eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانی که پسر دومم به‌دنیا آمد، حاج اقا کردستان بودند. پسر دومم چهل روزه بود که به نیشابور آمدیم. پانزده روز بعد و آغاز شده بود. شهید شوشتری پس از مدت‌ها به منزل امده بود، به من گفت: «حاج خانم جنگ ایران وعراق شروع شده می‌خواهم بروم منطقه.» تا این راگفت یک‌دفعه اشکایم ریخت. گفت: «نه نشد، می‌خواهم باشی مثل زینب بچه‌هایم را بزرگ کنی، می‌خواهم زینبی زندگی کنی. می‌روم. ممکن است بیایم. ممکن است نیایم. شاید بشوم.» دلم محکم شد. زندگی حضرت زینب جلو چشم‌هایم آمد. ✍ :طيبه درری(همسر سردار شهيد نورعلی شوشتری)" 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 @defae_moghadas2
سال ۶۴ بود، تعدادی از دوستان هم‌رزم از جمله نور محمد قربانی تازه مرخصی مان تمام شده بود و قصد داشتیم به برگردیم.  از شهرستان آبدانان با یک مینی بوس به دهلران رفتیم، آن روز هواپیماهای عراقی دهلران را بمب باران کرده بودند، وسیله نقلیه نبود و چند ساعتی در شهر ماندگار شدیم، وقت شده بود. قربانی گفت: بچه ها همه به سمت برویم و نماز را در مسجد به بخوانیم؛ این حرکت یک ارشاد و معروف برای من بود که قربانی در شرایطی که شهر مورد حمله جنگنده های دشمن قرار گرفته بود اصرار فراوان به خواندن در مسجد داشت. ✍ : شیرزاد شیخی همرزم شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• برای  شادےروح شهدا راه شهیدان را ادامه دهیم @defae_moghadas2
یه روزی جمال اومد پادگان گفت سپاه داره می کنه اگه اجازه بدین مرخصی بگیرم برم کارهای جذب انجام بدم. ما به شوخی گفتیم آخه تو می خوای بیای تو سپاه چکارکنی خواستیم کمی سربه سرش بزاریم، اون هم برگشت درجواب به من گفت دوست دارم بشم، می خوام بیام فرد برای سپاه بشم ومن گفتم آخرش چی جمال به من نگاه کردوخندید... هست دیگه . تو دلم گفتم اینوببین این همه توجنگ بودیم شهید نشدیم تازه از راه رسیده می خواد شهیدبشه بعداز اینکه تسویه حسابشو آورد من کردم وباهم بردیم پیش مسئولم که امضاء نهایی بکنه مسئول ما هم آدم شوخی بود زیر برگه تسویه حسابش نوشت ان شاء الله شهید بشی اون روز همه این حرفها شوخی بود بعد از این که از طرف دوستان به من رسید ناخواسته حرفهای ده یا دوازده سال پیش بیادم افتاد که این جمال عجب حرفی زده بودم، کلی گریه کردیم، واقعا عجب حرفی زده بود. ✍ :دوست شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @defae_moghadas2
شام اون شب با بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به و : شام بچه‌ها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، و گفت: واقعا همین؟! بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم. حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت. عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن می‌دیم. حاجی هم گفت: به خدا منم می‌خورم. ✍ : شهید عبادیان، مسئول تدارکات لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @defae_moghadas2
به ياد دارم يك شب دستور آمد و عباس به من گفت: محمود چرا گرفته اي؟ گفتم:ساعت دو ونيم شب است و دستور پرواز آمده كه برويد و بزنيد. نيروي زميني مي خواهد پيشروي كند.عباس گفت: .گفتم: امروز دوبار پريدي. گفت: اشكال ندارد بازهم مي پرم. 🌷 🌷 ✍ : (سرتيپ خلبان محمود ضرابي) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا شـ‌هـیدان را با ادامه دادن راهشان مسرور و شاد کنیم @defae_moghadas2
🌹 پسرم ساسان خیلی و همه بود. از مظلومان و فقرا دستگیری می کرد. ساسان شهید شده و ما برای مراسم به مسجد محل رفتیم. جمعیت زیادی می آمدند و می رفتند و خیلی شلوغ بود. در این میان پیرمردی با لباس هایی تقریبا ژولیده حضور داشت و از ته دل گریه می کرد. روز دوم و سوم، صبح و بعد ازظهر هم همین پیرمرد آمد و همانطور گریه می کرد. در پایان مراسم رفتم و به او گفتم پدر جان، من شما را نمی شناسم. آیا پسرم به شما بدهی یا دین دیگری نداشت؟ پیرمرد گفت : نه آقا. پسر شما یک شب مرا از دست چند شخص و نجات داد که می خواستند هم پولم را ببرند و هم وسایلم را. پسر شما با شهامت نجاتم داد. تازه پس از آن هروقت می توانست به من کمک می کرد و می دانست و بی درآمد هستم. امیدوارم بهشت جایش باشد. ✍ : پدر شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم مـحفـل شـ‌هـیدان چه زیباست با شهیدان رفاقت زیباتر @defae_moghadas2
