❣ چگونه شهید گمنام نامدار شد؟
«حسین ادیبی» پدر شهید گفت:
زمانی که شهید گمنام را در کرمان به خاک سپردند من در سفر حج بودم بعد از بازگشت از سفر، برادر زاده ام تعریف کرد که مادر شهید را که چند سالی است فوت کرده در خواب دیده و او در خواب بیان کرده که فرزندمان در این نزدیکی ها دفن است. پس از پرس و جو متوجه شدیم شهید گمنامی در دانشگاه علوم پزشکی به خاک سپرده شده است.
وی با بیان اینکه وقتی که برمزار شهید حضور یافتم ادامه داد: متوجه شدم زمان، سن و مکان شهادت این شهید گمنام که بر سنگ مزارش حک شده بود با همه اطلاعاتی که در آن زمان فرزندم به شهادت رسیده، مطابقت دارد. پس از آن به بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مراجعه کردم و آنها نیز ما را به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس معرفی کردند در آنجا از ما خواسته شد که برای مشخص شدن هویت شهید، آزمایش های ژنتیک از خود، خواهر و برادر شهید انجام دهیم. بالاخره بعد از ماهها انتظار در ۲۲ اسفندماه سال ۹۱ مشخص شد که شهید گمنام همان شهید حمید ادیبی است.
🔻🔻
❣ شهید ادیبی رفتن به جبهه برایش تکلیف بود
پدر شهید ادیبی گفت:
حمید در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بود که رفتن به جبهه را برای خود تکلیف دانست و برای حضور در جبهه بسیار اصرار می کرد. در آن زمان فرزندم ۱۵ سال بیشتر نداشت و هرچه او را نصحیت می کردم که هنوز سن شما کم است و نمی توانید به جبهه بروید اما فرزندم بر رفتن به جبهه اصرار می کرد. سرانجام برای اینکه بتواند به جبهه برود و به دلیل سن کم با دستکاری کردن کپی شناسنامه و بالا بردن سن خود توانست به عنوان یک بسیجی در جبهه حضور یابد.
وی اضافه کرد: حمید بعد از گذراندن دوره آموزشی در پادگان شهید بهشتی کرمان به عنوان بسیجی به مدت دو سال در جبهه حضور یافت. پس از دو سال حمید به کرمان برگشت و در رشته ریخته گری و تراشکاری فنی و حرفه ای ثبت نام کرد تا بتواند شغل و حرفه ای را برای خود انتخاب کند بعد از گذراندن این دوره ها، برای خدمت سربازی دعوت شد. در سال ۶۵ سربازی خدمت می کرد که من خود نیز نزدیک به چهار تا پنج ماه همراه با فرزندم در جبهه حضور داشتم. در دوران سربازی دستش یک مرتبه ترکش خورد که پس از بهبودی باز دوباره به جبهه برگشت اما این بار نیز دستش در منطقه حادثه دید.
ایشان ماهها بعد از اتمام سربازیش نیز به صورت داوطلب بسیجی در جبهه حضور داشت و مسئولیت دیدبانی و هدایت خط آتش نیروهای خودی را در سنگر های کمین که نزدیک دشمن بعثی بوده را بر عهده داشت تا اینکه در منطقه فاو و در تک دشمن به شهادت رسید و البته پس از عملیات فاو به ما اطلاع داده شد که فرزندمان شهید شده و پیکرش مفقود الجسد است که من و مادرش سالها چشم انتظار آمدنش بودیم.
با توجه به اینکه محل دفن شهید در نزدیکی محل کارم قرار دارد این مکان جای بازی دوران کودکی فرزندم بود. شاید چندین مرتبه در این منطقه آمد و رفت کرده است. پدر شهید گفت: ۲۴ سال انتظار آمدنش را می کشیدیم اما امروز خوشحالم و خداوند را شاکرم .ای کاش مادرش که سالها چشم انتظار آمدنش بود نیز در جمع ماحضور داشت.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣دوئل رضا با تکتیرانداز داعشی، نگذاشت زمینگیر شویم.
«مأموریت اولمان به سوریه در سال ۹۴ بود و در همان مأموریت اول هم شجاعت رضا حاجیزاده به همه اثبات شد. در یکی از عملیاتها، در منطقهای در حلب گیر افتاده بودیم. بچهها یکییکی گلوله مستقیم میخوردند و روی زمین میافتادند؛ شهید مرادخانی و شهید شیخالاسلامی را همینطور از دست دادیم و چند مجروح هم روی دستمان ماند. کار، کار تکتیرانداز داعشی بود؛ نیروی کارکشتهای که هر لحظه هم جایش را تغییر میداد. تنها کسی که با شمّ بالای نظامیاش توانست نقطه کمین تکتیرانداز دشمن را شناسایی کند، رضا بود.
لحظات هنرنمایی رفیق عزیزش در میدان جنگ، مثل یک فیلم از جلوی چشمهایش میگذرد و انگار خون تازهای میدود در رگهایش. آقا حیدر مکثی میکند و در ادامه میگوید: «خوب است بدانید یکی از تخصصهای رضا هم همین تکتیراندازی بود. خلاصه از آن به بعد آن میدان، به صحنه دوئل رضا و تکتیرانداز دشمن تبدیل شد و کسی که از این نبرد مستقیم سربلند بیرون آمد، رضا بود. شهید حاجیزاده گرچه از ناحیه دست مجروح شد، اما در پایان آن کشوقوس پرگلوله توانست تکتیرانداز دشمن را به هلاکت برساند. همین کافی بود تا یگان ما بتواند قد راست کند و شروع به پیشروی کند. در نهایت هم به لطف خدا توانستیم منطقه موردنظر در عملیات را تصرف کنیم.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