eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای عصر عاشورای تیپ ۳۳ المهدی ادامه👇 کسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم * عصر عاشورا – مهاباد آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینی‎بوس و چند ماشین کنارجاده ایستاده‎اند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشین‎ها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپی‌جی بر روی دوش به وسط جاده ‌پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه ‌برد گفت کومله کومله!! ترمز محکمی ‌گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاش‌های‌شان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . . * پنچ کیلومتری مهاباد فرمانده کومله‌ها بچه ها را از اتوبوس پیاده می‌کند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا می‌رود و اتوبوس را می‌گردد یک نفر دیگر هم جعبه‌های بغل را باز کرده و وسایل بچه‌ها را بیرون می‌ریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچه‌ها پیدا می‌کند. کارت‌ها را به فرمانده خود می‌دهند و او دستور می‌دهد همه را لا به لای درخت‌های اطراف جاده ببرند. فرمانده کومله‎ها دستور قتل مرا می‌دهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا بر‌گردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آن‎ها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت ‌رسانند و بقیه بچه‌ها را داخل درخت‌ها ‌بردند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش ‌رسد به من هم گفتند با اتوبوس برگردد . . . در برگشت، تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو می‌آمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ ‌زدم و ‌ایستاد، سراسیمه پایین ‌پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده‌ تویوتا گازش را ‌چسباند که سریع‌تر به صحنه برسد. منم پشت سرش بر‌گشتم. در صحنه جنایت خبری از کومله‌ها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من ‌گفت: این‌ها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شده‌اید وگرنه تلفات زیادی از ما می‌گرفتند . . . شب یازدهم محرم – کربلای ایران اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درخت‌ها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین می‌تابد. در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفتند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه می‌کنند… شهیدان پاسدار🕊🌹 شهیدان بسیجی کم و سن سال نوجوان 🕊🌹 شادی روح همه شهدا صلوات... @defae_moghadas2
❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوش‌هایش را بریدند و بعد شهیدش کردند... دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!» 🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم. با شهـداء-تا سیـدالشهـداء🇮🇷 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 @defae_moghadas2
❣ازدواج به سبک شهدا ✍️خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقا مرتضی به خواستگاری من آمد، 20 سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم. 🍃در آذر ماه 1387 عقد کردیم و مهر ماه 1390، مصادف با شب تولد حضرت معصومه (س) سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقا مرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی ساده‌ای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس می‌دانست و سفارش می‌کرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود. مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترک‌مان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسی‌مان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی می‌گفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است. ✍شهید مرتضی عبداللهی 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 @defae_moghadas2
