6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شهید محمد رضا شفیعی و سالم مانده پیکرش بعد از شانزده سال...
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
آقاي خامنه اي نيم ساعت قبل به خط آمده بود. هنوز غرق تماشاي صحنه هايي بود كه
باورش سخت بود. نصرت و محمد فاضل در يك روستا نزديك بيست عراقي را از خانه هاي روستائيان بيرون كشيده و آنها را منتقل ميكردند.وسعت جبهه بيش از حدي بود كه در كنترل فرماندهان ارتش باشد. هر كدام
از نيروها مشغول انجام كاري بودند. نصرت به انگيزه اسارت ساير عراقيها، آن بيست عراقي را تحويل افسر ارتش داد و مجدداً برگشت. چشمش كه به آقاي خامنه اي افتاد، ايستاد. تعدادي رزمنده دورش را گرفته بودند و ايشان نيز از چگونگي پيشروي ميپرسيد. حسين كه پيدايش شد، نصرت به سويش دويد. حسين در حالي كه به محل تجمع نيروها نگاه ميكرد، گفت:«اينجا چه خبر است؟ مگرقرار نبود در روستا جمع شويد؟»
- اسرا را آورده ايم.
- شب در روستاي كنار كرخه كور جمع شويد تا پس از استراحت به خط اول برگرديم.
شانه نصرت را فشرد و به سوي آقاي خامنه اي رفت. با وجود خستگي، آنروز غروب به گونه اي ديگر به او نگاه ميكرد. وقتي در آغوشش قرار گرفت،خستگي فراموشش شد و گفت:«اين روند را بايد ادامه دهيم تا به خرمشهر برسيم.»
- اين آرزوي تو از دل بيقرارت ميجوشد. از اولين روزي كه در جبهه شوش
يافتمت، پي به نهاد ناآرامت بردم. اين معركه ها بستر آرامش شماست، با اين وجود نبايد اين قدر جلو ميرفتيد.
- ما در مسيري قرار گرفته ايم كه بايد از خود مايه بگذاريم تا آتش دشمن را خاموش كنيم. اگر شعله هاي جنگ را مهار نكنيم، نظام را خواهد بلعيد.
- امكانات شما در چه حد است؟ مشكلي كه نداريد.
- امكانات ما همان است كه چند روز قبل طي نامه اي براي شما نوشتم. ما هنوز به تعداد نيروهايمان اسلحه نداريم، اما تنها مسأله اي كه نگرانش نيستيم،همين است. پيشروي امروز تا قلب توپخانه دشمن ادامه داشت.
آقاي خامنه اي متن نامه را به ياد آورد. ادوات و تجهيزاتي كه حتي يك گروهان نظامي را نميتوانست پشتيباني كند. اكنون كه ميديد حسين و يارانش با چه انگيزه اي به قلب دشمن يورش آورده اند، در دل او را تحسين كرد و حرفهايش را پذيرفت كه راه مقابله با تجاوز عراق جلوداري شجاعترين نيروها
در ميدان نبرد است. حرفهاي حسين او را ياد دكتر چمران، شهيد غيوراصلي وگندمكار انداخت. وقتي اين افراد را درامتداد هم قرار ميداد، جبهه مستحكمي در نظرش مجسم ميشد كه امكان نفوذ دشمن را غير ممكن ميساخت. آقاي خامنه اي فكر كرد:«شايد آنچه مرا تا اين جا كشانده، همين انگيزه باشد. ما داريم يك جنگ رواني راه مياندازيم و با نيروهاي اندك و حداقل امكانات اين نكته
را جا مياندازيم كه تقويت ايمان تنها راه جلوگيري از هجوم دشمن است. شايد
حسين ميخواهد مسير طولاني انقلاب را در زماني كوتاه طي نمايد. اگر شهدا
اين طور فكر ميكنند، در اين صورت ما نميتوانيم استراتژي جنگ را غير از
اين بنا كنيم. آنها خود طالب اين روش هستند. دخالت ما در انتخاب اين راه
بيهوده است. بايد اين پيام را به امام برسانيم.»
