eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 6️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - مثل اينكه دشمن در منطقه جفير خود را تقويت كرده است. جهت عمليات به سمت پادگان حميد است، اما آنها از جفير قصد پاتك دارند. اين عمل آنها خطرناك است. ممكن است ما را غافلگير كنند. به نيروها بگو آماده باشند تا در صورت دستور پيشروي مرحله دوم را آغاز كنيم. حسين با بيسيم با فرمانده گردان تماس گرفت. تانكها پشت سرشان در فاصله صد متري موضع گرفته بودند و به سوي خاكريز عراقيها كه در يك كيلومتري مستقر بودند، شليك ميكردند. حسين فعال شدن عراقيها از سمت جفير را با سرهنگ در ميان گذاشت. از او خواست كه به جفير بيشتر توجه كند. وقتي سرهنگ به فرمانده گردان تانك دستور داد كمي جلوتر بكشند، حسين دلش گرم شد و پشت خاكريز به مواضع عراقيها خيره شد. يك كاميون عراقي در اثر شليك گلوله تانك خودي آتش گرفته بود. نيروهايي كه در دو سمت جاده جفير سنگر گرفته بودند،روحيه گرفتند. حسين در سمت راست و كريمپور در سمت چپ. ناگهان صدايي وحشتناك همه را غافلگير كرد. اين صدا براي مدتي قطع نشد. انگار همان گلوله هاي كاتيوشا بودند كه پشت خاكريز در يك رديف كنار هم منفجر ميشدند. صداي ناله عده اي بلند شد. همه درازكش منتظر ماندند. نصرت در انتهاي خاكريز بود. چشمش به وانتي افتاد كه پر از مهمات بود. كريمپور به او اشاره كرد كه مهمات را تخليه كند و با وانت مجروحان را از پشت خاكريز عقب ببرد. نصرت به كمك چند نفر،جعبه هاي مهمات و آذوقه را تخليه كرد. صداي ناله جواني كه يك پايش قطع شده بود، به گوشش رسيد. ترجيح داد از انتهاي خاكريز مجروحان را سوار كند، زيرا اين وانت تنها وسيله نقليه آنها به حساب ميآمد. هنوز هيچ آمبولانسي به آنجا نرسيده بود. نصرت به راننده گفت كه از انتهاي خاكريز شروع كند. همين كه وانت ميرسيد، نيروها مجروحان را سوار ميكردند و راننده حركت ميكرد. نصرت مجروحان را كنار هم خواباند و پتويي رويشان انداخت. وقتي به انتهاي خاكريز رسيد، تعدادشان به ده نفر رسيد. دو نفر در همان دم شهيد شده بودند. حسين اين صحنه را كه ديد، دستور داد نيروها داخل سنگر بروند و منتظر بمانند. مجدداً با فرماندهي تماس گرفت. اوضاع به نظرش مشكوك ميآمد. رفت تو فكر، «چرا دستور حمله صادر نميشود؟ اين همه معطلي براي چيست؟ عراقيها دارند به ما نزديكتر ميشوند.» شرايط طوري بود كه بايد خود تصميم ميگرفت. قدوسي از داخل سنگر صدايش زد. - فرماندهي با شما كار دارد. حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. همين طور كه گوش ميداد، لبخندي بر چهره‌اش نقش بست. گوشي را به بيسيمچي داد و به قدوسي و حكيم گفت:«برويد آماده شويد. تا نيم ساعت ديگر پيشروي آغاز خواهد شد.» - چرا اين همه تأخير؟ دو ساعت از ظهر گذشته. - ما موظفيم به دستورات فرماندهي عمل كنيم.