eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرید ، و سیره عملی و سبک زندگی او را بکار ببندید. ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می گیرید، و خدا به شما عنایت می کند. ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 1️⃣سال‌های اول جنگ همه پیشروی‌های ما شبانه انجام می‌شد. اما در عملیات آزادسازی بستان، طریق‌القدس مجبور شدیم صبحش عملیات سنگینی انجام بدهیم. تعدادی از بچه‌ها در یکی از محورها، در محاصره افتاده بودند. رادیو مارش پیروزی را شروع کرده بود، ولی ما می‌دانستیم آن بچه‌ها الان در چه حالی هستند. 2️⃣دیشب ما وسط میدان مینی گرفتار شده و گروهان‌مان تار و مار، و فرمانده‌مان خانچین شهید شده بود، شاید یک دسته مانده بودیم، سعید درفشان فرمانده محور عملیاتی، مضطرب و مستاصل جمع‌مان کرد که هر طور شده باید از مسیری که نشان داد برویم جلو تا شاید محاصره آن بچه‌ها بشکند. چشم‌هایش از بی‌خوابی بود یا از ناراحتی، ورم کرده و قرمز بودند. سعید را هیچوقت آنطور ندیده بودم. من صمیمی‌ترین دوستم منصور بنی‌نجار در محاصره بود، و سعید هم صمیمی‌ترین رفیقش محمدرضا حسن‌زاده. 3️⃣اوایل آذر سال ۶۰ بود و یادم هست دیشبش بارانی حسابی‌ آمده بود، بارانی که منتظرش نبودیم. زمین مسطح بود و خاکش خاک رس، سنگین ترین خاک دنیا! هر پوتین ما که قبلا یک کیلو بود، شده بود پنج شش کیلو و راه رفتن عادی هم برایمان مصیبت بود. همه خیلی جوان بودیم. با وجود سنگینی کفش‌ها، با وجودی که تانک‌های عراقی را می‌دیدیم، با وجودی که سنگین‌ترین سلاح ما آرپی‌جی۷ بود، آن هم سه چهار قبضه، الله اکبر را گفتیم و راه افتادیم. چه انرژی‌ای می‌داد گفتن الله اکبر. عراق داخل خاک ما بود، دعای مردم پشت سرمان، و می‌دانستیم خدا کمک‌مان می‌کند. 👇👇
🌹🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🌹
4️⃣تانک‌ها چند صد متری عقب رفتند، ما فکر کردیم کار تمام است، اما یک وقت متوجه شدیم آنها ما را کشانده‌اند وسط دشت صاف، و ناگهان برگشته‌اند رو به ما، و آتش سنگین‌شان که شروع شد! ما جایی برای پناه گرفتن نداشتیم. ما اسلحه‌ای برای زدن آن تانک‌های غول‌پیکر روسی نداشتیم. ما جایی برای پناه گرفتن نداشتیم. 5️⃣از نیمه شب دیشب که سازمانمان به هم خورده و فرمانده‌مان شهید شده بود دیگر نمی‌دانستیم چه کسی فرمانده است. در آشفته بازاری که تیرهای آتشین سمت ما می‌امد و گلوله‌های مستقیم تانک این طرف و آن طرف ما زمین می‌خورد، حسین خود به‌ خود شد فرمانده. "حسین احتیاطی" با جسارت بلند شد و‌ همه ما را هدایت کرد به کمی عقب‌تر، پشت جاده‌ای خاکی که سمت راست‌مان بود، تا تلفات ندهیم. 6️⃣می‌نویسم حسین اما دست و دلم می‌لرزد. حسین هنوز دانش‌آموز دبیرستان شریعتی اهواز بود. رشته‌اش ریاضی و شاگرد زرنگ کلاس. و چقدر هم زیبا و دوست داشتنی... گلوله‌های آرپی‌جی‌ ما تمام شده بود. تانک‌های عراقی حالا حرکت‌شان را به سمت ما شروع کرده بودند. راستش آن وقت‌ها نمی‌ترسیدیم، آخرش شهید شدن بود که قبولش کرده بودیم. کنار جاده درازکش منتظر سرنوشت بودیم. جنگ تن و تانک. جنگ تعدادی نوجوان با تانک‌هایی غول پیکر یک طرف فکر بچه‌هایی بودیم که محاصره مانده بودند یک طرف فکر خودمان که حالا داشتیم می‌رفتیم در محاصره تانک‌ها و نگاهم به حسین بود چه می‌گوید فرمانده... 👇👇
چپ .. شهید حسین احتیاطی راست... شهید سعید جلالی یک تکه نان .... یک دنیا محبت ....