غروب پانزدهم دي ماه 1359 براي آقاي خامنه اي لحظه اي فراموش نشدني
بود، طوري كه خود ساعت چهار بعد از ظهر لقمه اي نان خشك را ناهار خود كرده بود. اين نان خشك را نيز حسين برايش فراهم كرده بود. نيروها هر كدام جايي براي استراحت پيدا كرده بودند. حسين بايد خود را به نيروها ميرساند. اين بي تابي را آقاي خامنه اي از حركاتش ميفهميد.«او به مكان ديگر تعلق دارد.» حسين دستش را دراز كرد، اما آقاي خامنه اي با تمام وجود او را در آغوش فشرد و پيشاني اش را بوسيد.
حسين سوار تنها وانتي شد كه براي عمليات فراهم كرده بود،همان جاده اي كه قبل از عمليات براي مين گذاري جاده هاي عراقي ميآمد را، گرفت و رفت.
به راندن در تاريكي عادت داشت. علامت كنار جاده خاكي را تعقيب كرد. اگر همين جاده كنار رودخانه را ادامه دهد به روستايي كه محل تجمع نيروهاست، خواهد رسيد.
فردي در سياهي دست تكان داد. توقف كرد. مردي بود با لباس محلي. حسين او را شناخت. از اقوام بوعذار بود. روستايش در اطراف رودخانه واقع شده بود. حسين پيشدستي كرد.
- سلام حاج شويش.كجا؟
- حسين! تبريك ميگويم. باورم نميشود. ديشب جرأت قدم زدن در منطقه را
نداشتيم، امشب چه غوغايي است. من تا روستاي حاج غالب با تو ميآيم.
حسين با حاج شويش در جريان ملاقات با امام آشنا شده بود. اكنون او اسلحه به دست در كنار رزمندگان ميجنگيد. مي رفت كه سري به خانواده اش بزند. روستا در صد متري رودخانه كرخه كور قرار داشت. كنار مدرسه كوچكي كه چهار كلاس بيشتر نداشت، ايستاد.هر بيست نفر در يكي از كلاس ها جمع شده بودند و مشغول غذا خوردن
بودند. سهم هر كدام قوطي كنسروي بود با تكه اي نان خشك. حسين كنار دست
قدوسي و حكيم نشست و از قوطي كنسرو آنها چند لقمه برداشت.خستگي
همه را بيحال كرده بود .
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۳
اربابنا!!
وصلت چگونه جويم کاندر طلب نيايد...
وصفت چگونه گويم کاندر زبان نگنجد.
به تو از دور سلام...
🌼صلی الله علیک یا ابا عبدالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شناسنامه ش را دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه... .
وقت جبهه رفتن مادرش گفته بود: (تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه) اونم جواب داده بود:
(مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیز تر از حضرت قاسم نیستم.)
برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت.
تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: (شهید محمد حسن جوكار) و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود: (من شهید زنده ام و به زودی به شهادت میرسم .)
سرانجام در حالی كه 15 بهار از عمرش نگذشته بود 61/02/18 تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست.
تو وصیتنامه ش نوشته بود: ((مادر جان، همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است.))
#حضرت_قاسم
#قاسم_های_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ آقاي خامنه اي نيم ساعت
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين به تخته سياه كلاس چشم دوخت:«بابا نان داد»
اين جمله با گچ كم رنگي روي تخته نوشته شده بود.«اكنون اين دانش آموزان
كجايند كه بابا برايشان نان بياورد؟ ً اصلا نان گير بابا ميآيد؟اينها كه با شير گاوميشي نان آور يك خانواده هستند، اكنون در حاشيه كدام شهر چشم به روزگار نامشخص خود دوخته اند؟»
حسين دفتر يادداشتش را بيرون آورد. غير از قدوسي همه خوابيده بودند.شوق ادامه عمليات در حسين غوغايي به پا كرده بود.
- سكوت امشب اين دشت حكايتي ديگر دارد، حسين.
