eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
838 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣یا شهید 😔سالروز شهادت 🌷 مرتضی را پا برهنه دیدم. نمی‌دانم چطور روی آن خاک تفدیده با پای برهنه راه می رفت. گفتم: کو کفشت؟ با لبخندی نجیبانه گفت: گم کردم! گفتم: مگه گم کردنیه! گفت: سر نماز بردن! آقای ولی پور مسئول تدارکات بود و به من محبت داشت. رفتم گفتم یکی بچه های گل شازده قاسم هست که خیلی نور بالا میزنه، یه پوتین تاف 6 بده که ای جوآن اصل شهیده و باز هم مرتضی را با پای برهنه دیدم و باز هم کفش گرفتم. شد دفعه چهارم. گفتم : من پدر شو در میارم که تو پا پتی اینو اون ور بری! دستم رو گرفت و قسم داد علی آبرو ریزی نکن، خودم دیدم کی برداشت، نمی خواهم آبرو ش بره، حتما لازم داره ... گفتم اتفاقا منم توش علامت زدم تا پیداش نکنم ولش نمی کنم. قرمز شد. طرف رو پیدا کردم و گفتم پوتین رو در آر و کشوندمش که .... یه دفعه مرتضی مچ دستم رو گرفت گفت: علی! نگاهم کرد از نگاهش این دفعه من خجالت کشیدم و اون فرد رو رها کردم رفتم پیش آقای ولی پور، گفت باز شفیع کفش اون دوست شهیدت شدی... یه کفش کتونی گرفتم و روی زبونه ها درشت اسم شو نوشتم و دادم بهش! 🌷 خط زبیدات بودیم. تو سنگر نشسته بودیم. مرتضی گفت: دلم هوای امام رضا کرده، من می خواهم برم مشهد! ازخطی که بودیم، رفت مقرتاکتیکی. از فرمانده اطلاعات 10روز مرخصی گرفت و رفت. روز بعد دیدم مرتضی برگشت. گفتم: تو مگه دیروز نمی خواستی بری مشهد؟ گفت چرا، دیروز دیروز بود امروز هم امروز! رفتم تاکتیکی مرخصی هم گرفتم تا دزفول و اندیمشک هم رفتم، اما انگار دلم گفت برگردم! همان شب مرتضی شهید شد! هدیه به شهید مرتضی اقلیدی نژاد صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ لحظه شهادت شهید مصطفی صدرزاده "نحن شیعه‌ی علی ابن ابیطالب" گفتنش و در خون غلطیدنش 🔹رهبر انقلاب امروز به این شهید مدافع حرم اشاره کرد @defae_moghadas2
❣داستانک « پابوس » پا به پایش می رفتم؛ ناگهان مین به پابوسش آمد. @defae_moghadas2 ❣ ✍ فاطمه کوشا
دست به خیر توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.» راوی: خواهر شهید ✍ مریم برزویی @defae_moghadas2
❣یک بنده‌ی خدایی تازه تو محله‌ی ما آمده بود. نمی‌دانم اهل کجا بود. یک روز من و داوود داشتیم از کنار منزلش می‌گذشتیم. از خانه‌اش آمد بیرون و صدایمان کرد. بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی گفت: فردا شب عروسی پسرمه. خواستم شما رو برا صرف شام دعوت کنم. ان‌شاءالله تشریف بیارید. گفتم: مبارک باشه. چشم. ان‌شاءالله خدمت می‌رسیم. خداحافظی کردیم و آمدیم. به داوود نگاه کردم. کمی پکر شد و دمغ. انگار تایرش پنچر شد! راحت نبود که بخواهد فردا شب توی آن مجلس بیاید. بهم گفت: من نمی‌یام. ممکنه نوار و آهنگ مبتذل بذارن و مجلسشون مجلس گناه باشه. غذایمان را که تمام کردیم،‌ بلند شدیم تا برویم. اما یک‌دفعه صدای موسیقی مبتذل و تندی بلند شد. به داوود نگاه کردم. یک‌دفعه رنگش پرید. حس کرد شیطان دارد پرده‌های گوشش را می‌درد. دیگر