🍃🌸
#امام_خامنہ_ای ❤️
#بسیج را حفظ کنید.
خصوصیّاتی که در بسیج لازم است و معتبر است و وجود داشته است بحمداللّه، این خصوصیّات را نگه دارید.
یکی از این خصوصیّات #بصیرت است؛ #دشمنشناسی است؛ راههای مقابلهی با دشمن است؛ فهم ترفندهای دشمن است.
#جوان مؤمن ما باید بداند که یکی از شیوههای دشمن این است که او را نسبت به ارزشهای عملی اسلامی بیتفاوت کند...
#روز_بسیج
#پنجم_آذر
@defae_moghadas2
شهيد عبدالامير دباغ زاده پس از عمليات بيت المقدس -چند روز قبل از شهادت
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهيد عبدالامير دباغ زاده پس از عمليات بيت المقدس -چند روز قبل از شهادت @defae_moghadas2
🍃🌸
به فکر اسلام باشید که دشمنان اسلام خیلى زیادند تا توان در بدن دارید روبروى این دشمنان شیطان صفت بایستید و همیشه در فکرتان باشد که اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست.
#شهید_عبدالامیر_دباغ_زاده🕊🌹
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_غلامرضا_زعفری خاطرهای شنیدنی از به همراه داشتن عکس #امام (ره) داشت. او تعریف میکرد:
🍃🌸
«حین عملیات خیبر با تعدای از بچههای اطلاعات عملیات لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع) برای شناسایی مواضع دشمن رفتیم. در حین برگشتن از شناسایی، دشمن متوجه شد و آتیش سنگینی روی ما ریخت. به طوریکه مجبور شدیم از هم جدا بشیم. در مسیر برگشت یک گلوله «کاتیوشا» نزدیکم خورد و هر چی گل و لای بود روی سر و صورتم ریخت. تمام هیکلم گِلی شده بود و از طرفی هم از شدت موج انفجار دیگه نمیتوانستم به درستی حرف بزنم.
⤵
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 «حین عملیات خیبر با تعدای از بچههای اطلاعات عملیات لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع) برای شناسایی مواضع دشمن
🍃🌸
😬😬
هرطوری بود مسیر را پیدا کردم و به نزدیکی خط پدافندی خودمان رسیدم. قبل از رفتن اسم رمز را گفته بودند اما من که قادر نبودم با این لکنت زبان اسم رمز را به زبان بیاورم ، هرچی نگهبان خط مقدم صدا زد: «اسم رمز.... اسم رمز...» من نتونستم جواب بدم و به راه خودم ادامه دادم تا اینکه یک لحظه دیدم چند تا از رزمندهها اسلحه به دست دورم را گرفتند. تمام هیکلم غیر از گردی صورتم گل آلود بود. به خیالشون از دشمن اسیر گرفتند. تا اومدم بگم: «من ایرانی هستم و از بچههای تخریبم» دو تا سیلی محکم خوردم.
😐
⤵
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 😬😬 هرطوری بود مسیر را پیدا کردم و به نزدیکی خط پدافندی خودمان رسیدم. قبل از رفتن اسم رمز را گفته
یک لحظه یادم آمد که نشانهای را نشان بدهم و از دست بچههای رزمنده خلاص بشم. یاد عکس امام روی درب جبیب پیرهنم افتادم و با اندک رمقی که داشتم گلها را از روی عکس امام پاک کردم و به رزمندهها نشان دادم. عکس امام را که دیدند من را رها کردند. توی این گیر رو دار شهید غلامرضا رضایی من را شناخت و دوید سمت من و من رو بغل کرد و گفت:« زعفری کجا رفتی این قدر دنبالت گشتیم.» من هم خودم رو توی بغلش انداختم و از حال رفتم.
⤵