آنها اين عمليات را فرماندهي ميكنند. نه من و تو. قدوسي سر پايين انداخت و به سوي سنگر خود رفت. حسين پيكي براي كريمپور فرستاد تا او خود را آماده كند. اين بار كه صداي سرهنگ را از پشت بيسيم شنيد، بي مهابا گفت«تا شب نشده بايد خودمان را به پادگان حميد برسانيم» و بعد آرپيجي را گرفت و از خاكريز عبور كرد. نيروها چون روز گذشته در دشت پراكنده شدند و به سوي خاكريز دشمن خيز برداشتند. اين بار دشمن منتظر بود. انگار با ديروز فرق كرده بود. ناگهان صداي هواپيماي عراقي كه در سطح پايين پرواز ميكرد، همه را زمينگير كرد. لحظه اي بعد صداي انفجار برخاست. خلبان عراقي توپخانه را هدف قرار داده بود. دود و آتش از پشت كرخه كور بلند شد. حسين با فرماندهي تماس گرفت. دستور دادند به خاكريز قبلي برگردند.اما ما اين جا مشكلي براي پيش روي نداريم. - توپخانه را زدند. ممكن است شما را غافلگير كنند. حسين حرفي نزد و دستور داد به عقب برگردند. نيروها با بيميلي برگشتند. وقتي پشت خاكريز رسيدند،همه چيز عوض شده بود. ديگر خبري ازتانكها نبود.«يعني آنها كجا رفته اند؟» حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. كسي نبود پاسخ بدهد. از آن طرف حرفهاي ضد و نقيض ميآمد.«چرا تانكها را رها كرديد؟ قرار نيست تا اين حد عقب بنشينيم.» حسين همه چيز دستگيرش شد. با صداي رگبار مسلسل عراقيها به خود آمد و پريد پشت خاكريز. - دارند پيشروي ميكنند.تانكهايشان از خاكريز بيرون آمده اند. غفار درويشي بود. به شدت نگران بود. انگار از سنگرش تا آنجا يكسره دويده بود. حسين نگاهي به سر و وضعش انداخت، گفت:«با اين روحيه كه نميتواني جلو تانكها را بگيري؟» - ولي ما تنها مانده ايم. كسي دور و بر ما نيست. فقط نيروهاي پياده مانده اند. - خدا را كه داريم. ناگهان غفار آرام گرفت. ابتدا به حسين خيره شد و بعد در خود فرو رفت. صداي حسين او را به آرامش دعوت ميكرد. - برو به حكيم و قدوسي بگو كساني كه آرپيجي دارند، بيايند اين جا جمع شوند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۶
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق و عاشقی اونی نیست که دونفر به هم نگاه کنن عشق و عاشقی زمانی درسته که دونفر به یه نقطه نگاه کنن! شهدا همشون نگاهشون به یه نقطه بود، اونم قرب الهی... حالا با اومدن محرم و ادعای عاشق امام حسین(ع)بودن، دوست داریم نگاهمون به حسین باشه یا نقطه ای که ارباب نگاه میکنه؟ . شهادت! . از زمین که نگاه کنی میبینی فاصله زیاده ولی اگه حواست فقط به هدفت باشه و چشم ازش برنداری میبینی یه قدم رفتی و باقیش رو خدا بهت تخفیف داده... . پی نوشت:الحق همین که گفتی شد، تو از هدفت چشم برنداشتی یه قدم رفتی باقیش رو خدا بهت تخفیف داد و تو رو به هدفت رسوند... . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - مثل اينكه دشمن در منط
❣️ 🔺 7️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ هجوم تانكها از اين طرف است. اگر متوقفشان كنيم، اميد ميرود كه ساير نيروها هم از خودشان دفاع كنند. پيشنهاد حسين، غفار را سر حال آورد، زيرا خودش آرپيجي داشت و ميتوانست كنار حسين بجنگد. تندي سراغ قدوسي و حكيم رفت. انگار حسين نقشه اي داشت. ديگر توجهي به صحبتهاي پراكندهاي كه از بيسيم به گوش ميرسيد، نميكرد. سمت چپ جاده آرامتر بود. رگبار مسلسل عراقيها لحظه اي قطع نميشد. دو مجروح كنار خاكريز دراز كشيده بودند. يكي داشت آنها را پانسمان ميكرد. حالا ديگر نيروهاي پياده عراقي را ميديد كه در پناه تانكها پيش ميآمدند. آتش گلوله هاي توپ و خمپاره بيشتر شد، طوري كه هر چند متر مجبور بود روي زمين دراز بكشد. شهيدي را ديد كه هنوز خون از پيشاني اش بيرون ميزد.