🇮🇷 دو شهیدبا پلاک های ۵۵۵ و ۵۵۶ 🇮🇷 🌺طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... 🌺یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. 🌺لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, 🌺معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 🌺555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. 🌺اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... 🌺پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.. 🌺پدر و پسری که با هم شهید شدند😔 🌺تا ابد مدیون خون شهداییم🌺 شهید شهید 🌷@shahedan_aref
❣‌پلاک رو پاره کرد و انداخت دور... گفتم چیکار می‌کنی؟! گفت یه لحظه تصور کردم مراسم تشییع جنازم با شکوه میشه... از اخلاص دور شدم حالا مطمئن شدم دیگه پیدام نمیکنن... @defae_moghadas2
شهدای عصر عاشورای جهرم 🌹🍃 در دهه اول محرم سیاه پوش عزای سرور و سالار شهیدان مهر ماه سال 1362 شمسی را می‌توان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل می‌دادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت می‌رسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهه‌های شمال غرب می‌برد. او روز حادثه را این چنین روایت می‌کند: اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم * عصر عاشورا – مهاباد آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینی‎بوس و چند ماشین کنارجاده ایستاده‎اند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشین‎ها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپی‌جی بر روی دوش به وسط جاده ‌پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه ‌برد گفت کومله کومله!! ترمز محکمی ‌گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاش‌های‌شان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . . * پنچ کیلومتری مهاباد فرمانده کومله‌ها بچه ها را از اتوبوس پیاده می‌کند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا می‌رود و اتوبوس را می‌گردد یک نفر دیگر هم جعبه‌های بغل را باز کرده و وسایل بچه‌ها را بیرون می‌ریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچه‌ها پیدا می‌کند. کارت‌ها را به فرمانده خود می‌دهند و او دستور می‌دهد همه را لا به لای درخت‌های اطراف جاده ببرند * عصر عاشورا – مهاباد فرمانده کومله‎ها دستور قتل مرا می‌دهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا بر‌گردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آن‎ها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت ‌رسانند و بقیه بچه‌ها را داخل درخت‌ها ‌برند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش ‌رسد کردها به من دستور دادن که با اتوبوس برگردد . . . تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو می‌آمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ ‌زدم و ‌ایستاد، سراسیمه پایین ‌پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده‌ تویوتا گازش را ‌چسباند که سریع‌تر به صحنه برسد. منم پشت سرش بر‌گشتم. در صحنه جنایت خبری از کومله‌ها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من ‌گفت: این‌ها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شده‌اید وگرنه تلفات زیادی از ما می‌گرفتند . . . *** شب یازدهم محرم – کربلا اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درخت‌ها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین می‌تابد. در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفته اند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه می‌کنند… @defae_moghadas2