یک لحظه نماند. ندانست چطور کفشش را پوشید و از خانه بیرون زد. برشی از کتاب همسایه پیامبر، خاطرات و زندگی سردار شهید داوود دانایی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣دوم دی ماه ۱۳۶۵. آخرین تصویر از سردار زهرایی، شهید محمد اسلام نسب دو روز قبل از شهادت ❣آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم. مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و بشاشیت خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کرد. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت. به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند. - آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید. لبخند زد و رو گرفت تا رزمنده بعدی را در آغوش بگیرد. چند قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت. انگشتر فیروزه اش را در آورد. دست من را بالا آورد و انگشترش را در دست من کرد و گفت: مبارکت باشه برادر. خندید و رفت. در آن دیدار با حدود چهارصد نیروی گردانش مصاحفه کرد... راوی: رجب رنجبر @defae_moghadas2
❣سر شب بود که گردان ما به خط شلمچه وارد شد و پشت دژ مستقر شد. گردان را که مستقر کردم به سنگر تاکتیکی در خط رفتم. دیدم محمد به نماز ایستاده است. نگاهی به ساعت کردم. نزدیک ساعت 8 شب بود. مطمئن بودم نماز مغرب و عشاء را خوانده است. برگشتم. گویی صدایم را شنیده بود، صدایم زد. گفتم: محمد، این چه نمازیه؟ با نگاه محجوبش گفت: شاید امشب، درگیر و دار عملیات، نافله شبم قضا شد! فهمیدم نافله شب را پیش پیش می خواند. راوی: محسن کشاورز @defae_moghadas2
❣محمد خودش را کشید لبه کانال، گفت: بیا از بالا حرکت کنیم. حالا سمت راست ما کانال بود و سمت چپ ما سنگر های عراقی و تیربارهای آنها که به سمت ما کار می کرد. آقای اسلام نسب برای گرفتن سرعت در کار، ترجیح می داد از بیرون حرکت کند تا از فضای امن کانال. چند بار، تیرهایی که به پاشنه پوتینم می خورد را دیدم، اما چاره ای نبود باید دنبال محمد از بیرون حرکت می کردم. مسافتی که طی کردیم و کانال خلوت شد، به داخل کانال برگشتیم، از اینجا به بعد خود محمد، جلو افتاد. ... حالا محمد جلوترین فرد گردان به سمت جلو حرکت می کرد. ناگهان تیرباری از سنگرهای سمت چپ ما شروع به کار کرد. من خم شدم. وقتی دوباره خواستم قامت راست کنم دیدم محمد چرخید، در آغوشم افتاد. به آرامی محمد را به پشت کف کانال گذاشتم و سرش را روی زانوی راستم گذاشتم و مضطرب گفتم: چی شد؟ دست راستش به سینه اش اشاره می کرد، با همان لحن سوزناکی که حافظ می خواند گفت: قلبم! این کلمه را که گفت دهنش پر خون شد. من دست پاچه شدم، نمی دانستم چی کار کنم. گوشی بی سیم را که رفته بود زیر پام، بیرون کشیدم. سریع رفتم روی فرکانس بی سیم فرمانده لشکر. حاج نبی را صدا زدم. جواب نداد. رفتم روی بی سیم حاج قاسم [حاج قاسم سلطان آبادی جانشین لشکر] بی سیم چی اش جواب داد. با بغض خواستم بگم اسلام نسب عاری شد. دیدم محمد گوشی را محکم از دستم بیرون کشید.چشمم رفت روی صورتش، همان لحظه دیدم روح از بدنش خارج شد و جان داد... راوی :محمود کشمیری 📚 منبع: ستاره سهیل [ روایت هایی از زندگی سردار رشید اسلام محمد اسلام نسب] 🌸🌿🌺🍃🌺🌿🌸 هدیه به شهید محمد اسلام نسب صلوات,,شهدای فارس ↘️ تولد:28/12/1333- روستای لایزنگان- داراب- فارس آخرین سمت: فرمانده گردان امام رضا(ع) شهادت:4/10/1365- شلمچه- عملیات کربلای4 @defae_moghadas2
شجاعت فرمانده روایتی از فرماندهی سردار شهید قدرت‌الله علیدادی یکی از نیرو‌های حاضر در عملیات کربلای ۲ دلاوری و شجاعت فرمانده‌اش را اینگونه بیان می‌کند: «وقتی قدرت‌الله را می‌دیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاکریز قدم برمی‌دارد، قدرت عجیبی می‌یافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما خود را در سایه آرامش او جای می‌دادیم. او حتی در پایانی‌ترین فصل زندگی‌اش در عملیات کربلای ۲ وقتی شجاعانه مأمور شد که بلندترین ارتفاع را به تصرف درآورد، بچه‌ها افتخار می‌کردند که تحت فرماندهی او هستند. آن‌ها می‌گفتند به خدا سوگند از آرزوهای‌مان بود که در کنار قدرت‌الله بجنگیم، زیرا وقتی در کنار او هستیم، سختی نبرد را حس نمی‌کنیم و یأس و ناامیدی اولین چیز‌هایی بود که از ما دور می‌شدند. او مایه دلگرمی و اطمینان قلب ما بود. وقتی با شهامت فراوان توانست قله را فتح نماید، بچه‌ها بین خود می‌گفتند: اگر قدرت‌الله نبود، قله تسخیر نمی‌شد. آن‌ها به پاس قدرشناسی از او نام تپه را علیدادی گذاشتند.» @defae_moghadas2
❣شهید قدرت‌الله علیدادی به عنوان فرمانده یکى از محورهاى عملیات و جانشین عملیات لشکر بدر در عملیات کربلای ۲ شرکت کرد و در جریان همین عملیات در ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ به شهادت رسید. شهیدعلیدادی به گواه همرزمانش، فرمانده‌ای باهوش و بی‌اندازه شجاع بود که حضورش در عملیات‌ها و موقعیت‌های مختلف باعث حفظ روحیه دیگر رزمندگان می‌شد. در ادامه ضمن هم صحبتی با برادر و همرزمان شهید، مروری بر زندگی این فرمانده شجاع داریم. @defae_moghadas2
❣برادر شهید درباره فعالیت‌های شهید در روز‌های انقلاب و دفاع مقدس چنین می‌گوید: «جوان فعال و درسخوانی بود. در دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان بار‌ها عکسش را به عنوان شاگرد ممتاز در روزنامه‌ها منتشر کردند. قبل از انقلاب و در سال‌های آخر دبیرستان همراه شهید دقایقی عضو گروه منصورون شد و فعالیت‌های سیاسی‌اش را از همان زمان شروع کرد. آدم صبور، امین و مطمئنی بود. از همان اول معلوم بود انسان مستقلی است و می‌خواست تمام کارهایش را خودش انجام دهد. خیلی به خانواده‌اش علاقه داشت. من از او بزرگ‌تر بودم و خیلی به من و پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت. همیشه به من می‌گفت ما سه برادر هستیم، ولی شما همیشه دو برادر را در خانه تصور کنید. هر روزی امکان دارد من در این راه جانم را از دست بدهم. حالا یا خیلی زود یا خیلی دیر.» پس از پیروزی انقلاب اسلامی، روحی تازه در کالبد قدرت‌الله دمیده شد و با انرژی و توان بیشتری فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی‌اش را دنبال کرد. در بهار ۱۳۵۸ برای آبادسازی مناطق مختلف کشور در جهاد سازندگی مشغول به کار شد و با تأسیس سپاه پاسداران، لباس سبز سپاه را بر تن کرد. در همان زمان در کنار شهید اسماعیل دقایقی، سپاه امیدیه و پس از آن سپاه ماهشهر و رامشیر را نیز تأسیس کرد. شروع جنگ تحمیلی، مرحله‌ای دیگر در زندگی شهید علیدادی را رقم زد. او در زمان حمله ارتش بعثی عراق به ایران، خودش را به جبهه‌ها رساند تا در کنار دیگر رزمندگان از تمامیت ارضی کشور و انقلاب نوپای اسلامی دفاع کند. در عملیات‌های بزرگ و مهمی، چون ثامن‌الائمه، طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، خمینی روح خدا فرمانده کل قوا، بدر، والفجر ۸ شرکت کرد و مسئولیت‌های متعددی همچون فرماندهی محور عملیات و جانشین عملیات لشکر بدر را بر عهده داشت. @defae_moghadas2
❣ناصری یکی دیگر از همرزمان شهید علیدادی درباره قدرت نظامی و رزمی ایشان می‌گوید: «پس از حضور در عملیات‌های مختلف به خاطر توانمندی و ضریب هوشی بالا، در حوزه موضوع‌ها و تحقیقات صنعت نظامی نیز کار می‌کرد و تا زمان شهادت در عملیات کربلای ۲ در دامنه ارتفاعات کوه‌های سربه فلک کشیده سکران، در دره حاج عمران داخل خاک عراق هم فعالیت و کارهایش ادامه داشت تا شب قبل از عملیات آخرین صحبت‌ها و راز و نیاز‌ها و نجوا‌ها را با هم داشتیم. شهید قبل از عملیات گفت من این بار دارم می‌روم که بروم. همین هم شد. قدرت‌الله رفت و دیگر برنگشت.» همرزم شهید روحیات و ویژگی‌های شهید علیدادی را اینگونه توصیف می‌کند: «در اوج اینکه خیلی انسان مؤدب و منطقی‌ای بود، روحیه شادی هم داشت. اگر جایی کسی می‌خواست حرف زوری به خودش یا شخص دیگری تحمیل کند، ابایی از درگیری نداشت. برایش مهم نبود که جلویش چند نفر هستند. با مقوله‌ای به نام ترس بیگانه بود. چیزی ورای شجاعت در وجودش بود که به او قدرت عجیبی می‌داد. انسانی خاکی و آزاده بود. آزادگی خاصی در وجود قدرت‌الله بود و من به او می‌گفتم تو ژن ترس در وجودت نیست و چیزی به نام ترس را نمی‌شناسی. شهید علیدادی، انسانی شجاع، مؤمن، وارسته و کاملاً آزاده بود.» شهید قدرت‌الله علیدادی در غروب دومین روز عملیات کربلای ۲ در دهم شهریور ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش به پیکرش در سن ۲۹ سالگی ردای سرخ شهادت را بر تن کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت. شهید علیدادی در بخشی از وصیتنامه‌اش به زیبایی می‌نویسند: «غافل از خدای خود نشوید، هر چه نعمت داریم از آن خداوند بزرگ است. وی درباره حمایت از رهبری در وصیتنامه خود آورده است، قدر رهبرکبیر را بدانیم، ببینید در لبنان مسلمانان را چرا می‌کشند، چه مظلومانه و غریبانه آن‌ها را تکه‌تکه می‌کنند و هیچ امنیتی نیست، مال و جان و ناموس آن‌ها همیشه در خطر است. ببینید چگونه ظالمان و جباران به ملت‌های تحت ستم مفاسد را تحمیل و آن‌ها را وادار و عادت به فساد می‌کنند.» @defae_moghadas2
❣ یادی از استاد شهید حاج علی کسایی 🌹یک روز صبح که به پادگان رفتم، آقای کسائی من را صدا و گفت: آقای کریم دخت با من بیا برات کاری در نظر گرفتم. با هم در محوطه پادگان قدم زدیم. مکان ها و دیوارهایی را نشان داد و گفت این قسمت، آن قسمت و... برای نوشتن احادیث و کارهای تبلیغاتی عالی است. بعد تعدادی پاکت نامه از جیبش در آورد و به من داد. پاکت ها خالی بود، اما پشت و روی کاغذ آن حدیث و جمله و شعارهای انقلابی و اسلامی نوشته شده بود.گفتم: حاج آقا این ها چیه؟ خندید و گفت: دیشب توی صف نانوایی بودم. نانوایی شلوغ بود. دیدم در این صف وقتم تلف می شود، گفتم چند مطلب بنویسم که در کارهای تبلیغاتی استفاده کنی. کاغذ نداشتم روی این پاکت های نامه برایت نوشتم.گفتم: شما یک ساعت در صف نانوایی، به اندازه شش ماه کار برای من درست کردید. یادگاری هایی که هنوز از ایشان روی دیوار های مرکز پیاده شیراز باقی مانده است! ستارگان فارس @defae_moghadas2
❣بعد از وقوع انقلاب اسلامی در عراق، بی شک نام و تصویر دو چهره مبارک بر تابلوها و سر در ورودی شهرهای عراق نقش خواهد بست؛ شهید صدرالله فنی و شهید اسماعیل دقایقی. و ما چشم انتظار آن روز می مانیم. شهید صدرالله فنی از اعضای فعال گروه منصورون و از سرداران گمنام دفاع مقدس است. گمنامی در میان گمنامان. او از مصادیق «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء» است و لقب سرباز گمنام امام زمان (عج) شایسته اوست.  شهید صدرالله فنی با طراحی و هدایت هفتاد تا هشتاد عملیات در اشکال گوناگون جنگ های نامنظم در مناطق میانی و جنوبی عراق، شعله های نهضت های شیعی را فروزان کرد تا سازمان های جهادی و مبارزاتی عراق مأیوس نشوند و از پای ننشینند. این حرکت پویا، نور امید را در دل های مردم آن خطه زنده کرد @defae_moghadas2
❣صدرالله در سال 1334 در خانواده ای مذهبی و مانوس با ذکر اهل بیت عصمت (ع) در شهر شهید پرور بهبهان بدنیا آمد او از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود واز مسجد ومکتب خانه نیز بهره زیادی برده بود، صدرالله پس از اخذ دیپلم ریاضی به دانشگاه شیراز راه یافت و از آنجا که همواره مدافع مظلومان و ستیز با ستمگران و زورگویان بود بـه گروه چریکی منصورون که شهدای والامقامی همچون شهید بقایی ، دقایقی ، شمایلی ویادگاران جنگ تحمیلی همچون محسن رضایی وشمخانی پیوست و فعالیت خود را برعلیه نظام ستمشاهی بصورت جدی شروع کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مبارزه سخت علیه گروه های ضد انقلاب وسپس در جنگ تحمیلی نیز با تجارب خوب و داشته ها و پشتوانه علمی ، مدیریتی و معنوی در سمت های مختلف فرماندهی مشغول بکار بود تا اینکه با نگرش وآینده نگری عمیقی بکارگیری افراد مستعد عراقی از جمله( پناهندگان ، رانده شدگان و اسیرانی که خواهان مبارزه علیه دولت عراق بودند) راجـذب نمایند . لذا قرارگاه رمضان وسپس لشکر بـدر را در استان خوزستان راه اندازی کرد وبا دیگر نیروهایش بارها با گذشتن از جان خود و روبرو شدن با سخت ترین شرایط جنگی برای کسب اطلاعات وجذب افراد و انجام عملیات وهمچنین کمک به مردم مظلوم عراقی وارد کشور عراق شدند وبا تلاش و مجاهدتهای فراوانی این ماموریت خطیر را انجام دادند . صدرالله فنی در حین بازگشت از یک ماموریت مرزی در جنوب غربی کشور در تاریخ 25/10/66 بشهادت رسید. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣👆 این سخنرانی شهید بهروز مردای برای ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه هست ... ولی انگار نه انگار که چهل سال گذشته، انگار برای همین امروزه... @defae_moghadas2
❣دیدار با حضرت روح‌الله (ره) در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۱ روایتی از زندگی و مجاهدت سردار شهید عبدالله رنجبر عبدالله در پنجمین روز از مهرماه سال ۱۳۴۱ در شهر بهبهان متولد شد. پدرش شکرالله، کارمند مبارزه با بیماری مالاریای وزارت بهداشت و مادرش شکرانه، بانویی متدین و خانه‌دار بود. او هفت برادر و دو خواهر داشت و دوران کودکی را در جمع این خانواده شلوغ و باصفا گذراند تا این‌که به سن مدرسه رسید. پس از پایان مدرسه راهنمایی به‌هنرستان آیت‌الله سعیدی رفت. همزمان با تحصیل به کارگری ساختمان هم مشغول بود. در زمان انقلاب به اتفاق پدر به فعالیت‌های انقلابی می‌پرداخت و پس از پیروزی انقلاب در یکی از اردوهای انجمن اسلامی دانش آموزی هنرستان اسم خود را از منوچهر به عبدالله تغییر داد. در شهریور سال ۱۳۶۰ و در بسیج سپاه پاسداران بهبهان آموزش‌های نظامی را گذراند و در مهر همان سال به جبهه آبادان اعزام شد و در کناره‌های اروند به فعالیت پرداخت. در عملیات طریق‌القدس به قرارگاه عاشورا اعزام شد و زیر نظر اطلاعات عملیات حدود پنج ماه مسئولیت نگهداری اسرای عراقی به او محول شد. دیدار عبدالله با امام خمینی (ره) در بهمن سال ۱۳۶۱ برای وی و همراهانش نقطه عطفی بود که در بالا بردن روحیه آنان نقش بسزایی داشت @defae_moghadas2
❣نجات معجزه‌آسا از زیر خروار خاک در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان تک‌تیرانداز وارد صحنه نبرد شد و به اتفاق یارانش بعد از ۱۶ کیلومتر پیاده‌روی در رمل‌های منطقه به دلیل حجم آتش دشمن در جنگل‌های امقر مستقر شدند و برای مقابله با پدافند احتمالی دشمن سنگرهایی را ایجاد کردند. یک گلوله توپ دشمن بعثی به خاکریز سنگر عبدالله اصابت کرد و این سنگر با سنگر کناری را با خاک یکسان کرد. هم‌رزمان عبدالله در دل تاریکی شب بخشی از پاهای او را که بیرون مانده بود، دیدند و او را از زیر کوهی از خاک بیرون کشیدند و به این طریق عبدالله به طور معجزه‌آسایی از این مهلکه جان سالم به در برد. او در شهریورماه سال ۱۳۶۲ و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی به طور رسمی به عضویت سپاه درآمد و مدتی به عنوان جانشین گروهان القارعه به آموزش نیرو و سازماندهی آنان مشغول شد. @defae_moghadas2
❣اعزام اشتباهی به جزیره مجنون در عملیات خیبر بخشی از نیروهای گروهان القارعه به جای اعزام به منطقه شط‌علی به طور اشتباه وارد جزیره مجنون شدند و عبدالله با تمام وجودش به حفاظت از آنان در مقابله با دشمن عراقی پرداخت و در این راه از هر اقدامی دریغ نورزید، از تبدیل ماشین استیشن دشمن به یک آمبولانس برای حمل مجروحان گرفته تا تهیه کمپوت کنسروهای به جامانده از دشمن برای تغذیه نیروها. عبدالله در این عملیات به شدت از ناحیه بازو مجروح شد، اما با وجود این جراحت با شجاعت تمام سه روز در منطقه ماند و نقش مهمی در ترابری و بازگشت رزمندگان از منطقه به عقب ایفا کرد و پس از آن در بیمارستان امام خمینی (ره) اهواز بستری شد. پس از مداوای نسبی با همان حال به منطقه عملیاتی خیبر بازگشت و در حالی که با یارانش مشغول شناسایی منطقه مجنون شمالی برای برنامه‌ریزی عملیات پدافند بودند مورد هجوم و بمباران هوایی دشمن قرار گرفتند که در این حادثه جمعی از دوستانش شهید شدند و عبدالله به شدت از ناحیه کمر و دست آسیب دید و برای درمان ابتدا به بیمارستانی در شیراز و سپس به بیمارستانی در تهران انتقال یافت @defae_moghadas2
❣بازگشت به پشت جبهه با چشمانی اشکبار جراحات متعدد نمی‌توانست مانعی برای حضور عبدالله در جبهه باشد. او چندین ماه به عنوان جانشین گروهان امام حسین (ع) مشغول آموزش‌های هلی‌برن و کوهستانی در کوه‌های شوشتر شد و در آن‌جا هم از هیچ خدمتی فرو گذار نکرد. در عملیات بدر نیز در معیت گروهان خط‌شکن ذوالفقار شرکت داشت که پس از سه روز مقاومت دستور عقب‌نشینی صادر شد. در این عملیات دوست صمیمی‌اش ولی‌الله نیکخوی شهید شد، اما به هیچ عنوان راضی به برگشت نشد، می‌خواست تا آخرین قطره خونش بایستد، تا این‌که با دستور اکید فرمانده تیپ با چشمانی اشکبار مجبور به بازگشت شد. او در عملیات والفجر ۸ به عنوان جانشین گردان امام حسین (ع) نقش هدایت نیروها در پشت کارخانه نمک در فاو را برعهده گرفت و با رشادت بسیاری که به خرج داد، مانع از اسارت بسیاری از نیروهای خود در این عملیات شد. @defae_moghadas2
کمکی بعد از شهادت چند وقت پیش برای انجام کاری عازم سفر به همدان بودم. شب قبل از سفر مهمان خانه خواهر همسرم بودیم. شب هر کاری کردم، خوابم نبرد. همسرم پیشنهاد داد تا به دلیل خلوتی جاده‌ها همان شب حرکت کنم، من هم به راه افتادم. ساعت از نیمه شب گذشته بود و در جاده تقریباً خالی از رهگذر در حرکت بودم که در جاده بیجار، توقف پراید سفیدی کنار خیابان با پلاک ۱۶ توجهم را به خود جلب کرد. پلاک ماشین ناخودآگاه مرا به یاد عبدالله و شهر بهبهان انداخت. توقف کردم و به سراغ ماشین رفتم. آقایی کنار جاده ایستاده بود. با خنده جلو رفتم. مرد گفت که ساعت‌ها دنبال پمپ بنزین گشته و اکنون مستاصل شده و توقف کرده‌اند. به شوخی به او گفتم: پلاک ماشینتان نشان می‌دهد از دیار بهترین رفیق من هستید. اگر خانواده شهید رنجبر را بشناسید یک شیرینی نزد من دارید و نه‌تنها تا پمپ بنزین همراهیتان می‌کنم، بلکه پول بنزین راهم پرداخت می‌کنم. با تعجب بسیار به سمت ماشین رفت و با خانمی گریه‌کنان برگشت. دلیل این رفتار را جویا شدم او پاسخ داد شهید رنجبر در بهبهان بسیار خوش‌نام و معروف است. خواهر منوچهر زن برادر من و دوست صمیمی همسرم است، او در سردرگمی امشب، پیش خودش گفته بود: "شهید رنجبر به دادمان برس، یک پمپ بنزین به ما نشان بده" و حالا شما در این تاریکی شب و این خلوتی جاده آمده‌اید و سراغ این شهید را از ما می‌گیرید @defae_moghadas2