«اين تانكها امان ما را خواهند بريد، اما در صورت مقاومت اميد آن ميرود كه نيروهاي سمت چپ جاده نجات پيدا كنند. نبايد بگذاريم اولين عمليات ايران با شكست مواجه شود. به گمان من مقاومت ما ميتواند الگو شود. اگر بنا باشد به اميد تانكهاي ارتش پيشروي كنيم كه اكنون در اين نقطه از جبهه نبوديم. شايد اين تصميم من منجر به شهادت دوستانم شود، اما در غير اين صورت هم كسي سالم نخواهد ماند. بنابر اين مقاومت ما در حملات بعدي عراقيها اثر خواهد گذاشت. من بهترين يارانم را براي مبارزه انتخاب خواهم كرد.» حسين به خاكريزي رسيد كه جولا در حال شليك به سوي عراقيها بود. او توانسته بود از پيشروي نيروهاي پياده جلوگيري كند و اكنون لبخندي بر لبانش جاري بود. حسين را كه ديد، به سويش برگشت و درازكش گفت:«اگر به ما مهمات برسانند، جلويشان را ميگيريم.» - كي مهمات برساند؟ جولا حرفي نزد. حسين بلافاصله ادامه داد:«شما همه نيروها را در اين خط نگهدار. به كسي اجازه نده جلوتر بيايد. من با چند نفر صد متر جلوتر به كمين تانكها خواهيم نشست. سفارش كنيد. بيهوده شليك نكنند.» رگباري كه به نظر ميرسيد از نزديك شليك شده است، خاك هاي لبه خاكريز را رويشان ريخت. حسين به آن سو برگشت. چند عراقي بيش از حد نزديك شده بودند. تفنگ را از جولا گرفت و به سويشان شليك كرد. يكي از عراقيها كه افتاد، بقيه به سوي نزديك ترين تانكي كه در حال پيشروي بود، برگشتند. قدوسي و حكيم با تعدادي موشك آرپيجي رسيدند. - هر چه موشك انداز بود، جمع كرديم. - پس غفار كجاست؟ - رفته آرپيجي خوشنويسان را بگيرد. - خوشنويسان چي شد؟ - گلوله خورد. حسين يكه خورد. نميتوانست باور كند كه هر لحظه خبر شهادت يكي از دوستانش را به او بدهند. چند موشك ازقدوسي گرفت و حركت كردند. جولا خواست با آنها همراه شود كه او مانع شد. مجدداً تأكيد كرد كه از اين خاكريز قدمي جلوتر نياييد. جولا ميديد كه آنها به استقبال مرگ ميروند. از دور ديد كه غفار درويشي و ساير افرادي كه آرپيجي داشتند، پشت آخرين خاكريز منتظر حسين هستند. ده نفري ميشدند. حسين خود اولين نفري بود كه به سوي تانكها ميرفت. صدمتر جلوتر، به سنگرهاي كوچكي رسيدند كه محل مناسبي براي شكار تانكها بود. حسين هر دو نفر را پشت يكي از آن سنگرها نشاند و خود در سنگر جلويي كنار قدوسي نشست. صدايش را ميشنيدند كه ميگفت: «بگذاريد نزديك شوند. خونسرد، منتظر شليك من باشيد. هر چه جلوتر بيايند،كمتر خطا ميكنيم.» قدوسي موشكها را آماده ميكرد و كف سنگر ميگذاشت. زمزمه حسين را شنيد كه با خود حرف ميزد:«اي روزگار، من كه ميدانستم پايان زندگي من همين است كه اكنون شاهدش هستم، پس چرا مرا با وعده هاي خوش آب و رنگت فريب ميدادي؟ هر چه توان داشتي بكار گرفتي. حتي نيم ساعت قبل وسوسه ام كردي كه يارانم را تنها بگذارم و عقب نشيني كنم. تو اكنون كه در برابر سي تانك قرار گرفته‌ام و هنوز راه نجات دارم، مرا دعوت به سازش ميكني. تو ميداني كه مقاومت من نشان از شجاعتم نيست. من سال ها براي اين مقاومت زحمت كشيده ام. آن همه شب زنده داري كرده ام، هر جا كه نفسم سركشي ميكرد، سركوبش كردم. همه آن رنج و زحمت ها براي اين لحظه بود. حال تو از من مي خواهي كه براي عافيت آينده رها يش كنم؟ نه، ارزاني تو. من پس از شهادت گندمكار از قيد همه چيز گذشتم. اكنون وقت آن نيست كه اين اسرار را برايت بگويم.» قدوسي بي آن كه به حسين نگاه كند، به زمزمه هايش گوش ميداد. رازهايي از اين دوست چند ساله دستگيرش مي شد كه تا كنون پي به آن نبرده بود. حسين نيمخيز به سوي تانكها رفت. فريادزد :«بياييد. من شمارا به جنگي سخت دعوت ميكنم. شما با تانك و ما با همين موشك اندازي كه پس از شليك چند موشك هيچ ارزشي ندارد. پس چرا تأمل ميكنيد؟» خشم وجودش راگرفته بود. موشك انداز را بر دوش نهاد و اولين تانك را نشانه رفت. تانكها هنوز بيش از دويست متر با آنها فاصله داشتند و در دشت پراكنده بودند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۷
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یم فاطمی، دُر سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی                                               ز سرادقات محمدی طلعت ظهور جلالتی به سما قمر، به نبی ثمر، بفاطمه دُر، به علی گهر                                              به حسن جگر، به حسین پسر، چه نجابتی، چه اصالتی.... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فتاده در دل تنگم هوای چون تو شهی هوا هوای حسین و هوای در به دری بنفسی فداک یا ابا عبدالله از دور ســـلام ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
روزی آیت‌الله خامنه‌ای که در آن زمان نماینده حضرت امام خمینی (ره) در شورای‌عالی دفاع بودند، برای دیدار با رزمندگان، به جبهه «شوش» رفتند. حسین و حاج صادق در این دیدار، در محضرشان بودند. آیت‌الله خامنه‌ای فرمودند: «در این دیدار با رزمندگان نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز بچه‌ها دور من جمع شدند و هر کس با من صحبتی داشت. بعد از چند دقیقه، من نگاه کردم. دیدم سیدحسین قرآنی در دست گرفته و عده زیادی از بچه‌ها دور او جمع شده‌اند و ایشان به قدری زیبا از آیات قرآن و استقامت در جنگ و... صحبت می‌کرد که من تعجب کردم». حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در مصاحبه‌ای که در سال 59 انجام گرفت و در آخرین برنامه «روایت فتح» که توسط شهید «مرتضی آوینی» تهیه و پخش شد، فرمودند: «وقتی خبر شهادت سیدحسین علم‌الهدی را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود». شهیدسیدحسین علم الهدی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
یم فاطمی، دُر سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی                                               ز سرادقات محم
