❣دوستش میگفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینهزنی پیراهنش رو در بیاره شور میگرفت تو هیئت، میگفت برا امام حسین کم نذارین. حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد. روز عید که بچهها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:...
🌷و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت. کی گفته ما دیوونه حسینیم؟! کاملاً هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاقلانه عاشق حسینیم. به قول خودش نمیذاشت حرف آقا شهید بشه. بلافاصله اطاعت میکرد. توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر میگرفت و طرح میریخت و ولایت پذیری اعضاء براش اولویت داشت.
🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی
❌️❌️ خودمونیم؛ ما چهکارهایم؟!!
@defae_moghadas2
❣
❣شهید محمد ابراهیم همت در ۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر دعوت حق را لبیک گفت و به لقاء خداوند شتافت.
بخشی از وصیت نامه شهید :
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار ، انتظار وصال و رسیدن به معشوق.
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ موشن گرافیک "فرزند خوزستان"
قسمت پنجم
شهید موسی اسکندری
کمیته فرهنگی کنگره ملی ۲۴ هزار شهید خوزستان
#دومین_کنگره_ملی_شهدای_خوزستان
#اسفندماه1402
#خوزستان
✍کمیته فضای مجازی کنگره ملی۲۴هزار شهید استان خوزستان
@defae_moghadas2
❣
❣ وصیتنامه شهید موسی اسکندری
🌱و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولا و نعم النصیر
امشب آخرین شب من ، آخرین شب انتظار ، آخرین شب انتظار است ,همان آخرین شب انتظار مستضعفین محروم و مظلوم لبنان و افغان و دیگر مردم مظلوم دنیا ، وامشب نیز شاید آخرین شب بسیارى از عزیزان و نخبگان این امت باشد که به جرات باید گفت مثل اینها در هیچ دوره اى جز صدر اسلام و آنهم در معدودى افراد پیدا نمى شوند و انشاءالله امیدوارم که با پیروزى در عملیات قلب امام زمان سلام الله علیهم و امام امت و مردم شهید پرورمان را شاد نماید.
اما بعد بنده حقیر موسى اسکندرى فرزند قربانعلى ملتمس دعا از همه عزیزان را دارم از همه کسانى که به نحوى با آنها ارتباط شغلى داشته ام مى خواهم که مرا ببخشید. در صورتى که ازبنده خطایى دیده باشند مرا عفو نمایند ,مسلما عفو یک گناهکار پاداش بسیار بزرگى دارد که العفو خیرلکم , ازخانواده ام, پدر و مادر عزیز و مهربان و خوبم و از امیدانم (شیخ محسن و محمود ) برادران عزیزم تا خواهران صابرم و تا خانواده مظلوم و صابرم التماس دعا دارم و از همه آنها مى خواهم که مرا دعا نمایند در صورت امکان مرا نزدیک قبر بچه ها (مهدى - محسن - علیرضا ) دفن نمایند .
از مهدیه و مهدى عزیزان کوچولو و امیدان آینده اسلام مى خواهم که پدرشان را از یاد نبرند و او را دعا نمایند, ازشان مى خواهم که راه علم و معرفت را پیش گیرند که سعادت دنیا و آخرت در آن نهفته است. انشاالله با قلبى آکنده از معرفت, ولایت و محبت آل على علیهم السلام در تمام مراحل زندگى موفق باشید و پدرگناهکار و منتظر دعایتان را نیز از این معرفت که کسب نموده اید فراموش ننمایید و خیراتى نصیبش کنید.
دیگر عرضى ندارم جز در خواست عفو عزیزان و سفارش بر پیروى مطلق و گام به گام ولعل به لعل امام امت, این پیر روشن ضمیر را مى نمایم .
مساجد و جلسات قرآن و کار با بچه هاى انقلاب و جلسات خانگى و غیره را سفارش مى نمایم .
2/10/65 شب قبل از عملیات موسی اسکندری
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣معشوق خدا
♻️بخشی از وصیت نامه شهید ناصرالدین #باغانی
💬 رهبر انقلاب:
🔹 یک جوانِ پُرشورِ مؤمنِ ازجانگذشتهی سبزواری، شهید ناصر باغانی، وصیّتنامه دارد. او یک جوانِ در سنین حدود بیست سال است. جا دارد که انسان آن وصیّتنامهاش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خواندهام.
