(بخش دوازدهم)
اسفند ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کارون
ریش و ریشه
ـ «آقا شما از برادران اهلسنّت هستید؟»
با تعجب، سرم را بلند کردم.
نزدیک وقت نماز ظهر بود و روبهقبله نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم.
حسن حیدری، یکی از نیروهای قدیمی دسته بود؛ معروف به «حسن حمومی».
پدرش در حوالی ایستگاه داریوش خیابان تهراننو گرمابه عمومی داشت و خودش بهجای چفیه، همیشه لنگی به کمر میبست و گاهی اوقات، لنگ را دستش میگرفت و در چادر راه میرفت و محکم تکان میداد و مثل دلاکها با صدای بلند میگفت: «خُشششک.»
فکر کردم سربهسرم گذاشته؛ اما قیافه او که روبهرویم نشسته بود، خیلی جدی و بیغرض بود.
گفتم: «مگه باهم شوخی داریم؟»
ـ «نه! دیدم سبیلتان را تراشیدهاید؛ فکر کردم از برادران اهلسنّت هستید.»
جواب دادم: «چه ربطی داره؟»
ـ «تهران ما یک کارگر افغانی داشتیم که سنّی بود و همیشه سبیلش را میزد؛ اما ریش میگذاشت و میگفت: سنّت است.»
خندهام گرفت.
از قیاسش خنده آمد خلق را/کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
قرار بود برویم جلو و دستور داده بودند به دلیل استفاده از ماسک ضدّ شیمیایی، باید ریش و سبیلها کوتاه شود.
موقعی که برای اصلاح رفتم، چون سبیلهایم خیلی کمپشت بود، هیچچیزی از سبیلم نماند و برای همین، نگذاشتم ریشم هم به فنا رود.
یاد برادر محمود خیری افتادم که در کانون بچههایی را که سبیل نداشتند یا سبیلشان کمپشت بود، میگرفت و به قول خودش، سبیل آتشین میکشید و مدعی بود با این کارش، چون خون به پشت لبها هجوم میآورد، موها رشد میکند و سبیل بچهها پُرپشت میشود!
خلاصه با این پرسش حسن حیدری، باب رفاقت من با او باز شد و بعدها بهخصوص بعد از تسویهحساب و رفتن بچههای کانون، نزدیکترین رفیق من در دسته بود.
دستور فرمانده برای کوتاه کردن ریش، باعث شد که عدهای جوری به حساب ریششان برسند که «نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان» و همین امر، موجب سوءتفاهم عدهای شد؛ تا آنجا که صدای اعتراض برادر کهرام نیز بلند شد:
«حاجآقای ایوبی به بعضی طلبهها که ریششان را خیلی کوتاه میکردند، تذکر داد که خلاف شئونات است.»
منظورش از حاجآقای ایوبی، مدیر مدرسه علمیه امام صادق (ع) در قم بود که اکثر بچههای طلبه کانون، در آنجا درس میخواندند.
عاقبت، برادر شهباز قمی که یکی از افرادی بود که ریشش خیلی کوتاه شده بود، موقعی که دسته بهخط شده بود، بیرون آمد و عذرخواهی کرد و گفت تقصیری ندارد و اشکال از ماشین اصلاح بوده که خراب بوده و ریشها را آنقدر کوتاه کرده است.
بنده خدا کارگری سلیمالنفس بود که در کارخانهای در یکی از شهرستانهای اطراف تهران کار میکرد.
ریش بلند و انبوهی داشت که وقتی کوتاهش کرد، خیلی به چشم آمده بود.
خیلی مظلوم و سربهزیر بود.
موشکی که روز میدان تیر شلیک کرد، چند متر پایینتر از هدف خورد که باعث تعجب همه شد و قاعدتاً با این خطای بزرگ در هدفگیری، از چشم فرماندهها میافتاد و موقع عملیات خیلی رویش حساب نخواهند کرد. بعداً معلوم شد ستون نشانهروی قبضه آرپیجیاش خراب بوده و صدایش را درنیاورده است.