❣️ 🔺 8️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صداي شني هايشان به خوبي به گوش ميرسيد. حسين قصد داشت خود آغاز كننده نبرد باشد. كلاهك تانك را نشانه رفت و شليك كرد. موشك از كنار تانك رد شد و به مسير خود ادامه داد. قدوسي موشك بعدي را به او داد و گفت:«مهلتش نده. خيلي به ما نزديك شده. تيربارچي ما را ديده است.» آرام بگير محمود. اجازه نميدهم وارد حريم ما شوند. و بعد با دقت بيشتري شليك كرد. اين بار كلاهك تانك در هاله اي از دود قرار گرفت و بعد، آتش از درون آن زبانه كشيد. چند عراقي از داخل تانك بيرون آمدند و وحشتزده ميدويدند. تانك بعدي را كه نشان رفت، شني اش را از كار انداخت. انهدام اين دو تانك فرمانده عراقي را مجبور به توقف كرد. حسين ميديد كه از سمت چپ پيشروي نيروهاي پياده عراقي و تانكها ادامه دارد. وقتي به خاكريز نيروهاي كريمپور رسيدند، دانست كه بايد تانكها را متوجه خود كند. منتظر ماندند كه فرمانده دستور پيشروي بدهد. اكنون ده تانك رو در روي آنها صف كشيده بودند. اولين تانك شليك كرد. يكي از سنگرها درگرد و غبار و دود گم شد. يكي را ديد كه از ميان دود به سمت سنگر بعدي ميدود. غفار بود. حسين همان تانك را نشانه رفت و شليك كرد. تانكها يك خيز ديگر پيش آمدند. حسين فرياد زد: - حالا باهم شليك كنيد. سعي كنيد موشكها خطا نرود. اين بار از درون سه تانك ديگر شعله آتش زبانه كشيد. حسين موشكها را شمارش كرد. هنوز پنج موشك ديگر داشت، اما از وضعيت ساير سنگرها بيخبر بود. - ما حتي به‌ تعداد تانكها موشك نداريم. - اگر يك مرحله ديگر مانع حركت آنها شويم. ممكن است عقب بنشينند. اين بار كه تانكها شليك كردند، دو سنگر ديگر را منهدم كردند. همين كه گرد و غبار اطراف سنگر فروكش كرد، حسين پيكر سه شهيد را ديد كه در سنگر افتاده‌اند، اولين نفر غفار درويشي بود. نگاه حسين با اوحرف ميزد.«گمان نميكنم در آمدنم تأخير كنم.» موشك بعدي را آماده كرد. اين بار اول قدوسي شليك كرد. او تانكي را كه به تنهايي پيشروي ميكرد، نشانه رفت و متوقفش كرد. فرمانده عراقي كلافه شده بود. با اين كه با سه تانك ديگر آنجا را تقويت كرده بود، اما ترجيح داد مسير را عوض كند. تانكها از فاصله دويست متري به سويي كه جولا و ساكي مستقر بودند، ميرفتند. حسين نگران به تعقيب تانكها ادامه داد. شليك متوالي دشمن امان نيروها را بريده بود. جولا با اسلحه سبك از خود دفاع ميكرد. هنوز گلوله هاي خمپاره در اطراف خاكريز به زمين مينشست. شمار مجرومين بيشتر شد. كاري از دستشان ساخته نبود. همان پير مردي كه ديروز با مهرباني از اسراي عراقي پذيرايي ميكرد، اكنون در تب ميسوخت و خون از بدنش بيرون ميزد. جولا او را در آن طرف خاكريز ديده بود و اكنون ديگر خبري از او نداشت. فقط ميديد كه يكي از تانكهاي عراقي به سويش ميرفت. خدمه تانك غير از پيرمرد چهار نفر ديگر را ديد كه روي زمين دراز شده‌اند و قدرت حركت ندارند. عراقي نزديك و نزديك تر شد. او ميديد كه آنها زنده هستند، اما تانك را به سويشان هدايت كرد و از روي پايشان رد شد. فرياد پيرمرد بود كه در دشت رد مي كشيد. وقتي تانكها از سمت راست به خاكريز رسيدند،كشتار دسته جمعي شروع شد. رگبار مسلسلها افراد بي دفاع را قلع و قمع ميكرد. جولا و ساكي تنها مانده بودند. هنوز آخرين گلوله هاي خود را شليك ميكردند. انگار غروب خورشيد در آن روز تمايلي نداشت از دشت هويزه دل بكند. در هر قسمت از خاكريز و سنگرها، تعدادي در خون خود