران را باعث شود، صدا می زد: مامان…مامان!… من مامانمو می خوام!… چرا به زور دارید منو می برید عملیات!… و مصطفی کمال هم با بدنه قایق طبل گود زورخانه می زد و شعر حماسی می خواند…✨ ✨ در آن لحظه ی پر هیاهو دیدم که چقدر مرگ در نظر اینان حقیر است و دون.https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
چادرم برای شهید به ما خبر دادند که در منطقه پلیس راه، جنازه یکی از شهدا روی زمین مانده. تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل کنم. از طرفی عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراکنده بودند و ممکن بود به من صدمه برسانند. برای همین ۳ سرباز را با خود بردم. با هر زحمتی بود بالای سر شهید رسیدیم. چند روز از شهادتش می گذشت. ترکش، شکمش را پاره کرده بود و به آسفالت چسبیده بود. سربازان گفتند: «نمی شود او عقب برد.» اما من اصرار کردم. گفتند: «باید چیزی باشد که جنازه را در آن بپیچیم و ببریم.» هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم . من به ناچار، چادرم را در آوردم و شهید را روی چادر گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. روسری داشتم. وقتی برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و این تنها روزی بود که من برای چند ساعت بدون چادر بودم. زهرا حسینی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اشک های علی پروین از سفارش شهید حسن طهرانی مقدم شهید طهرانی مقدم در سال ۸۳ رئیس هیات مدیره باشگاه صبا باتری می‌شود. در آن زمان با آدم‌های بزرگ ورزشی جلسه می‌گذاشتند که یکی از آنها آقای علی پروین بود. جلسه‌ای با حضور پروین و طهرانی مقدم برگزار می‌شود. آقای ناصر شهسواری که در این جلسه حضور داشته است می‌گوید: وقتی علی پروین، حاج حسن را دید، انگار ۵۰ سال است او را می‌شناسد. خیلی خوش‌برخورد، با ادب و با کمالات کنار حاج حسن آقا نشسته بود و با هم شوخی می‌کردند. 🏆 بحث ورزشی که شد، علی پروین به کاپ‌های ویترینش اشاره کرد و گفت: «حاج حسن‌آقا! می‌بینی. این کاپ‌ها را زمانی که من در پرسپولیس بودم به‌دست آوردم» حاج حسن گفت: «حاج علی‌آقا! برای آخرتتان چه جمع کردید؟ می‌خواهید این کاپ‌ها و این مقام‌ها را در آن دنیا جمع کنید و بگویید خدایا، من کاپ دارم؟ خب، همه کاپ دارند، آیا وزن کارهای فرهنگی و معنوی شما هم اندازه وزن این کاپ‌هایتان هست؟ از این بابت هم خودتان را بالا کشیده‌اید؟» بعد با تواضع خودش را مثال زد و ادامه داد: «من هم کاری نکردم، ولی شما الگوی مردم و جوان‌ها هستید. بیایید در بخش فرهنگی کار دیگری انجام بدهید» مثالی هم آورد و گفت: «وقتی شما بروید در نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید، می‌بینید که مردم چقدر از شما الگو می‌گیرند و چون علی پروین در نماز جمعه، راهپیمایی، کار خیر، شرکت کرده، آنها هم می‌کنند.  آن وقت شما توانسته‌اید جوان‌ها را به نماز جمعه بکشانید. لذا بیایید در بحث فرهنگی کار کنید. همین مقدار که مدال دارید، به همین اندازه هم بیایید، در بحث معنوی و فرهنگ کار کنید، این‌ها دست شما را در آخرت می‌گیرد و انسان را نجات می‌دهد، گره‌گشای انسان است و انسان را جاودانه نگه می‌دارد، والا کاپ را خیلی‌ها برده‌اند و تمام شده است.» علی پروین که چشمانش قرمز شده بود، گفت: «حاج حسن‌آقا! من رفیقی مثل شما نداشتیم که چنین حرف‌هایی را به من بزند. همه آمدند و به‌به و چه‌چه کردند و رفتند. شما آمدید و دلم را روشن و چشمم را باز کردید. بنده در خدمت شما هستم. باعث افتخار من است که در کنار شما و در خدمت شما باشم که هم دنیا را دارم و هم آخرت را.» 📚 کتاب «با دست‌های خالی» خاطرات شهید حسن طهرانی ‌مقدم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 وعده عروج به دنبال مصطفی از جبهه ای به جبهه دیگر می رفتم. روزهایی را در زیرزمین دفتر نخست وزیری زندگی کردیم. در روزهای سخت جنگ کردستان در پاوه و سردشت در کنار مصطفی بودم. در ماه‌های شروع جنگ تا شهادت در دفتر ستاد فرماندهی جنگ در اهواز زندگی می کردیم. شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی شد! صبح وقتی مصطفی می خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای توی راه مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: «تو خیلی دختر خوبی هستی! بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا، صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد. انگار سوخته بود. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود. این شمع دیگر روشن نمی شود. نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شوم. یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین، نیتم این بود مصطفی را بزنم بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه اصرار کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده اما کلت دستم بود. به هر حال مصطفی رفته بود. همان روز مصطفی آسمانی شد. همسر شهید دکتر مصطفی چمران https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1