بالأخره، شب که بچههای دسته دور هم جمع شده و طبق معمول مشغول گپوگفت بودند، برادر رجبزاده به دادش رسید.
شرح داد معیار اندازه ریش، این است که قیافه مردها از زنها متمایز باشد و آخرسر هم با همان لهجه مشهدیاش گفت: «آخه کی این بنده خدا رو، با این صورت مردانه و تهریش زمخت، با خانومها اشتباه میگیره؟» که همه زدند زیر خنده.
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 48
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣
❣خطوط مقدم جبهه محراب عبادت بود!
اینکه یک جوانی، فرماندهای، گروهانی یا گردانی بنشیند اشک بریزد، نیمه شب عبادت بکند در همه بخشهای جبهه وجود داشته است.
در کجای دنیا کدام جنگ چنین وضعیتی وجود داشته است؟
(مقام معظم رهبری۱۴۰۲/۰۶/۲۹)
مناجات
شهید علی هاشمی🌷
فرمانده قرارگاه نصرت
@defae_moghadas2
❣
❣به قول شهیدمرتضیآوینی
__ما نه از رفتن آنها،
که از ماندن خویش دلتنگیم....!
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣یکی از بهترین چیزهایی که حسام در نوجوانی داشت دوست هاش بودند، که در مسجد آقابابا خان با هم بزرگ می شدند. شهیدان حسن حق نگهدار، مسعود گل آرایش، عبدالحمید اکرمی، محسن و حسین حامدی که شب و روزشان در مسجد آقا بابا خان با هم بود. با هم قرآن یاد می گرفتند و با هم فعالیت های انقلابی می کردند. یک روز با هم قرار گذاشته بودند بین سخنرانی آیت الله دستغیب اعلامیه پخش کنند، اما ساواکی ها دورتا دور مسجد ایستاده بودند. حسن حق نگهدار به سقف مسجد اشاره کرد. سریع لباس مندرسی برای حسن پیدا می کنند، حسن را از سقف دستشویی به بالای مسجد می فرستند. حسن با سرعت از بین پنجره های سقف مسجد اعلامیه ها را روی سر مردم می ریزد بعد هم پائین می آید، لباس عوض می کند و در بین دوستانش می ایستد...
🌷یک شب از همان شب های انقلاب بود. حسام دیر به خانه آمد، برای اینکه سر و صدا نشود همان وسط پذیرایی خوابید. نیمه شب بیدار شدم دیدم نه بالشت دارد نه پتو. بالشتی زیر سرش گذاشتم و پتویی رویش کشیدم. صبح که برای نماز بلند شدم، دیدم بدون پتو خوابیده، پتو هم نیست. جریان را پرسیدم. گفت: دیشب که می آمدم دیدم فقری سر کوچه در سرما خوابیده، پتو را انداختم روی آن فقیر!
🌷همیشه بعد از گذشت یک مدت مشخص از جبهه می آمد، اما آن بار بیست روزی با تأخیر آمد. با همسرش بود. گفت می خواهم بروم بوشهر چند کولر بخرم برای اهواز. گفت مادر این دفعه می خواهم بروم از آن حمام ها که شما دوست داری!
همیشه به بچه های می گفتم حداقل ماهی یکبار در حمام کیسه بکشید تا چرک های بدنتان برود.
رفت و آمد. وقتی برگشت دیدم صورتش مثل ماه شده، از صورتش نور می بارید. به همسرش گفت: ببین وقتی می گم کیسه بکشه برای همینه، چه تمیز شده!
خانمش گفت: مادر این هنوز وقت نکرده اصلا حمام بره!
با تعجب گفتم: پس چرا اینقدر نور تو صورتش هست!
رفتم برایشان چایی بیارم. دیدم خانمش می گه، بسه ، انقدر نگو!
گفتم چی شده!
گفت هیچی، من بهش می گم این بار اگه تو اهواز آمدن دنبال شما، معطل نکن، سریع باهاشون بیا شیراز!
گفتم شما که شیرازید!
خانمش گفت: منظورش اینه اگر خبر شهادتم را آوردند، معطل نکن.