ميغلتيدند. تكرار اين جولا را مضطرب كرده بود. فقط تعدادي از نيروهاي كريمپور توانستند از سمت چپ- كه هنوز دشمن به آن خاكريز نرسيده بود- خود را نجات دهند، اما ساير سنگرها و خاكريزها سقوط كرده بودند. يك راننده تانك، شني تانك را به سمت پيكر چند شهيد هدايت كرده و از روي آنها عبور كرد. جولا يكه و تنها ماند. زخم پا عذابش ميداد. ديگر فشنگي براي شليك نداشت. همان تانكي كه از روي شهدا عبور كرد، به او نزديك شد. يك افسر عراقي پياده شد و به سمتش رفت. افسر اسلحه را به روي او گرفت، اما شليك نكرد. دو سرباز با طنابي دست و پايش را بستند و او را روي تانك انداختند. جولا از آن بالا ميديد كه تانكها به دنبال نيروهاي باقي مانده ميروند. راننده به گودال ها كه ميرسيد، به عمد از روي آن عبور ميكرد تا در صورت مخفي شدن نيروها آنها را به شهادت برساند. كمي كه گذشت، ساكي را ديد كه عراقيها او را دست بسته به داخل نفربر منتقل ميكردند. جولا چشم چرخاند سمت چپ. نزديك به بيست تانك را ديد كه در برابر سنگر حسين و يارانش متوقف شده بودند. تعدادي از آنها در آتش ميسوختند. حسين پاورچين، پاورچين سنگر راعوض كرد. چشم انداخت به عراقيها. بي شمار داشتند جلو ميآمدند.حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۸
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی از حضرت علی‌اکبر قبل از عزیمت شهید بدرالدین به میدان نبرد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بسم الله الرحمن الرحيم خاطره ای از اولین مبادله اجساد شهدا و کشته های عراقی ، برای اولین بار در تاریخ جنگ بین ایران و عراق . امروز پس از سالها جستجو درخاطراتم( این خاطره مربوط به حدودا 33 سال پیش است ) به خاطره ای زیبا رسیدم که برای اولین بار در اینجا نقل میکنم : مدت کوتاهی بعد از آتش بس در جنگ تحمیلی در تابستان 1367 اولین مبادله شهدا ، توسط ما در واحد اطلاعات عملیات تیپ الغدیر یزد اتفاق افتاد. خاطره ای که نه هیچ دوربینی، بجز دوربین های خداوند آن را ثبت کرده است و نه در جایی گفته یا نوشته شده است. برای اولین بار در اینجا نقل میکنم. مدت کوتاهی بعد از آتش بس، حدودا یک ماه بعد از آتش بس در تابستان 1367 ، در خط مقدم شلمچه پشت کانال عرایض در منطقه ای که نزدیکترین فاصله با عراقی ها داشتیم، حدودا 20 تا 30 متر ، و توسط یک پل لوله ای خط ما با خط عراقی ها وصل میشد. ۱
این پل در زمان جنگ برای عبور نیروهای ایرانی از کانال عرایض درست شده بود. (کانال عرایض ،یک آب گرفتگی وسیع بود بین ما وعراقی ها در شلمچه ) ما بچه های واحد اطلاعات عملیات تیپ الغدیر یزد یک سنگر بزرگ داشتیم و در آن مستقر بودیم. یادم هست چون تازه جنگ تمام شده بود، روزها و بخصوص بعد از ظهر ها که گرمای هوا قابل تحمل تر بود، هم نیروهای عراقی و هم ما نیروهای ایرانی میرفتیم بالای خاکریز و همدیگر را تماشا می کردیم . خیلی برای هر دوطرف تازگی داشت. چون در مدت 8 سال جنگ هیچ وقت در روز روشن هیچکدام از نیروهای عراقی و ایرانی جرات نداشتند راست راست رو در روی هم بالای خاکریز راه بروند و همدیگر را تماشا کنند. خلاصه اینکه حالا جنگ تمام شده بود و آتش بس برقرار شده بود. من خیلی دوست داشتیم با عراقی ها عربی صحبت کنم. به کمک یکی از دوستانم که طلبه بود و از بچه های اطلاعات و مستقر در خط بود، دست و پا شکسته با عراقی ها عربی صحبت میکردم.از طرفی اجساد شهدای ما در آنطرف خط عراقی ها روی زمین افتاده بود و خیلی از اجساد کشته های عراقی ها در مناطق عملیاتی ما رها شده بودند. ۲
