eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
845 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
«روایت مادر شهید» چهار پنج ماهه باردار بودم؛ روزی درکوچه یک سید جلیل القدری از کنار من رد شد. یک لحظه متوجه من شد. رو به من کرد و گفت: «خانم شما پسری در راه داری، او را حبیب‌الله نام‌گذاری کن و قدرش را بدان. او در این جهان زیاد نمی‌ماند و زود از دنیا می‌رود. اما در همین عمر کوتاه انسان بزرگ و والا مقامی می‌شود.» از تعجب زبانم بند آمده‌بود. دلم لرزید. نگاهی به آسمان کردم و گفتم خدایا بچه‌ام را به تو می‌سپارم. ۱۵ شهریور سال ۱۳۴۱ حبیب‌الله به دنیا آمد. اما مدام حرف‌های آن سید جلوی نظرم می‌آمد و قلبم را می‌لرزاند. همیشه می‌ترسیدم اتفاقی برایش بیافتد! یکبار با سر از بالای پشت بام خانه سقوط کرد، اما با دست تقدیر خدا او از مرگ حتمی نجات یافت؛ چندبار دیگر هم اتفاقاتی برایش افتاد که نزدیک بود جانش را از دست بدهد؛ اما همیشه دستی از غیب می‌آمد و او را از مرگ نجات می‌داد! در روز ۲۳ مرداد سال ۱۳۵۷ که حبیب‌الله به شهادت رسید، متوجه حرف‌های آن روز سید شدم. تعبیری که هیچ‌وقت نمی‌توانستم حدس بزنم!! حبیب‌الله در ۱۶ سالگی لباس شهادت پوشید و اولین شهید شهر شد و من اولین مادر شهید شهر شدم و تا ابد به داشتن این مدال افتخار می‌کنم. 🔹 «خاطره مادر شهید حبیب‌الله جوانمردی» «هدیه به روح پاک شهیدان صلوات» @defae_moghadas2
❣«شهادت» گفتند: اگر به دنبال شهادتی، شرط شهید شدن شهید بودن است! گفت: تمام تلاشم را کرده‌ام تا یار پسندد!!! «حسن تقی‌زاده بهبهانی» @defae_moghadas2
❣ وصيتنامه اش دو خط هم نمی‌شود! نوشته: "ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم"... مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان برد 🔸 شهید علی بلورچی @defae_moghadas2
❣ «شهردار باغیرت» وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست‌، تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد می گرفت!! «برگی از زندگی سردار شهید مهدی باکری» ✍ناصر کاوه @defae_moghadas2
«پرنده نغمه خوان» قبل از اینکه ابراهیم متولد شود آرزوی داشتن پسری را داشتم! موضوع را با خانم سیده‌ای در میان گذاشتم! آن خانم سیده داستان حضرت ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را برایم گفت! من خوشحال شدم و با خدای خودم عهد بستم که اگر خداوند پسری به من عنایت کند او را همچون حضرت ابراهیم تربیت نمایم!! خداوند پسری به من عنایت کرد و نامش را ابراهیم گذاشتم و او را همانطوری که با خدا عهد بسته بودم ابراهیم‌گونه تربیت کردم! شبی که ابراهیم به شهادت رسید، نیمه‌های شب پرنده‌ای پشت بام منزل ما نشسته بود و نغمه‌سرایی می‌کرد! با دلهره و هراسان از خواب بیدار شدم و دست به دعا برداشتم که پروردگارا ابراهیم را سالم به من برگردان و گریه بسیار نمودم! اما هرچه بیشتر التماس خدا می‌کردم نغمه‌های پرنده هم بیشتر می‌شد! تا اینکه گفتم خدایا تو بزرگی و کریمی و رحیمی صلاح ابراهیم در دست توست و هرطور خودت صلاح میدانی من هم راضیم به رضای تو! این جمله را که با اخلاص بیان نمودم پرنده نغمه‌خوان هم به پرواز درآمد و رفت و من هم تا صبح راحت خوابیدم! □ فردای آن روز خبر شهادت ابراهیم را برایم آوردند و من هم خدای را شکر کردم و راضی شدم به رضای خدا!!! 🔹 «خاطره مادر شهید ابراهیم آبروشن از شهید نوجوانش» این شهید ۱۵ ساله در سال ۱۳۴۶ متولد و در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