  یادم می‌آید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. او هر روز برای به بیمارستان می‌آمد. مادرم به مصطفی می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما کند. بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به مادر خدمت می‌کنند برای من است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به و دستور است ✍ : همسر شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @defae_moghadas2
بابک با دانشجویان به کوهنوردی می‌رفت. وقتی بعد از شهادت دوستانش به خانه ما آمدن از آنها خواستم برایم خاطره بگویند آنها ‌گفتند وقت اذان یا نهار که می‌شد بابک غیبش می‌زد و مدتی بعد سر و کله‌اش پیدا می‌شد. این اتفاق ادامه داشت تا اینکه یک بار او را دیده‌اند که در گوشه‌ای خلوت سجاده‌اش را پهن کرده و نماز می‌خواند. دوستانش از این کار بابک بسیار خوششان آمده بود. بابک از دروغ و ریا متنفر بود. هیچوقت اهل جلب توجه دیگران و خودنمایی نبود. ✍ : پدرشهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @defae_moghadas2
( ) تلویزیون، صبحت های را پخش می‌کرد که ایشان در حال ذکر بودند. آقا فرمودند در زمان جنگ در یک مهلکه‌ای گیر افتاده بودیم که بعد از مدتی یک آمد و ما را نجات داد. مرادی افزود: همان طور که حاج حمید در حال کتاب خواندن بود، گفت که آن بنده خدا، من بودم. اما عادت نداشت بیشتر از این در مورد اقداماتش توضیح دهد.🌷 ✍ :همسر شهید •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @defae_moghadas2
وقتی من سرباز بودم برادرم جبار خیلی برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد و چند بار هم اقدام کرد اما به دلیل سن کم موفق نشد عازم میدان نبرد شود، تا به سن قانونی خدمت رسید و به جبهه قلاویزان مهران اعزام شد. همرزمان شهید می گفتند وی بسیار و بود هم در میدان نبرد و هم در انجام کارهای شخصی همرزمان، همیشه ظرف غذای بچه ها را می شست و پوتین های آنها را واکس می زد، روز آخر به همه سنگرها سر زد و از همه خداحافظی کرد انگار می دانست می خواهد به برسد.  یکی از بچه های هم سنگرش را ندیده بود که به دوستانش گفته بود از طرف من از وی بطلبید و حیف شد ندیدمش. وقتی ترکش به بدنش اصابت کرد و به شدت زخمی شد لحظه آخر همان همرزمش که موفق به دیدارش نشده بود به بالینش آمد خوشحال شد و گفت: بیا تا ببوسمت تنها از تو خداحافظی نکرده بودم و بعد از چند دقیقه دیدار با وی به دیدار معبودش شتافت. ✍ :برادر شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @defae_moghadas2
نمی دانم مجید چه کرده بود که آن همه ثروت حاج رحمت نتوانست کند. یک روز بعد از صبح گاه دیدمش. احساس کردم به او بیش از همه سخت می گذرد. ازش پرسیدم: مجید! این جا خوب است یا در خیابان پاسداران؟ سرش را انداخت و پائین و گفت: اینجا خیلی خوش می گذرد. در وصیت نامه اش نوشته بود: « ! تو شاهد باش که همه را به سویی افکندم و به سمت تو آمدم». به نظرم همه زندگی مجید در همین یک جمله معنا می شود. ✍ : حاج حسین یکتا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم مـحفـل شـ‌هـیدان چه درس آموز است •┈┈••✾•🌷🍃🌸🌷•✾••┈┈• @defae_moghadas2
✍  ( حسین هر زمان به کرمان می آمد به من سر می زد و بر و دیدار با خانواده تاکید فراوان داشت و خودش نیز به این توصیه می کرد. برادرم به اطاعت از ، و تاکید فراوان داشت و خودش نیز این موارد را رعایت می کرد. حسین بسیار و بود به حدی که حاضر بود حق خودش شود اما حاضر به ضایع شدن حق دیگری نبود. و داشت و در مجالس همیشه بود و کم تر صحبت می کرد ✍ : خواهرشهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @defae_moghadas2