- به چه فكر ميكني، محمود؟
- به آينده. ما به كجا ميرويم. سكوت دشت هويزه مرا ياد كوير خراسان مياندازد.
- ميترسي؟
- ترسم از انتهاي اين مسير است كه گمان ميكنم به عمر ما كفاف ندهد.
- اگر افق اين عمليات را دنبال كني، از نگراني در ميآيي.
قدوسي با سكوت دشت هويزه همراه شد. در پس اين سكوت غوغايي ميديد كه نميدانست، چيست. حسين ترجيح داد او را تنها بگذارد. از مدرسه خارج شد و كنار كرخه پشت سيل بند ميان سنگري كه متعلق به عراقيها بود،
نشست. چراغ قوه كوچك خود را به دفتر تا باند و قلم را به كارگرفت. بازهم با اين جمله شروع كرد:«من در سنگر هستم.»
دوست داشت يادداشت هاي شبي را كه كنار همين رودخانه در سنگر نوشته بود، ادامه دهد
«در دل سنگر خدا سخن ميگويم. اين خانه كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گوني هاي بر هم تكيه داده شده، پر از حرف است. فرياد است، غوغاست. من به ياد انس علي ابن ابيطالب با تاريكي شب و تنهايي او
ميافتم. او با اين آسمان پر ستاره سخن ميگفت. سر در چاه نخلستان ميكرد
و ميگريست. راستي فاصله اش با من زياد نيست. از دشت آزادگان تا كوفه
و كربلا بيست كيلومتر است. در اين خانه كوچك كه انتخاب كرده ام، روزها،
لحظات به گونه اي ميگذرد و شبها به گونه اي ديگر. روزها با خود در تنهايي سخن ميگويم و با دوستانم در جمع نماز جماعت. در لحظاتي كه اسلحه بر
دوش دارم، به فكر شمشير علي ابن ابيطالب- ذوالفقار- ميافتم. به فكر اسلحه
ابوذر ميافتم و دست پر توان او. خدايا اين اسلحه را در دست من به سرنوشت
آن شمشيرها نزديك گردان. گاهي اين تصورغلط به ذهنم ميآيد كه همه چيز
تكرار ميشود و عادت را احساس ميكنم، اما زندگي در اين خانه كوچك كه
يك قلب پر طپش است، يك دل خاكي است، در زمين خدا. در متن پاكي
نميتواند تكرار پذير باشد، زيرا لحظاتي با خدا سخن ميگويم و لحظاتي و
ساعاتي را با شهدا و زماني به خود ميانديشم و زماني به خميني،روح خدا و به
مردم و فضاي پرغوغاي راهپيمايي و لحظه اي هم... آري، تنهايي موهبتي است
الهي. در تنهايي از تنهايي بدر ميآييم. در تنهايي به خدا ميرسيم. در اين خانه
محقر، در اين خانه فرياد و سكوت، در اين خانه سرد و گرم، سردي زمستان،
گرماي خون، خانه نمناك و شيرين، خانه اي بيشكل، ولي زيبا. خانه ي كوچك و باعظمت. به كوچكي قبر و عظمت آسمان انگار دست نوشتهها با حسين حرف ميزدند. گاه خود را در ميدان نبردي سنگين تصورميكرد، اما با زيركي ازآنجا ميگريخت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۴
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
انگارتنهايي نيمه شب در دل شب هويزه آزارش ميداد. دلش گرفت. بي تاب كه شد، مادر در نظرش آمد. سياهي شب را در دشت ميشكافت و به او نزديك ميشد. سر بر خاك
نهاد. چشم به ستارهها دوخت. كاش ميتوانست بخوابد. اين بار مادر را ديد.
مثل يكي از ستارهها شده بود كه ازآسمان به سويش ميآمد. نه، انگار مادر نبود.
انتظار ديدار با پدر را نداشت. چرا ذهنش به هزار راه ميرفت؟ كم كم پلكهايش سنگين شدند و آرام روي هم قرار گرفتند.