7️⃣قلب من مثل گنجشک‌ها تند و تند می‌زد. یعنی ممکن است تانک‌ها خودشان بترسند و برگردند؟ یعنی ممکن است ناگهان چهار هلی‌کوپتر ما بیایند و تانک‌ها را بزنند... اما انگار هیچکدام از اتفاق‌ها قرار نبود بیفتد. همینطور که از کنار جاده تانک‌ها را نگاه می‌کردم، صدایی و دستی روی شانه‌ام برمگرداند. حسین بود. نمی‌دانم از کجا نانی آورده بود. یک نان گرد تازه. نان اهوازی. با لبخند تکه‌ای از نان را درآورد داد به من و گفت بخور. همان‌جا لبخندی زدم... و رفت سراغ نفر بعد، و تکه نان بعدی. به هر کدام از ما یک تکه نان داد. و آخرین لقمه را خودش برداشت... می‌دانید از کجا فهمیدم آخرین لقمه را خودش برداشت. 8️⃣کمی بعد که عظیم امین‌دزفولی صدایم کرد کمکش کنم شهیدی را برداریم ببریم عقب دیدم حسین است. حسین آرام خوابیده بود. و دیدم هنوز لقمه‌اش را قورت نداده بود... هنوز نان داخل دهانش بود. باورم نمی‌شد. نمی‌توانستم باور کنم! او حتی لقمه‌اش را نخورده بود. همه ما را سیر کرده، و یک لقمه خیلی کوچک برای خودش گذاشته بود. 9️⃣تانک‌ها ترسیدند و نیامدند جلوتر. ما حسین را با همان تکه نان در دهانش آوردیم عقب. بچه‌هایی که در محاصره مانده بودند یک یک شهید شدند. منصور، محمد رضا، بعدها عظیم و سعید، و دسته ما برگشت. فرمانده حسین روی دوش‌مان، که دیگر روی خاک نبود. رفته بود توی دل‌مان... یک نان چیزی نبود، اما همان را حسین حاضر نبود تنهایی بخورد. حسین می‌دانست آن یک لقمه نان در آن وضعیت چه دلی به ما می‌دهد... خدایا خودت می‌دانی... با چشم گریان وبغض این مطالب را ارسال میکنم ... خدایا تورا به حق خوبان درگاهت .. ما را شرمنده شهدا نکن ... الهی آمین راوی: از همرزمان شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
در حجله عشق بی کفن باید رفت دلسوخته پاره پاره تن باید رفت از جان بگذر که در سراپرده دوست فارغ ز سر و دست و بدن باید رفت شهید_محمد_حسین_احتیاطی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🏴🏴🏴🏴🏴🏴 عهد ما از روز اول با حسین و با حسن ذکر ما تا روز آخر یا حسین و یا حسن با محرم کربلایی شد دل ما شب به شب روضه خواندیم از حسین ، اما حسن ، اما حسن...😔 شهادت پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و مولای کریم ، امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 ❣ برای شهید سید جمشید صفویان 👋 سلام سید ! می خواستم برایت عنوانی و لقبی را پیدا کنم  ، دیدم که تمام عناوین و القاب به نام فرماندهان شهید ثبت شده است ! دیگر لقب سرداری نمانده است تا پیشوند نام تو کنم ! بنابراین تصمیم گرفتم تو را به جای سردار " امامزاده " بخوانم ! 🚩امامزاده عشق چرا که نه ؟! تو  سیّدی و مگر نه اینکه امامزاده ها همه از اولاد حضرت زهراء (س)  هستند ؟ مگر نه اینکه امامزاده ها صاحب کرامتند و مردم از آنان حاجت می طلبند ؟ 🚩سیّد تو هم امامزاده ای ! یادت هست زمانی که کودک بودی ، همسایگان برای گرفتن حاجت برای تو نذر می کردند ؟! (1) و آنگاه که حاجت روا می شدند درب منزلتان نذری می آوردند و می گفتند : " این نذری سیّد جمشید است . " مگر تو در جبهه و گردان بلال پیر و مراد بچه ها نبودی ؟ مگر نبود که در مسجد و محل و کمیته و گردان ، وقتی می گفتند : " سیّد " همه  می دانستند  منظور تویی ؟ مگر هرکس هر کار و مشکلی داشت به سراغ تو نمی آمد و مشگل گشایش نبودی ؟ 🚩سید جان ! هنوز هم همرزمان و رهروانت برمزارت گرد می آیند و با تو درد دل می کنند و از تو حاجت می طلبند : ای امامزاده عشق ------------------------------------------ (1) زمانی که سید کوچک بوده بعضی همسایگان برای شفای بچه مریضشان و یا رفع گرفتاریشان از جوجه هایی که می خوابانیدند یکی را نذر سید جمشید می کردند و وقتی خروس یا مرغشان بزرگ می شد آن درب منزل سید برده  ------------------------------------------ گردان بلال دزفول کانال حماسه جنوب، شهدا 🍂🌸🍂🌸🍂🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا