🍂
🔹گمنام
یهو دیدم پلاکشو کند انداخت تو کانال ماهی( #شلمچه)
🔸 گفتم: چرا این طوری کردی؟؟؟ این هویتته!!!!
🔹گفت: «این آتیشی که من می بینم راه برگشتی ندارم، باخودم فکر کردم #شهید شم عجب تشییعی بشم.
دیدم "شهوت تشییع شدن" دارم
پلاکو کندم که تشییع هم نداشته باشم!»
#کربلای_۵
#شهید_گمنام
@defae_moghadas2
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
شهادت هشتمین امام مظلوم
حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام بر شیعیان و پیروان اهل بیت علیهم السلام تسلیت باد
🍂
🍂❣🍂❣🍂❣
#کربلای_چهار 😔
💠اخلاق و رفتار شهدا بگونه ای بود که جای هیچ گونه شکی را از خود باقی نمی گذاشتند. شهدایی همچون مهرداد عالی پور، سعید حمیدی اصل، حاج اسماعیل فرجوانی. اخلاق و رفتارشان بگونه ای بود که آدمی را به فکر وا می داشت که اینان چه کسانی بودند اصلا از این شهر آمال و این دنيای خاکی نبودند روح بلند این عزیزان به جای دیگری اتصال داشت که همانا رضایت پروردگار بود.
شب عملیات کربلای 4 رسیده بود ما به آب زديم و رسیدیم به موانع خورشیدی و مینهای عراقی و بعد تازه متوجه شدیم که کنار معبر تعيين شده نيستيم بلکه حدود200 متر آن طرف تر از معبر در آمده ایم. ما مینها را در آوردیم و گذاشتیم روی خورشیدیها و شروع به حرکت کردن نمودیم.
مسافت نسبتا زیادی را باید طی می کردیم تا این که به مواضع نیروهای عراقی می رسیدیم. هنگام حرکت کردن هم باید بصورت گربه ای حرکت می کردیم و صدایی را هم از خودمان ایجاد نمی کردیم. اما بدلیل اینکه قد من کوتاه بود هنگام حرکت کردن به اين شكل دچار مشکل مي شدم و سرم توی آب قرار می گرفت و همین امر باعث شده بود که مقداری سر و صدا ايجاد كنم.
آقای مکتبی پشت سر ما حرکت می کرد گفت: قشونی چی شده چرا سر و صدا راه انداختي؟ گفتم آقا دست خودم نيست من نمیخواهم که سرو صدا کنم. خلاصه با هر سختی و دشواری که بود به مواضع نیروهای عراقی رسیدیم و وارد یک معبری شدیم و توی این معبر به حالت سینه خیز شروع به حرکت کردیم اولین مجروحی را هم که توی معبر مشاهده کردیم علی بهزادی بود.
ادامه دارد ↩️
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂
آخرین دیدار و سخنرانی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی - ساعاتی قبل از شهادت در عملیات کربلای 4 با رزمندگان گردان کربلا . دیماه 1365 - مسجد بهبهانی (موسی بن جعفر ع) آبادان
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂
ادامه 👇👇
💠همینطوری که داشتیم توی معبر حرکت می کردیم، ناگهان رگباری از گلوله از کنار گوشم عبور کرد و اصابت کرد به پای سعید حمیدی اصل. سعید قلطی خورد و با دست به من اشاره داد که تو برو و من هم بدلیل اینکه ستون نيروها پشت سرم بودند به حرکت خودم ادامه دادم که بعدا متوجه شدم که سعید از ناحیه هر دو پا مجروح شده و هر دو پای او قطع شده است. بعد از تثبیت خط به سراغ مجروحان آمدیم که آنها را بالا بیاوریم و من هم از بچه ها سراغ سعید حمیدی اصل را می گرفتم که در جواب به من می گفتند: سعید را بالا آورده اند ولی هر دو پای او قطع شده است و اين مقدمه شده بود براي شهادتش كه از قبل گويا به او الهام شده بود و بعد از خون ريزي شديد به شهادت رسيد.
زمان عقب نشینی نیروها من، حبیب و سعید جهانی توی یک سنگر بودیم. حبیب و سعید جهانی زخمی شده بودند، من هم پیش آنها بودم. همین طوری که نشسته بودیم سه نفر از نیروهای جعفر طیار آمدند البته زخمی بودند، گفتند: که برادر راه معبر از کدام طرف است می خواهیم برویم سمت معبر من هم به آنها گفتم بایستید ما هم زخمی داریم الان قایقها می آیند شما هم با قایق بروید عقب، ساعت 10 صبح بود. خلاصه آنها دوباره اما این بار کمی بلند تر گفتند که راه معبر از کدام طرف است؟ من هم به آنها گفتم که راه معبر از این طرف است چرا ناراحت می شوید.
حقیقتا ما هم خبر نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است ساعت تقریبا30/11 بود که مشاهده کردیم که نیروهای ما مرتب می آیند و خود را به آب می زنند. رو کردم به حبیب و سعید جهانی و به آنها گفتم برویم و ببینیم چه اتفاقی افتاده است که بچه ها این گونه به درون آب می روند. خلاصه با هر سختی که بود حبیب و سعید جهانی را بردم تا لب معبر. هنگامی که رسیدیم مشاهده کردیم نیروها همین طوری می آیند و می پرند به درون آب. توی سنگر 106 را هم که مشاهده کردم هیچ کس نبود آن تعداد از مجروحانی هم که توی آن سنگر بودند خودشان را بیرون کشیده بودند و سوار به قایقها شده بودند.
ادامه دارد ↩️
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂
❣🍂❣🍂❣🍂
ادامه 👇👇
💠خلاصه من توی آن اوضاع و احوال بدنبال سید حسن موسوی می گشتم بخاطر این که بعد از مجروحیت علی بهزادی ایشان فرماندهی گروهان را بعهده داشتند به دنبال ایشان می گشتم که کسب تکلیف کنم توی آن لحظه نمی دانستم چه کار باید بکنم هر چه دنبال سید گشتم سید را ندیدم.
آمدم و دو باره ایستادم کنار سنگر 106 هنگامی که برگشتم حبیب میاحی و سعید جهانی توسط قایقها به عقب انتقال داده شده بودند همین طوری که کنار سنگر ایستاده بودم یک باره مهدی تلوری از توی نیزارها بیرون آمد. گفتم: مهدی چه خبر؟ جواب داد سروش فرار کن عراقیها پشت سر من هستند. تا مهدی این را گفت: من هم دویدم و به درون آب رفتم و شروع به شنا کردم من به قسمت چپ جزیره مینو رفتم و اکثر بچه ها به قسمت راست جزیره. سمت راست نیروهای زیادی جمع شده بودند و نیروهای عراقی هم که لب آب آرایش گرفته بودند اکثرا بچه هایی را که سمت راست بودند را هدف قرار می دادند چون آن طرف شلوغ تر بود و تمام حواسشان به آن سمت بود.
همین طور که داشتم شنا می کردم ناگهان یک تیری خورد جلوی من، کسی هم اطراف من نبود که بگویم او را هدف قرار داده است خلاصه اعتنایی نکردم و به شنا کردن ادامه دادم تا اینکه تیر دیگری آمد و خورد به کنار من توی آن لحظه بود که متوجه شدم این تک تیر انداز مرا هدف قرار داده. خلاصه توی آن لحظه پیش خودم گفتم حالا که قرار است کشته بشوم بهتر است برگردم و از روبرو کشته بشوم خلاصه برگشتم و دیگر دست شنا نزدم و ایستادم به سمتی که تیر از آن طرف شلیک شده بود و توی آن لحظه هم خود را آماده شهادت کرده بودم اما چند دقیقه ای گذشت و دیگر تیری به سمت من شلیک نشد حالا دیگر نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود آیا او فکر کرده بود که مرا زده چون من بدون حرکت درون آب بودم.
ادامه دارد ↩️
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂❣
❣🍂❣🍂❣🍂
ادامه 👇👇
💠خلاصه بعد از چند دقیقه ای که دیگر تیری به سمت من شلیک نشد به راه خود ادامه دادم و شروع کردم به شنا کردن. خلاصه شنا کردم تا این که رسیدم به لب آب اما نیروهای عراقی لب آب یک تیر بار را مستقر کرده بودند و به وسیله آن نیروهایی که می خواستند از درون آب بیرون بیایند را مورد اصابت گلوله قرار می دادند. تو آن لحظه ای که می خواستم از آب بیرون بیایم آجر تراش و جادری هم همراه من بودند خلاصه ما خسته شده بودیم و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که بتوانیم شنا کنیم مجبور بودیم که از آب بیرون بیائیم خلاصه توکل کردیم بر خدا و توی همان لحظه ای که می خواستیم از آب بیرون بیاییم تیر بار برای یک لحظه قطع شد و ما هم از این فرصت استفاده کردیم و از آب بیرون آمدیم، رفتیم به سمت نیزارها اما توی نیزارها بدلیل این که بسیار بلند بودند نمی شد راه رفت و مجبور شدیم که از کنار همان نهر عبور کنیم مسافتی را همراه جادری طی کردیم.
جادری گفتم: که سروش من دیگر نمیتوانم راه بیایم نفسم بالا نمی آید گلویم خشک شده است شما بروید من چند لحظه دیگر می آیم. رو کردم به جادری گفتم که بلند شو این نقطه زیر آتش عراقیها قرار دارد. خلاصه هر چه اسرار کردم که بیا از آن نقطه خارج شویم جواب می داد نه دیگر نمی توانم حرکت کنم. من هم به او گفتم که هر طوری خودت صلاح می دانی و من رفتم.
توی آن لحظه که جادری داشت استراحت می کرد و من رفته بودم خمپاره ای در نزدیکی او اصابت مي كند و منجر به قطع شدن انگشتان وی مي شود.
بعد از جدا شدنم از جادری، پرسان پرسان به نیروهای خودی در مقر گردان رسیدم.
راوی : سروش قشوني
گردان _کربلا
برای شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات 🌺
@defae_moghadas2
❣🍂❣🍂❣🍂