(5)
حالا مادر بود كه گرفتار خوابي آشفته شده بود. شب كه از حرم حضرت
معصومه برگشت، خبر پيروزي رزمندگان را از راديو شنيده بود. دلش هزار راه رفت. آرام و قرار نداشت. بارش را بسته بود كه فردا راهي اهواز شود. وارد باغي بزرگ شد با درختان سر به فلاك كشيده. گل هاي محمدي با هزار رنگ كنار هم قد كشيده بودند. فواره هاي آب توجه اش را جلب كرد. آب رقص كنان رو به آسمان ميجهيد و سپس سر فرود ميآورد. چه آب زلالي در جويبارهاي سنگ فرش شده با سنگهاي زيبا جاري بود. انگار يكي مادر را داخل آن باغ زيبا ميكشاند. باغي بزرگ كه تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت.
مادر باز هم جلو رفت. ناباورانه قدم بر ميداشت. رسيد به ميدانگاهي. از
دور شيئي را ديد كه از آن نور ميتابيد. جلو رفت. بازهم جلوتر. ايستاد. رسيد
به تختي كه ملافه اي سفيد و نوراني بر رويش برق ميزد. انگارهمه روياهايي
كه در طول زندگي دنبال ميكرد را مقابل خود ميديد.همه تلاش و سختيهاي زندگي در نظرش مرور ميشدند. محو عظمت و
جلال باغ و آن تخت شد. نگاهش چرخيد سوي مردي كه كنار تخت ايستاده
بود. «چه مي بينم. خداي من، تاكنون همسرم را با اين لباس فاخر نديده بودم.
چه زيبا روست. انگار ميخواند مرا». به همسرش نزديك شد. لبخند شيريني
كه در صورتش نشسته بود، او را آرام ميكرد. تصور ميكرد در انتظار اوست.
«يعني آن تخت زيبا را براي من فراهم كرده است؟» قدم جلو گذاشت و سلام
داد. بي تاب بود. سر بلند كرد و پرسيد: «اين تخت را براي من فراهم كرده اي، حاج آقا؟»
- نه
مادر جا خورد. انتظار چنين پاسخي نداشت. اين راهم ميدانست كه او بي حساب حرف نميزند . كنجكاو پرسيد.
- پس براي چه كسي است؟
- به زودي خواهيد فهميد.
مادر رفت تو فكر. دلش هزار راه رفت. عظمت آن باغ داشت از نظرش محو ميشد.
هي غلت ميزد و هذيان ميگفت. دوست داشت از خواب بيدار شود.
تحملش را نداشت. انگار ميتوانست حدس بزند، اما نميخواست باور كند.
بازهم دست و پا زد. ناگهان فريادش دراتاق پيچيد. از خواب پريد. پيشاني اش
خيس عرق شده بود. هاي، هاي ميگريست. مثل بچه اي كه در تاريكي كنار رختخواب دنبال يكي ميگشت كه آرامش كند. قطرات درشت اشك ُسر ميخوردند روي صورتش و چكه ميكردند رو دامنش.«حسين، حسين. كجايي مادر. نكنه ميخواي بري. چقدر زود. الان كجايي» و بعد با صداي بلند فرياد
زد. «حسين ، حسين» دخترش از خواب پريد. آمد بالا سرش. مادر محكم او را در سينه فشرد. خود را رها كرده، يكسره گريست. انگار هر دو هوايي شده بودند. فرياد مادر چنگ ميانداخت به سينه دخترش، تا حالا اين قدر براي حسين هوايي نشده بود.
- فردا صبح ميرويم اهواز، مادر.
- نه، همين حالا. تا حسين را نبينيم، آرام نخواهم گرفت.
دوباره در آغوش هم گره خوردند و باز هم گريستند.
(6)
براي رسيدن به خاكريزي كه بايد مرحله دوم عمليات را از آن جا آغاز ميكردند، هيچ وسيله اي نبود، جز همان وانتي كه حسين آورده بود. راننده براي دومين بار اين مسير پنج كيلومتري را طي كرد. تعدادي پشت خاكريز كنار جاده جفير مستقر شدند. كاميوني توجه نصرت را جلب كرد. «چطور است روشنش
كنيم و بقيه بچهها را با آن منتقل كنيم؟» نظرش را با حسين در ميان گذاشت.