بیت‌المال وقتی مهدی باکری به پشت تریبون رسید، قبل از هیچ اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی، را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند، را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایَش کرد و به «جای زیر پایش، بر روی تریبون نهاد» و آن گاه با لحنی آرام جمله‌ای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی به هر کسی نقل کرده‌ام، هم «اشک از چشمان من سرازیر می‌شود و هم اشک مخاطبم» او گفت: خاک بر سرت مهدی، آدم شده‌ای که بیت‌المال را به زیر پایت انداخته‌اند؟ برگی از زندگی سردار شهید مهدی باکری ✍ناصر کاوه @defae_moghadas2
«نامحرم» حبیب‌الله تب کرده بود. به درمانگاه رفتیم تا آمپول بزند. بیست دقیقه در صف نشستیم تا نوبتمان شد. خانمی آمد و آمپول را گرفت. حبیب‌الله دراز کشید و منتظر شد تا یک آقا بیاید و آمپول بزند. اما همان خانم رفت تا آمپول حبیب‌الله را بزند. حبیب‌الله گفت: کی قراره به من آمپول بزند؟ آن خانم گفت خودم. حبیب‌الله گفت: شما نامحرمی نباید دست به من بزنی!! خانم گفت: نامحرم دیگه چیه؟ دکتر به همه محرمه! حبیب‌الله گفت: کی گفته دکتر به همه محرمه؟ فقط در صورتی که مرد نباشد و حال بیمار هم وخیم باشد آن وقت خانم می‌تواند به بیمار آقا دست بزند!! آن خانم که سراپا گیج شده بود گفت: الان هم هیچ آقایی نیست و یک ساعت دیگر که شیفت عوض عوض شود آمپول‌زن مرد می‌آید. حبیب‌الله گفت: پس من صبر میکنم تا شیفت عوض شود!! حبیب‌الله در حالی که از شدت تب به خود می‌لرزید منتظر شد تا شیفت عوض شود. حبیب‌الله در آن موقع نوجوانی پانزده ساله بود!! حبیب‌الله جوانمردی در سن ۱۶ سالگی در سال ۱۳۵۷ با گلوله دژخیمان پهلوی در ماه رمضان با زبان روزه به شهادت رسید!! @defae_moghadas2
❣«خاطرات فرمانده» !!دشمن صدا می زد: برادر بهروزی!! شب عملیات فتح المبین اتفاق جالبی می افتد؛ یکی از نیروهای عراقی صدا می کند برادر بهروزی برادر بهروزی ؟! عبدالعلی می گوید: تعجب کردم، آخه نیروی دشمن اسمم را از کجا می دانسته؟ ظاهراً پشت پیراهن عبدالعلی نام بهروزی نوشته شده بوده؛ بعد از تسلیم شدن وی او می گوید من مصری و معلم هستم و ما را بزور به جبهه آوردند! متوجه شدم شما بر حق و مسلمانید لذا منتطر بودم تا تسلیم شما شوم! در دو ماموریت با همکاری اطلاعاتی، این سرباز مصری عبدالعلی بهروزی را بالای سر بعثی ها برده و تلفات زیادی به دشمن وارد می کند به طوری که بالغ بر پنجاه نفر از آنها کشته یا اسیر می شوند و یک دستگاه خودرو مدل بالا و شیک را غنیمت گرفته و در حالی که اسلحه خود را به دست سرباز مصری داده پشت فرمان ماشین قرار گرفته و به عقب بر می گردند. 🔸 «برگی از خاطرات برادر رحیم آقایی از سردار شهید عبدالعلی بهروزی فرمانده تیپ ۱۵ امام حسن(ع)» @defae_moghadas2
❣یکی چشمشو میده برای خدا ما نمی‌تونیم حتی بخاطر خدا کنترلش کنیم 💧💧💧💧💧💧💧💧 سر رشته همه گناهان با چشم و زبان است @defae_moghadas2
❣شهدای فارس از راست شهیدان حمید شکوهی، نقی اکبری، حاج اسکندر اسکندری و سید محسن معزی @defae_moghadas2
بنزین بیت‌المال با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم می‌رفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرئت نمی‌کردم ‌کولر رو روشن کنم. بالاخره به‌خاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بنده‌سی «بنده‌ی خدا» میدونی وقتی کولر روشن می‌کنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می‌کنی؟ ✍ناصر کاوه @defae_moghadas2
❣«شهید» گفت: چقدر شهید شهید می‌کنید؟ چهل ساله حرف از شهید می‌زنید بس نیست ؟ گفتم: ما ۱۴۰۰ ساله به خاطر زنده نگهداشتن یاد ۷۲ شهید عزاداری می‌کنیم، حالا چهل سال حرف زدن برای حدود ۲۰۰۰۰۰ شهید، کار زیادیه؟ ✍ حسن تقی‌زاده @defae_moghadas2