❣با اینکه قد و قامتش درشت بود، اما 13 سال بیشتر نداشت. یک‌بار در 12 سالگی به جبهه رفته بود، اما به‌خاطر صغر سن نگذاشته بودند به خط مقدم برود. باز پایش را در یک کفش کرده بود که من باید به جبهه بروم. هر جور بود من را راضی کرد، اما پدرش راضی نمی‌شد. وقتی دید حریفش نمی‌شود گفت: من به تو کرایه هم نمی‌دهم تا نتوانی بروی! خندید و ساعتش را نشان داد و گفت: ساعتم را می‌فروشم و به جبهه می‌روم! دستش را گرفتم و با هم به بسیج داراب رفتیم. قبل از اینکه سوار شود، باز اصرار و خواهش کردم که دست نگهدار، نرو. حداقل بایست تا برادرت از جبهه برگردد بعد برو. گفت: هر کس کاری می‌کند برای خودش می‌کند، هر کس می‌خواهد کاری پیش برود باید خودش جلو بیفتد و جلو باشد. برادرم برای خودش رفته، من هم باید به سهم خودم برای دفاع از این آب‌وخاک بروم. دیدم حریفش نیستم. با او خداحافظی کردم و راهی‌اش کردم. اتوبوس حرکت کرد. دائی‌اش جریان رفتنش را فهمید. سوار ماشین به دنبال اتوبوس رفت. در چهل‌کیلومتری داراب اتوبوس را نگه داشته و می‌خواست با زور او را برگرداند، اما او هم حریفش نشده و برنگشته و راهی شده بود. دوستانش می‌گفتند در عملیات قدس 3، کمک تیربارچی بود، در شب عملیات با اینکه از همه کوچکتر بود، پیشاپیش همه می‌رفت و می‌گفت: بیاید تا فتح این تپه چیزی نمانده است. می‌گفتند از ناحیه ران پا گلوله خورد. او را جایی گذاشتیم تا در برگشت او را منتقل کنیم، اما پاتک دشمن مانع شد که به سمت او برگردیم. پنج سال بعد، پلاک او را برایمان از سرزمین بیات آوردند. @defae_moghadas2
عاشق حضرت زهرا(س) بود, می گفت کاش می شد مثل خانم گمنام باشم! 🌷 درمحور شیاربجلیه روی تپه ماهورها ، دیدم شهیدی افتاده به صورت اسکلت کامل با استخوان هایی سفید و براق! شهید لباسی برتن داشت که به کلی پوسیده بود . وقتی شهید رابلند کردم ، دنبال پلاک شهید گشتم وپلاک را پیداکردم. بسیار خوانا بود، سپس جیب شهید را گشتم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید در آوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شود. نوشته بود:"سید محمد حسین جانبازی ، فرزند سهراب ، ازاستان فارس" یک باره از خواب بیدارشدم وپیش خود گفتم : این خواب هم حتماٌ مثل خوابهای دیگر است و احتمالاً از پرخوری بوده . خلاصه زیاد جدی نگرفتم ولی شماره پلاک ونام شهید راکه هنوزبه یادداشتم ، دردفترچه ام یادداشت کردم. ☝ راوی:برادر نظر زاده 🌷 مدتی بود در منطقه کار می کردیم, اما هر چه می گشتیم چیز کمتری پیدا می کردیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) بود. بچه ها متوسل شدند به خانم حضرت زهرا که دست خالی برنگردیم. یکی از بچه های تفحص گفت من خواب دیدم در این منطقه شهیدی به اسم سید محمد حسین جانبازی پیدا می کنیم! سریع شناختم, گفتم من می شناسم, از نیروهای من بود اما یادم نمی اید سید باشد. کار را شروع کردیم. غروب بود که در یک شیار شهیدی پیدا کردیم, لباس کامل و استخوان ها پوسیده. شماره پلاکش همان بود که دوست ما نوشته بود. روی کارتی اسمش نوشته شده بود"محمدحسین جانبازی" گفتیم همه چیز درست است اما این که سید نیست! گفتیم, این شهید با توسل به حضرت زهرا(س) پیدا شد, حتما خانم به ایشان توجه داشته و ایشان را جز اولاد و فرزندان خود پذیرفته اند! ☝ راوی:قاسم مهدوی 🌷روزی یکی از دوستاتم گفت: امروز در مراسمی خاطره ای از تفحص شهیدی به اسم محمدحسین جانبازی گفتند! تنم به عرق نشست, گفتم اما برادر من که مفقود است! گفت:منبع خاطره روزنامه جمهوری اسلامی مهر سال ۷۲ بود. روز بعد سریع رفتم سراغ ارشیو روزنامه های سال ۷۲، پیدایش کردم, همه چیز درست بود, اما دو سال از این تفحص می گذشت اما به ما خبر نداده بودند. سریع با ستاد تفحص تماس گرفتم, شماره پلاک را دادم, گفتند پیدا شده و معراج تهران است! زنگ زدم معراج شهدا تهران. گفتند بله این شهید اینجاست! گفتم پس چرا به ما خبر ندادید! گفتند: نمی دانیم! گویی خواست خود محمد حسین بود, که دو سال دیگر, حتی با اینکه شناخته شده بود مثل مادرش گمنام باشد. روز میلاد امام حسین(ع) بود که در شیراز تشیع شد. ☝ راوی:مهراب جانبازی(برادر شهید) 🌾🌷🌾 هدیه به معلم شهید سیدمحمدحسین جانبازی صلوات تولد:۱۳۳۹-شیراز شهادت:۱۳۶۵/۲/۲۴ تفحص:اوایل سال ۷۲ تشیع:۱۳۷۴/۹/۳۰ @defae_moghadas2