۱۱اسفند سالروز شهادت #شهیدباغانی
@defae_moghadas2
❣
❣ #شهید #حسن_باقری
خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. حسن باقری به من گفت: بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم.
در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم میخوردند و حسن میخواست بداند عراق در مورد منطقهای که ما برای عملیات انتخاب کردهایم، چگونه فکر میکند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت میکرد. به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: حسن! چقدر از اینها سوال میکنی؟ مگه میخوای آموزش ببینی؟ گفت: چه اشکالی داره؟ ما باید از اینها اطلاعات بگیریم. خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمهی سوالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: شما در سوال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس.
آنقدر دقیق و نکتهسنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز میفهمید.
وقتی دید که من دیگر نمیتوانم ادامه دهم، گفت: شما برو استراحت کن. من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد. در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آنها سوال میکرد و جواب میگرفت.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
@defae_moghadas2
❣
❣آقا مسعود جبهه بود. شب خوابش را دیدم. گفت: آقا کاظم یه زحمت برای من می کشی؟
گفتم: بفرما.
گفت: پدرم ناخوش احواله، اگه زحمت نیست ببرش دکتر!
گفتم: اقا مسعود من که خونه شما را بلد نیستم!
گفت: به این شماره زنگ بزن!
شماره ای را گفت و از خواب پریدم. هنوز شماره تلفن در ذهنم بود. ان را جایی یاد داشت کردم.
صبح گفتم زنگ می زنم به این شماره، ببینم کیه. زنگ زدم. حاج گل ارایش بود، پدر مسعود. حال و احوالی کردم. گفتم: شرمنده حاجی، اقا مسعود گفتند نا خوشید!
گفت: اره چند روزه مریض شدم، کسی نیست ببرتم دکتر.
گفتم: آقا مسعود از جبهه سفارش کرد بیام شما را ببرم دکتر.
گفت: خدا خیرش بده، باز این پسر گاهی یاد ما می کند و حواسش به ما هست.
ادرس خانه را گرفتم و رفتم دنبالش.
🌷اقا مسعود، از قبل از انقلاب جمع زیادی از نوجوانان و جوانان را در مسجد اقا باباخان جمع می کرد و برای انها کلاس قران و احکام و اخلاق می گذشت... حق استادی و پدری برای ما داشت. خیلی از شاگردانش هم شهید شدند.
بعد از شهادتش، یک شب خوابش را دیدم به مسجد امده. گفتم اقا مسعود اینجا چی کار می کنید.
گفت امدم سری به بچه ها بزنم.
وقتی رفت دیدم پاره های نور به مسجد می بارد. یکی از انها را گرفتم دیدم برگه های قرآن است. خواب را برای پدرش تعریف کردم. یک قران ۱۲۰ تکه گرفت و عکس مسعود و برادرش حسنعلی را اول ان چسباند و وقف مسجد کرد.
↘️
هدیه به شهیدان محمد تقی(مسعود) و حسنعلی گل آرایش و پدر و مادر بزرگوارشان فاتحه و صلوات-
@defae_moghadas2
❣
❣همسرشمیگفت:
وقتایےڪہناراحتبودمبااینڪہ
سرشدادمےزدممےگفت
-جاندلهادے....؟
چندهفتہبیشترازشهادتشنگذشتہبود
یهشبڪ ِخیلیدلمگرفتہبود
قلموڪاغذبرداشتمشرو؏ڪردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراشنوشتم،هادے...
فقطیهبار....
فقطیهباردیگہبگوجاندلهادے....💔
نامہروتازدموگذاشتمرومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترینخوابےبودڪ ِمیشد
ازشببینم...دیدمش...صداشڪردم...
بهترینجوابےڪ ِمیشدازشبشنوم...
-جاندلهادے...؟
چیهفاطمہ؟
چرااینقدربےتابےمےڪنے...؟🙂💔
توجاتپیشخودمہشفاعتشدهای
-شهیدهادۍشجاع🌷
@defae_moghadas2
❣
❣ زمستان بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که آمد خانه، اول به چشمهایش نگاه کردم، سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شب خواب به این چشمها نیامده. بلند شدم سفره را بیاورم ولی نگذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم: تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی.نگذاشت حرفم را تمام کنم؛ بلند شد و غذا را آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. و آخر سر هم چایی ریخت و گفت: بفرما.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣یک جمله ۲۵ ثانیه ای آرامش بخش از طرف شهیدسیدمرتضیآوینی برای ما
@defae_moghadas2
❣
❣چند روزی بود که آشپزخانه تعطیل و نان و غذای گرم به ما نرسیده و چیزی نداشتیم تا برای بچه های خط ببریم. حاج اسکندر دیگر تاب و توان ایستادن نداشت. دلش تاب نیاورد، گفت: علی پاشو بریم یه کاری کنیم.
با هم به جاده اهواز خرمشهر رفتیم. آنجا یک پادگان ارتش بود. پشت پادگان جایی بود که گونی های نان خشک را می گذاشتند. حاج اسکندر رفت سراغ نان خشک ها.
- بیا کمک کن چند تا گونی نان خشک برداریم.
چند گونی نان خشک را پشت ماشین گذاشتیم. به بُنه رفتیم. نان ها را از گونی ها وسط خالی کردیم. حاج اسکندر شروع کرد به جمع کردن نان هایی که سالم بود و هنوز کپک نزده بود. با حوصله نصف گونی نان خشک سالم از میان آنها جمع کرد.
- پاشو بریم آشپزخانه!
- آنجا که تعطیله!
- بلاخره یه چیز پیدا می شه!
رفتیم. تنها چیزی که پیدا کردیم تعدادی سیب زمینی آپز بود که توی یکی از دیگ ها باقی مانده بود. حاج اسکندر آن ها را جمع کرد. با حوصله سیب زمینی ها را پوست گرفت، خرابی هایشان را هم گرفت.
- پاشو بریم خط.
در مسیر دیدیم یک ماشین پر از میوه در حال رد شدن است. حاج اسکندر خواهش کرد و گفت: ما یک گروهان در خط داریم، مقداری میوه هم به ما هم بده!
راننده راضی شد و دو صندوق میوه به ما داد. میوه را هم گذاشتیم پشت ماشین، کنار نان خشک و سیب زمینی به جزیره رفتیم. به خط که رسیدیم، خود حاج اسکندر با مهربانی سیب زمینی ها را فلفل و نمک می زد و با نان نم زده و یک میوه می داد به دست رزمنده ها. بچه ها چنان با لذت می خوردند که گویی بر سفره ای درباری نشسته اند...
🌷🌷🌸🌷🌷
هدیه به شهید حاج اسکندر اسکندری صلوات،،شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
36.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣*مستند سنگر مقدم*
🔹این یک روایت متفاوت از زندگانی سردار شهید حاج علی هاشمی سردار هور و جمعی از شهدا و خانواده های آنهاست که بمناسبت دومین کنگره ۲۴ هزار شهید خوزستان دیداری با مقام معظم رهبری داشتند.
🔴 *روایت گران هنرمند خوزستانی*
خبرنگار: مهران نیک اندیش
تصویر نگار: سعید ویسی شیخ رباط
#خبرگزاری_بسیج_خوزستان در ایتا و روبیکا 👇
@defae_moghadas2
❣
❣در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلیکوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه میکردند.
علت را پرسیدم، گفتند: وقت #نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همینجا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم.
خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح میدانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.
شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همینجا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلیکوپتر نشست. با آب قمقمهای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم.
... وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...
شهید#علی_صیادشیرازی🕊🌹
@defae_moghadas2
❣
❣شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنائي با احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد بايد آنان را آشنا به فرامين الهي تا آنجايي كه توان داريد بنماييد, اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد شما در آخرت بايد جوابگو باشيد, دستورات اسلام را عاميانه برايشان تشريح كنيد.
📎فرماندهٔ گردان ابوالفضل لشگر ۱۶ قدس گیلان
سردارشهید#حجت_نظری🕊🌹
@defae_moghadas2
❣
❣با سینهای کاملا پاک و خالص به جبهه نبرد با کفر و باطل و ظلم میروم. و بدانید سرانجام پیروزی از آن اسلام است . اگر کسی فکر میکند که مسلمان باشد و در رفاه و راحتی باشد این فکر اشتباه و غلط است زیرا مسلمانان باید در حیطه آزمایش و سختی قرار گیرند تا رشد کنند و به کمال برسند. ما باید ابتدا بتهای درونی و نفس اماره خود را مهار کنیم و چنانچه این بتها از بین رفت،بتهای بیرونی سهل و آسان خواهد شد. باید حب جاه و مقام و دنیا را از دلمان بیرون ببریم.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید:ابراهیم نیک پور
تاریخ ولادت: ۱۳۳۹/۷/۱۹
محل تولد: بهبهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۲
محل شهادت: هورالهویزه(روستای البیضه عراق)
نام عملیات: عملیات بدر
مسئولیت: فرمانده گروهان
@defae_moghadas2
❣
❣#ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید احمد علی نیری:
هر کس سه روز از گناه دوری کند خدا به او عنایت میکند و هر کس چهل روز از گناه دوری کند، گوش و چشم او باز خواهد شد.
@defae_moghadas2
❣
❣سالروز شهادت
🌷آب گرفتگی شلمچه، یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده بود که از یک طرف پوشیده از انواع موانع از سیم خاردار، هشت پری و انواع مین ها بود، از طرف دیگر متوسط عمق آب 40 سانتی متر بود، یعنی عمقی که نه می شد در آن غواصی کرد، نه قایق رانی. مشکل اصلی ما حمل نیروها با قایق از این آب گرفتگی بود. قبل از کربلای ۴، من و برادرم "شــهید مجتبی شیخی" هر شب یک نوع قایق توی این آب گرفتگی می بردیم و آزمایش می کردیم. هر قایق باید هشت نفر را حمل می کرد. شهید حاج مجید سپاسی و حاج رسول استوار هم برای کمک می آمدند، ما بقی وزن را هم با ریختن سنگ در قایق پر می کردیم. شاید هشت نه مدل قایق را آزمایش کردیم و هیچ کدام جواب نداد و موتور همه با سنگین شدن، در گل و لای گیر می کرد. به این ترتیب عملاً امکان ترابری نیروها با قایق در این آب گرفتگی ممکن نبود. یک روز ظهر در پادگان شهید دستغیب اهواز بودم. برادرم مجتبی پیش من آمد و گفت: من مشکل را حل کردم!
به سمت مقر یگان دریایی رفتیم. دیدم پاشنه قایق را با جوشکاری بالا آورده است و موتور را از جای معمول خود بالا تر نصب کرده است، به نحوی که به راحتی در عمق کم پروانه بدون گیر کردن به گل و لای حرکت می کرد. شب قایق را در آب گرفتگی شلمچه آزمایش کردیم خیلی خوب جواب داد. حالا مشکل این بود که ما برای شب عملیات 75 قایق نیاز داشتیم. خود مجتبی تیمی از بچه ها را جمع کرد و شبانه روز مشغول جوشکاری و اصلاح ساختار قایق ها شدند تا برای شب عملیات آماده شدند.
⭐️🌹⭐️
هدیه به سردار شهید مجتبی شیخی صلوات،،
@defae_moghadas2
❣
❣ #شهید_اکبر_جوانبخشایش
نمازش را با عشق و علاقهی خاصی ادا میکرد. بعضی وقتها شاید شرایطی پیش میآمد که نمیتوانست نماز اول وقت را به جا بیاورد؛ که این لحظه رنگ چهرهاش تغییر میکرد و یک حالت پریشانی پیدا میکرد و صورتش سرخ میشد. وقتی به خانه میآمد با دیدن رنگ چهرهاش متوجه میشدم و میگفتم اکبر امروز نمازت دیر شده؟! با ناراحتی میگفت: از کجا فهمیدی؟ میگفتم از رنگ چهرهات معلومه، تو هر وقت نمازت کمی دیر میشد چهرهات گرفته میشد ولی زمانی که نمازت را به موقع و آنطور که دوست میداشتی ادا میکردی چهرهات نورانیت پیدا میکرد و یک زیبایی خاصی در جمالت نمایان میشد.
@defae_moghadas2
❣