عجله داشت باید بر می گشت. عادتش بود حتی اگر نیم ساعت هم شیراز بود، باید به تمام اقوام سرکشی می کرد بعد می رفت . اما این بار روی پایش بند نبود...
🌷یکی دو روز مانده بود به عید سال 67. در خانه بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. گفت: منزل حق نگهدار.
گفتم بله.
گفت شما چه کاره آقا حسام هستید!
گفتم پدرش.
گفت میشه با یکی از برادرانش صحبت کنم.
فهمیدم اتفاقی افتاده. برادرش جمال را صدا زدم. گفتم بابا آرام صحبت کن مادرت نشنود. گوشی را دست گرفت. رنگ و رویش عوض شد. گفتم چی شده!
گفت حسام در یکی از بیمارستان های تهران بستری است. چیزی از زبان حسام بیرون نمی آمد. مثل آن بار که مجروح شده و عملش کرده بودند، به ما می گفت: رباط های زانویم را عمل کردم. گفتم شاید مجروحیتی مثل قبل است. جمال همان شب یا روز بعد با هواپیما رفت. من هم طاقت نیاوردم با ماشین رفتم تهران. پرسان پرسان بیمارستان را پیدا کردم. رفتم اتاقی که نشانم دادند. روی تخت خوابیده و ملافی سفید تمام بدنش را پوشانده بود. به او که نزدیک شدم جا خودرم. بدنش با تاول یکی شده بود. یاد زمستان سال 42 افتادم. آن زمستان ها آب جوش رویش ریخت و تمام بدنش شد پر تاول و مدتی بستری شد. دست بردم پارچه را کنار بزنم نگذاشت.
صورتش له شده بود. خم شدم صورتش را بوسیدم. با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: امام را دعا کنید، امام را تنها نگذارید.
دکتر می گفت ریه هایش هم مثل بدنش است. نفس کشیدن برایش سخت بود. آن جا بود که با دیدن کسانی که به ملاقاتش می آمدند فهمیدیم که حسام باید از فرماندهان مهم جنگ باشد. رئیس مجلس، نماینده امام، فرماندهان رده اول سپاه...
ظاهرا حسام و سه نفر از دوستانش، با اطلاعات مهمی در منطقه حلبچه عبور می کردند که عراقی ها شیمیایی می زنند. حسام به علت حساسیت اطلاعات و اینکه نباید به دست دشمن برسد، می ماند تا اطلاعات را خارج کند، که این کار را با موفقیت انجام می دهد، اما به شدت شیمیایی می شود.
برادرش را پیش حسام گذاشتم و برگشتم شیراز. کم کم رفت و آمد ها به خانه ما شروع شد. از چشم های قرمز دوست و اشنا فهمیدم همان شب که من حرکت کردم حسام هم پر کشیده. یکی دو روز بعد روی دستان مردم شیراز همراه با شهیدان مجید سپاسی و حسام دوست فاطمه تشیع شد...
🌷🌾🌷🌾🌷
هدیه به شهید حسام الدین حق نگهدار صلوات- شهدای فارس
👇
تولد:1339/6/1- شیراز
شهادت: 1367/1/3- تهران- در اثر مجروحیت شیمیایی در منطقه حلبچه
سمت: معاون اطلاعات قرارگاه خاتم
@defae_moghadas2
❣
سلام،امروز ۷/ ۱ / ۱۴۰۴ مصادف است با سالگرد شهادت 🌹سردار رشید اسلام،جانباز شهید حاجعلی گروسی🌹 فرمانده شجاع جبهه های غرب وجنوب هشت سال دفاع مقدس 🌹که در تاریخ ۷/ ۱/ ۱۳۶۵ در عملیات والفجر ۸ (فاو )به شهادت رسید،🌹 روحش شادویادش گرامی باد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@defae_moghadas2
❣
سالگرد شهادت شهید عزیز 8 فروردین را با ذکر صلوات گرامی می داریم
@defae_moghadas2
❣
12.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد همه شهدا🌹🌹
بالاخص شهدای لشگر همیشه پیروز محمد رسول الله ص
@defae_moghadas2
❣