(بخش چهارم) 2 بهمن ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کوثر تمنای بی‌جا ز بیگانه سید علی موسوی وعده داده، می‌رود کار ما را جور کند؛ همین امشب همراه‌شان برویم عملیات! من که چشمم آب نمی‌خورد. نه پلاک داریم، نه تجهیزات و نه تسلیحات؛ حتی پوتین و لباس هم تحویل نگرفته‌ایم. فرضاً همه این‌ها تهیه شود، آیا صلاح است بدون هیچ آمادگی و شناختی از اوضاع برویم عملیات؟ درهرحال، به خیر و صلاحش کاری نداریم و می‌خواهیم مفت‌مفت و بدون زحمت، برویم عملیات. فرمانده گروهان که او هم طلبه است، موافقت نکرد. عاقلانه‌اش همین است. هرچه اصرار می‌کنیم، فایده ندارد؛ تمنای بی‌جایی بود که ز بیگانه داشتیم در حالی که اصل کاری را از یاد برده بودیم. در این گیرودار، هواپیمای عراق به اردوگاه لشکر حمله کرد. بمب‌های خوشه‌ای را که از دور مثل پولک برق می‌زند، می‌دیدم که روی تپه روبه‌رو که مقرّ یکی از گردان‌هاست، می‌ریزد و منفجر می‌شود. موقع حرکت گردان مُسلم شد. نشستیم زیر یک درخت با برادر کاظم ثابتی و مکتبی، عکس یادگاری گرفتیم. خداحافظی کردند و رفتند داخل صف گردان. بیشتر بچه‌های گردان مُسلم، بادگیر آبی آسمانی پوشیده‌اند. فرمانده گردان که او نیز طلبه است، برای بچه‌های گردان، آخرین مطالب را می‌گوید. آفتاب زمستانی در حال غروب است. درحالی‌که زیر درخت نشسته‌ایم و آرزومندانه نیروهای گردان را که عازم عملیات‌اند، نظاره می‌کنیم، آب دهان خود را قورت می‌دهیم. اتوبوس‌های گِل‌مالی آمدند و گردان را سوار کردند و بردند به‌طرف منطقه شلمچه؛ درحالی‌که احتمالاً این آخرین دیداری بود که با برخی از دوستان داشتیم. وداع جان و تنم استماع رفتن توست/مرو که گر بروی خون من به گردن توست زمانه دامنت از دست ما برون مکناد/خدای را نروی دست ما و دامن توست شب جمعه است و برنامه دعای کمیل، در حسینیه لشکر برقرار است. حال عجیبی هنگام دعا داشتیم. از یک‌سو، نگران عملیات و سلامتی رفقایی هستیم که ساعتی قبل با آن‌ها وداع کردیم و از سوی دیگر، دل‌چرکین از اینکه ما را به عملیات نبردند و حسرت‌به‌دل مانده‌ایم. بعد از دعا، رفتم مداح را که شهرتی دارد، از نزدیک ببینم. وقتی جلو رفتم، از آنچه دیدم، شگفت‌زده شدم. عده‌ای رزمنده در صف ایستاده‌اند تا دستش را ببوسند! آیا شأن رزمنده‌ای که امام بر دست و بازویش بوسه می‌زند و بر این بوسه افتخار می‌کند، این است که خم شود و بر دست یک مداح بوسه‌ای گدایی کند؟ سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد/وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است/طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد درهرصورت، شب را داخل چادر دسته دوستانمان که رفته‌اند عملیات خوابیدیم؛ درحالی‌که از یک‌طرف، نگران دوستانی هستیم که در تاریکی شب عازمِ نبرد با دشمن شدند و از سوی دیگر، در این اندیشه‌ایم که فردا چه باید بکنیم و چگونه به یکی از گردان‌ها بپیوندیم؟ کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 29 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
✍  ( ) طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر پیدا شد یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر شده بود معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به گرفته بود ، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. ۵۵۵ و ۵۵۶ . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. در کامپیوتر به اسامی مراجعه کردیم . دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، است و آن شهیدی که درازکش است، است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. پسر_است_اهل . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• برای شادےروح شهدا یار و یاور نایب امام زمان امام خامنه‌ای باشیم @defae_moghadas2