حسين هم با او هم صدا شد. نصرت پشت كاميون عراقي نشست. سوئيچش نبود. سيمهاي پشت سوئيچ را به هم متصل كرد تا بلكه روشن شود، اما موفق
نشد. فاضل گفت:«يك نفربر به اين سمت ميآيد. بگذار هلش بدهد.» نصرت
پشت فرمان نشست و منتظر ماند. با يك ضربه نفر بر روشن شد. كاميون ترمز
نداشت و بي اختيار جلو ميرفت. نصرت كاميون را پشت تلي از خاك هدايت كرد و نگهش داشت.
به همان وانت اكتفا كردند و به سختي خود را به خاكريز رساندند. حسين از دور كه به خاكريز نگاه ميكرد، آن را در غباري ميديد كه در نظرش مشكوك ميآمد. نزديكتر شد. صداي انفجار تعداد زيادي گلوله كاتيوشا آنها را غافلگير كرد. حسين پشت خاكريز كه رفت، حكيم و جولا را ديد كه شتابان به سويش
ميآيند.
- انگار قصد پاتك دارند. نيم ساعت است كه اينجا را زير آتش گرفتهاند. گراي يك كاتيوشا را روي اين خاكريز تنظيم كرده اند و هر چهل گلوله اش را پشت سر هم روانه ميكنند.
حسين مسير غبار را كه در دويست متري خاكريز بود، تعقيب كرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۵
باد بانی که بَرَد قایقِ من را به بهشـت
پرچم در تب و تابِ حرم ارباب است
بنفسی فداک یا اباعبدالله
#به_تو_از_دور_سلام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- مثل اينكه دشمن در منطقه جفير خود را تقويت كرده است. جهت عمليات به
سمت پادگان حميد است، اما آنها از جفير قصد پاتك دارند. اين عمل آنها
خطرناك است. ممكن است ما را غافلگير كنند. به نيروها بگو آماده باشند تا در صورت دستور پيشروي مرحله دوم را آغاز كنيم.
حسين با بيسيم با فرمانده گردان تماس گرفت. تانكها پشت سرشان در
فاصله صد متري موضع گرفته بودند و به سوي خاكريز عراقيها كه در يك
كيلومتري مستقر بودند، شليك ميكردند. حسين فعال شدن عراقيها از سمت
جفير را با سرهنگ در ميان گذاشت. از او خواست كه به جفير بيشتر توجه
كند. وقتي سرهنگ به فرمانده گردان تانك دستور داد كمي جلوتر بكشند،
حسين دلش گرم شد و پشت خاكريز به مواضع عراقيها خيره شد.
يك كاميون عراقي در اثر شليك گلوله تانك خودي آتش گرفته بود. نيروهايي كه در دو سمت جاده جفير سنگر گرفته بودند،روحيه گرفتند. حسين در سمت راست و كريمپور در سمت چپ. ناگهان صدايي وحشتناك همه را غافلگير كرد. اين صدا براي مدتي قطع نشد. انگار همان گلوله هاي كاتيوشا بودند كه
پشت خاكريز در يك رديف كنار هم منفجر ميشدند. صداي ناله عده اي بلند
شد. همه درازكش منتظر ماندند. نصرت در انتهاي خاكريز بود. چشمش به
وانتي افتاد كه پر از مهمات بود. كريمپور به او اشاره كرد كه مهمات را تخليه
كند و با وانت مجروحان را از پشت خاكريز عقب ببرد. نصرت به كمك چند
نفر،جعبه هاي مهمات و آذوقه را تخليه كرد. صداي ناله جواني كه يك پايش
قطع شده بود، به گوشش رسيد. ترجيح داد از انتهاي خاكريز مجروحان را سوار كند، زيرا اين وانت تنها وسيله نقليه آنها به حساب ميآمد. هنوز هيچ آمبولانسي به آنجا نرسيده بود. نصرت به راننده گفت كه از انتهاي خاكريز شروع كند. همين كه وانت ميرسيد، نيروها مجروحان را سوار ميكردند و
راننده حركت ميكرد. نصرت مجروحان را كنار هم خواباند و پتويي رويشان
انداخت. وقتي به انتهاي خاكريز رسيد، تعدادشان به ده نفر رسيد. دو نفر در
همان دم شهيد شده بودند. حسين اين صحنه را كه ديد، دستور داد نيروها داخل سنگر بروند و منتظر بمانند. مجدداً با فرماندهي تماس گرفت. اوضاع به نظرش
مشكوك ميآمد. رفت تو فكر، «چرا دستور حمله صادر نميشود؟ اين همه معطلي براي چيست؟ عراقيها دارند به ما نزديكتر ميشوند.» شرايط طوري بود كه بايد خود تصميم ميگرفت. قدوسي از داخل سنگر صدايش زد.