و چون منطقه شوره زار و نمک زار بود، خیلی از اجساد نیروهای ایرانی و عراقی خشک شده بودند و تقریبا قابل شناسایی بودند .با نظر دوستان به این فکر افتادیم که با عراقی ها صحبت کنیم برای مبادله اجساد. یک روز صبح ؛ من با زبان عربی دست و پا شکسته به عراقی ها پیشنهاد دادم که اجساد کشته های دو طرف را مبادله کنیم. فردای آن روز یکی از فرماندهان عراقی آمد روی خاک ریز و مرا صدا کرد : اگلک اگلک.. امین الله امین الله امین الله. .. (اسم مستعار من برای عراقی ها امین الله بود .تا چند ماه بعد از آتش بس که من در خط حضور داشتم ، همیشه عراقی ها مرا امین الله صدا میکردند. حتی یادمه اون اواخر نیروهای ناظر بر آتش بس سازمان ملل UN هم مرا امین الله صدا میکردند. )رفتم بالای خاکریز و گفتم : شینو؟( یعنی چی میگی) گفت : حاضریم اجساد کشته های ایرانی را بدهیم، بشرط اینکه به ما یخ بدهید. من هم قبول کردم. مقدمات فراهم شد.عراقی ها سه تا از اجساد شهدای ایرانی رها شده در پشت خاکریز شان را داخل پتو پیچیدند وآماده مبادله شدند . چون مدت کوتاهی از آتش بس نگذشته بود، حقیقتا هم نیروهای عراقی و هم ما به همدیگر اعتماد نداشتیم.ما سه قالب یخ بزرگ داخل پتو گذاشتیم و آمدیم روی خاکریز و در جلو پلی که روی کانال عرایض بین ما و عراقی ها بود، ایستادیم .عراقی ها هم اجساد 3تن از شهدای ما را داخل یک پتو پیچیدند و آمدند روی خاکریز. من از فرمانده عراقی خواستم بیایند روی پل فرمانده عراقی به عربی به من گفت: امین الله ! شما قالب های یخ را بیاورید روی خاکریز ما و اجساد کشته هایتان را اینجا تحویل بگیرید. ۳
بچه های خودمان به من گفتند اینکار نکن. شاید تله باشد و میخواهند تو را اسیر کنند. من به فرمانده عراقی گفتم : نه نمیشود . شما اجساد را بیاورید وسط پل و ما هم میاییم وسط پل تا مبادله در وسط پل انجام شود. فرمانده عراقی قبول نکرد. بعد از یکی دو ساعت چانه زنی؛ بلاخره فرمانده خط عراقی ها موافقت کرد که مبادله اجساد در وسط پل انجام شود. دلهره عجیبی در دو طرف ایجاد شده بود. هیچکدام از طرفین به همدیگر اعتماد نداشتیم .من به کمک یک نفر از بچه های واحد اطلاعات عملیات؛ ارام ارام از خاکریز بسمت پل حرکت کردیم و سه قالب یخ را حمل میکردیم بسمت وسط پل. دو سرباز عراقی هم که سه جسد از شهدای ما را داخل پتو پیچیده بودند آرام آرام از خاکریزشان بسمت وسط پل آمدند. بقیه نیروهای طرفین روی خاکریز ها ایستاده بودند و شاهد ماجرا بودند و آماده باش . برای اولین بار بود که دو طرف از فاصله بسیار نزدیک در کنار هم قرار گرفته بودیم. ابتدا ما قالب های یخ را به آنها دادیم و سپس اجساد شهدا را تحویل گرفتیم. حس خیلی عجیبی بود. هم خوشحال بودیم از یک مبادله ارزشمند و هم ترس مان از همدیگر ریخته شده بود. ۴