👇 🌷 برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم . علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم . پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنم . وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد . بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو!؟ بعد ادامه داد: دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت  در خانه  تو برف نشسته  اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه . صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده .از علی اصغر این کارها بعید نبود. احترامی عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت. 👈 ادب بالاترین شاخصه او بود. این روحیه را در جبهه هم از او دیده بودم. بچه ها عاشق او بودند. فراموش نمی کنم پیک گردان لباسهای کثیف خودش را برای شستن آماده کرد.بعد جایی رفت و برگشت. وقتی آمد لباسهایش شسته شده روی بند بود! خیلی پرس و جو کرد . بعدها فهمید این کار توسط فرمانده او علی اصغر ارسنجانی انجام شده. ☀️در مجالس اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. با بدن مجروح خودش ساعتها بر سر و سینه می زد.از مطرح شدن فراری بود. تلاش می کرد کسی او را نشناسد... ☀️ساعتی بعد پاتک سنگین عراق شروع شد. تا آنجا که می شد مقاومت کردیم. من رفتم و تعدادی از نیروهای گردان کمیل را به خط آوردم. وقتی رسیدم بچه ها یک خط عقب آمده بودند. خیلی ناراحت اصغر بودم. یاد آخرین صحبت های او با مادرش افتادم. می گفت: مادر من دوست دارم به عشق حضرت زهرا(س) فانی فی الله شوم اصغر با یک تیربار عراقی ها را معطل کرده بودتا نیروهای گردانش به عقب بروند. بعد هم تنها و غریب به وسی خدا رفت. جسم خاکی او بر خاک شلمچه افتاد. دیگر از اصغر خبری نشد. تا بعد از شهادت اصغر هیچکس در محله آنها حتی خانواده اش نمی دانستند او سالها فرمانده بوده. 🌷 وقتی مقام معظم رهبری به منزل شهیدان ارسنجانی تشریف فرما شدند. به مادر اشاره کردند و فرموند : این خانه نور است و این مادر نور علی نور. 🌹 (پاره‌کردن آخرین بند شهوت!) ✍️ داشتم آسمان را نگاه می‌کردم که اصغر یک‌دفعه دست‌برد توی یقه‌اش، پلاکش را کند و در دستش گرفت. تعجب کردم. گفتم: «اِ.. چی کار می‌کنی اصغر؟» با حالت عجیبی که هرگز تا آن‌موقع ندیده بودم، گفت: «شهادت هم یه‌جور شهوته. می‌خوام گمنام بمیرم تا اسیر این شهوات نباشم.» اول فکر کردم جدی نمی‌گوید. همین‌طور که نگاهش می‌کردم، پلاکش را انداخت توی کانال ماهی. با ناراحتی گفتم: «بابا! اصغر! چی کار کردی؟ اگه طوریت بشه، با همین پلاک پیدات می‌کنن. چرا انداختیش؟» گفت: «حتی به اون هم نمی‌خوام وابسته بشم. ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌹سردار شهید علی اصغر ارسنجانی فرمانده گردان میثم - لشگر ۲۷ کتاب کشکول خاطرات دفاع مقدس، ناصر کاوه راوی: مرحوم سید ابوالفضل کاظمی و دوستان شهید بود و من فرمانده گردان شهادت_لشگر_27 بودم... گردان ما توی غرب_کانال_ماهی با دشمن درگیر شد... فاصله ما با دشمن خیلی کم بود آتش دشمن خیلی سنگین شده بود داخل سنگر محور بودیم و🌹شهید سعید سلیمانی مسوول محور بود... شعله فانوس رو کم کردیم تا نور از سنگر بیرون نره چون فاصله ما با دشمن چند متر بیشتر نبود.ِ.. مقابل در سنگر هم یه پتوی کهنه آویزون بود. با شهید سعید سلیمانی و چند نفر دیگه داشتیم بحث میکردیم که با این آتیش سنگین و نزدیک بودن دشمن و فشار روی بچه ها چه کنیم که یکدفعه دیدم  یکی پتوی درب سنگر رو کنار زد و خودش رو توی سنگر انداخت و با صدای بلند و با لحجه داش مشتی گفت:داش اکبر ما اومدیم کمک بگو چی کار کنیم....💪 🍁تعجب کردم... گفتم حاج اصغر کی بهت گفت بیایی اینجا .. اصلا چرا اومدی.. دیدم یه مشت رزمنده مثل خودش هم همراهش هستند..ِ. 🌷۱۸ فروردین ۱۳۶۶، آغاز عملیات کربلایی ۸ در شلمچه، سالگرد شهدای عملیات کربلایی ۸ در شلمچه، گرامیباد.... به یاد شهیدان علی اصغر ارسنجانی ، عباس پوراحمد ، محسن امیدی، احمد پلارک و.... 💓شهید عباس پوراحمد در قسمتی از وصیتنامه اش نوشته بود بر روی سنگ مزارم بنویسید:👇 "حبیبناحسین جان,سیدناحسین جان" شادی روح ایشان وشهدای گردان میثم خصوصا فرمانده گردانش علی اصغر ارسنجانی که در عملیات کربلای 8 به فیض شهادت رسیدند فاتحه مع الصلوات. @defae_moghadas2
در پایان آخرین شلیک موشک فعلا نوشته بود ساختمان چند طبقه‌ای که در خیابان یهودا جابوتینسکی، پلاک ۱۷، در جنوب غربی بئرشبع منفجر شد، اکنون ساکنانش، «فرماندهان و افسران ارشد»، در جهنم سرگردانند. @defae_moghadas2