❣
🔻 من با تو هستم 4⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
❣ من جهیزیه نمی خواهم
یک روز پدر سید جمشید به منزل ما آمد و به پدرم گفت که خوب است عروسی را شب عید قربان یعنی حدود یک هفته ی دیگر برگزار کنیم. سید جمشید جبهه بود. از من هم، کسی نظری نپرسید. البته آن موقع رسم بود که این جور کارها را بزرگ ترها برنامه ریزی می کردند. خلاصه پدرم هم موافقت کرد و قرار عروسی ما را گذاشتند.
با اصرار من، خانواده ام از خرید جهیزیه صرف نظر کردند و به خریدن چند قلم از نیازهای ضروری اکتفا کردیم. هر چیزی را که احساس می کردیم تجملاتی است و ضرورتی ندارد یا گران قیمت است با خریدش مخالفت می کردیم؛ یعنی واقعا برای ما افتخاری بود که جهیزیه کمتری داشته باشیم. ذوق عجیبی داشتیم که هر چه بیشتر زندگی خودمان را به حضرت فاطمه سلام الله علیها نزدیک کنیم.
تا مدتی بعد از ازدواج فرشمان موکت بود. در گرمای تابستان دزفول، کولر نداشتیم و شبها در حیاط یا پشت بام می خوابیدیم و ظهرها هم در زیرزمین.
پدرم که با اصرار ما از خرید جهیزیه صرف نظر کرده بود، سه ماه بعد از عروسی، یخچال و فرش و چند قلم وسیله ی دیگر را فرستاد خانه ی ما که اسمش جهیزیه نباشد.
برای شب عروسی لباس ساده ای با یک چادر سفید انتخاب کردم. آرایشگاه هم نرفتم. ماشین عروس هم تاکسی عمویم بود. از قبل تأكيد کرده بودیم که به هیچ وجه در مراسم نباید موسیقی پخش شود یا بساط رقص و این جور چیزها برپا شود. هر دو خانواده، عروسی اولین فرزندشان بود و اقوام همه با شور خاصی جمع شده بودند. یادم است یکی از اقوام خیلی اصرار می کرد که این جوری نمی شود و می خواست بساط رقص را برپا کند اما به او اجازه ندادیم و گفتیم: «ما اصلا از این برنامه ها نداریم اگه دوست داری برو منزل خودتون و هر چی میخوای برقص و بعد تشریف بیار برای شام خدمتتون باشیم.»
خلاصه تمام برنامه های عروسی، از خرید جهیزیه تا شب عروسی آن طور که می خواستیم اجرا شد. شب عروسی همه مهمان ها شام خوردند ولی به من شام ندادند و گفتند که شما باید با داماد، در اتاق خودتان شام بخورید.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
🌷شهادت درد دارد
دردش ، کشتن لذت هاست
🌴 به یاد قتلگاه کربلا
به یاد عطــش بچه ها
و به یاد قتلگاه جبههها
🌿 شلمچه
#عملیات بیت المقدس۷
@defae_moghadas2
🍃◾🍃
سلام بر آن کسى که
فرشتگانِ آسمان
بر او گریستند
سلام برآن کسى که
خاندانش پاک ومطهّرند
سلام بر پیشواى دین
سلام بر امام حسین(ع)
سلام صبحتون کربلایی
#عاشورا_برشما_تسلیت_باد
🌷شهادت با لبهای تشنه
☀️ تابستان بود و بیابان گرم خوزستان امان را از بچه ها ربوده بود.
🔹 از ظهر آتش توپخانه دشمن بالا گرفته بود و انگار از آسمان جهنم می بارید.
🔸برخاست و دوان دوان رفت تا گالن را از تانکر آب پر کند و ببرد توی سنگر تا بچه ها تشنه نمانند. به مقابل تانکر که رسید دوباره سوت خمپاره و انفجار و دراز کشیدن روی زمین.
▫️هر طور شده گالن را پر کرد و دوید به سمت سنگر. سنگری که دیگر نبود. روی سر رزمندههای تشنه و گرمازده خراب شده بود. يک عالم غصه آوار شد روي سرش.
─ به ياد شهداي عمليات رمضان -تيرماه1361
🆔 @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍃◾️🍃
باسم رب الحسین(ع)
باسم رب المهدی(عج)
سلام صبح شما بخیر
عزاداران امام حسین(ع)
و منتظران مهدی (عج)!
روزتون پرخیر و برکت
عزاداریهاتون قبول حق
جمعه تون پر از لطف خدا
🍃◾️🍃
🌿🌷🌿
💠فرازی از وصیت نامه
شهید حسین عباسی
دزفول
⚫️بترسيد از روزي كه در پيشگاه خدا حاضر شويد و چيزي در بساط نداشته باشيد ،شما را وصيت مي كنم كه به تزكية نفس بپردازيد .و اگر به ياد خدا باشيد ،تزكية نفس كاري مشكل است. هدیه به روح منورشهیدوالامقام حسین عباسی۲۰صلوات.
🌿🌷🌿
3.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ای ناب دعا خوندن
غواص های دفاع مقدس😔
شهدا التماس دعا
#گاهی_نگاهی
💠🌸💠🌸💠
#خاطره
آقای محمدعلی چیت ساز
از دوستان شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
حاج حمید در کار ساخت مسجد بسیار کوشا بود. کسی که والهی سیدالشهدا (علیهالسلام) باشد، هرگز از ذکر او غافل نمیشود.
حاج حمید کارش را در مسجد به توسل و توکل گره زده بود. لذا در آن روزهای پرکار و سخت، به همراه دوستانش قسمتی از زمین ناهموار مسجد را صاف کرد، تا روضه اباعبدالله بر پا کند. به برکتِ مراسمِ عزاداری اباعبدالله خیلی معتقد بود.
در همینِ کار مسجد، روزی کارگر و بنّا آورده بودند. از صبح که شروع به کار کردند، یکی از اهالی مسجد پیش حاج حمید رفت و گفت: حاجی پولی در مسجد نداریم؛ دستمزد اینها را از کجا بدهیم؟ حاجی با روی گشاده گفت: «خدا کریم است»
خورشید بهسرعت نیمهی آسمان را پیمود و بانگ اذان ظهر با نوای یکی از بانیان مسجد که مداح اهلبیت بود، طنینانداز شد.
نماز را که خواندند، حاجی شروع کرد به پیگیری مالی برای دستمزد بنّا و کارگرها. در عین تلاش، کار را به خداوند واگذار کرده بود.
بعد از ظهر بود که کار بنّا تمام شد. حاجی بعد از کلی پیگیری دستش خالی مانده بود؛ اما با آرامش خاص شروع کرد به تهیهی شربت برای آن ها تا کمی وقت بگذرد و از این ستون به آن ستون فرجی شود.
شربت را خوردند و دیگر وقت رفتن بنّا و کارگرها بود. نه میشد آنها را بدون مزد رها کرد و نه پولی بود که بتوان دستمزد آنها را حساب کرد.
در این لحظات که صاحبکار باید چهرهای مضطرب داشته باشد، چهرهی بشاش حاج حمید، برای دل سایر افراد باعث اطمینان و آرامش بود.
درست در همین لحظات شخصی ناشناس وارد مسجد شد و برای نذری که کرده بود، مقداری پول به مسجدیها تحویل داد.
پول را گرفته و مستقیماً به بنّا تحویل دادند. این پاسخ توکل آنها از سوی خدا بود.
بعدها که حاج حمید این داستان را تعریف میکرد میگفت: «خدا کمک کرد...»
🌷🍃🌷🍃
@defae_moghadas2
💠🌸💠🌸💠🌸