- فرماندهي با شما كار دارد.
حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. همين طور كه گوش ميداد، لبخندي بر چهرهاش نقش بست. گوشي را به بيسيمچي داد و به قدوسي
و حكيم گفت:«برويد آماده شويد. تا نيم ساعت ديگر پيشروي آغاز خواهد
شد.»
- چرا اين همه تأخير؟ دو ساعت از ظهر گذشته.
- ما موظفيم به دستورات فرماندهي عمل كنيم.آنها اين عمليات را فرماندهي
ميكنند. نه من و تو.
قدوسي سر پايين انداخت و به سوي سنگر خود رفت. حسين پيكي براي كريمپور فرستاد تا او خود را آماده كند. اين بار كه صداي سرهنگ را از پشت بيسيم شنيد، بي مهابا گفت«تا شب نشده بايد خودمان را به پادگان
حميد برسانيم» و بعد آرپيجي را گرفت و از خاكريز عبور كرد. نيروها چون روز گذشته در دشت پراكنده شدند و به سوي خاكريز دشمن خيز برداشتند. اين بار دشمن منتظر بود. انگار با ديروز فرق كرده بود. ناگهان صداي هواپيماي عراقي كه در سطح پايين پرواز ميكرد، همه را زمينگير كرد. لحظه اي بعد
صداي انفجار برخاست. خلبان عراقي توپخانه را هدف قرار داده بود. دود و
آتش از پشت كرخه كور بلند شد. حسين با فرماندهي تماس گرفت. دستور دادند به خاكريز قبلي برگردند.اما ما اين جا مشكلي براي پيش روي نداريم.
- توپخانه را زدند. ممكن است شما را غافلگير كنند.
حسين حرفي نزد و دستور داد به عقب برگردند. نيروها با بيميلي برگشتند.
وقتي پشت خاكريز رسيدند،همه چيز عوض شده بود. ديگر خبري ازتانكها
نبود.«يعني آنها كجا رفته اند؟»
حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. كسي نبود پاسخ بدهد. از آن
طرف حرفهاي ضد و نقيض ميآمد.«چرا تانكها را رها كرديد؟ قرار نيست
تا اين حد عقب بنشينيم.»
حسين همه چيز دستگيرش شد. با صداي رگبار مسلسل عراقيها به خود
آمد و پريد پشت خاكريز.
- دارند پيشروي ميكنند.تانكهايشان از خاكريز بيرون آمده اند.
غفار درويشي بود. به شدت نگران بود. انگار از سنگرش تا آنجا يكسره دويده بود. حسين نگاهي به سر و وضعش انداخت، گفت:«با اين روحيه كه نميتواني جلو تانكها را بگيري؟»
- ولي ما تنها مانده ايم. كسي دور و بر ما نيست. فقط نيروهاي پياده مانده اند.
- خدا را كه داريم.
ناگهان غفار آرام گرفت. ابتدا به حسين خيره شد و بعد در خود فرو رفت.
صداي حسين او را به آرامش دعوت ميكرد.
- برو به حكيم و قدوسي بگو كساني كه آرپيجي دارند، بيايند اين جا جمع
شوند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۶