. 🍃💥🍃💥🍃
✨و خداوند عشق را آفرید✨
💢زمستان سال 1358 بود و حمید در پایگاه منتظران شهادت " پادگان گلف" مشغول فعالیت بود. تازه بیست و سه ساله شده بود و مدت زیادی هم نبود که راه و هدف مورد علاقهاش را پیدا کرده بود؛ امّا از آن جا که همیشه جلو تر از سنش حرکت میکرد و برنامه ریزی داشت، یک روز که از سپاه به منزل برگشته بود، کنار پدر و مادرم نشست و گفت:
ننه، میخواهید برای من بروید خواستگاری؟
- خواستگاری؟ یعنی چی؟
💢 پدر و مادرم هر دو متعجب بودند که حمید چطور این قدر بیمقدمه به فکر ازدواج افتاده است. پدرم خیلی آرام گفت: حمید جان، بابا، فکر نمیکنی هنوز برایت زود است. دو برادر بزرگتر از تو هنوز ازدواج نکردهاند، خواهرت هنوز ازدواج نکرده، تو مطمئنی که میخواهی حالا ازدواج کنی؟
-آقاجان، مگر اشکالی دارد؟ ازدواج سنّت پیغمبر است. من الان آمادگی ازدواج را دارم و فکر میکنم میتوانم یک زندگی را بچرخانم چه اشکال دارد. من که میتوانم ازدواج کنم!
💢 مادرم نگاهی به حمید و نگاهی به پدر انداخت و گفت:
-ننه، حمید، من حالم خوش نیست. نمیتوانم برایت دنبال کسی بگردم و به خواستگاری بروم.
- نه، ننه، لازم نیست خودت را خسته کنی. همین دستت رو درازکنی، میرسی به خونهاش.
💢 مادرم متعجّب نگاهی به حمید کرد و گفت:کدوم همسایه را میگی؟
- اگر شما موافق باشید، دختر آقای پاک نژاد را میگم. برادرش با من همکاره.
💢پدر و مادرم پذیرفتند و رفتند خواستگاری . خدا را شکر مشکلی پیش نیامد و خانوادهی عروس هم موافق بودند. پانزده بهمن سال 1358 یک جشن ساده گرفتند ؛ یک مراسم خانوادگی . فقط خواهر ها و برادر ها دور تا دور عروس و داماد را گرفته بودند. عروس هم که انگار درست همانی بود که حمید میخواست.
💢 به ابتکار خودش یک مقنعهی سفید دوخت، با شکوفههای صورتی و قرمز رنگ و آن را سَر کرده بود. عاقد خطبه را خواند. بار اول گفتند: عروس رفته گل بچینه. بار دوم گفتند: عروس رفته گلاب بیاره. برای بار سوم، حمید دست کرد داخل جیب کتش و یک بستهی کادو شده درآورد و داد دست عروسخانم، همه خوشحال شدند و گفتند:
-آقا داماد سنگ تمام گذاشته و برای عروسخانم سرویس طلا آورده.
💢عروس که بله را گفت، جعبه را باز کرد. یک قرآن مجید هدیه داماد به عروس بود. زندگیشان را این طور با معنویت قرآن در یک اتاق از خانه پدری آغاز کردند.
✍ بتول معینیان، خواهر #شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
فوتبال⚽️
💢من و حمید خیلی فوتبال بازی می کردیم . حمید از من بهتر بازی میکرد و بازیکن ثابت تیم در پست دفاع بود. اسم تیممان را گذاشته بودیم پاس مولوی و با بقیهی تیمهای محلات اهواز مسابقه میدادیم.
💢تفریح ما این بود که سه ماه تابستان را در میدان کاوه بازی کنیم. روبهروی ایستگاه قطار ماهشهر یک زمین خالی بود که وعدهگاه ما شده بود.
💢 حمید به رنگ قرمز علاقه داشت. حتی وقتی بزرگ تر شدیم و زمانی که در جبهه بودیم هر کس میپرسید، حمید همیشه یک جواب میداد و آن هم پرسپولیس بود؛ امّا علاقهاش به بازی کردن باعث نمیشد از بقیه تکالیفی که بر عهدهی او بود کم بگذارد.
💢 هر روز از ساعت 2 بعدازظهر تا قبل از اذان مغرب بازی میکردیم. یکی از بچّهها موظف بود قبل از غروب سوت پایان بازی را بزند و ما از میدان کاوه به سمت هنرستان فنی شهدا پیاده راه میافتادیم. برنامهی همهی اعضای تیم همین بود.
💢بعد از بازی لباس ها را میتکاندیم، دست و صورت مان را میشستیم و راه میافتادیم به سمت مسجد و نماز مغرب و عشاء را اول وقت در مسجد آیتالله بهبهانی می خواندیم. بعد هر کس سمت خانهی خودش میرفت. پدرم ما را از بچگی به نماز اول وقت عادت داده بود و این عادت تا روزهای آخر با حمید ماند.
✍علیرضا معینیان، برادر شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
💢منتظرش بودم تا خودش را برساند. چشم به راه نشسته بودم و فکر می کردم مبادا کنارم نباشد و فرزندش را نبیند. یک روز قبل از تولد فرزندمان آمد.
💢دوم آبان ماه 1360 اولین فرزندمان به دنیا آمد. انگار از خوشحالی بال درآورده بود وقتی خبر تولد بچه را شنیده بود گفته بود: یک سرباز به سربازان اسلام اضافه شد..
اسم بچه را خودش انتخاب کرد و گفت: حامد. حامد از حمید می آید و به معنای ستایشگر است این طوری هر کس بخواهد اسم او را صدا کند یاد خدا می افتد.
💢برای بزرگ شدنش خیلی عجله داشت می خواست هرچه زودتر بزرگ شود. می گفت: عزیز بابا ! می خواهم با خودم ببرمت جبهه، پس کی بزرگ می شی؟
بالاخره هم هنوز حامد چهار سالش تمام نشده بود یک روز او را به منطقه برد. آن شب وقتی برگشت دیدم حامد را در آغوش گرفته و حاضر نبود او را زمین بگذارد گفتم: مگر نمی خواستی بزرگ شود و او را به جبهه ببری؟ پس چرا حالا این مرد را زمین نمی گذاری؟
💢آن جا که بودیم یک حشره سمی پایش را نیش زده و نمی تواند راه برود، تازه خبر نداری ما چند ساعتی هم درگیر درمان این رزمنده چهار ساله بودیم.
✍ همسر شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
💢درسش خوب بود. در سال های تحصیلش هیچ گاه پیش نیامده بود که تجدید بشود. دیپلمش را با معدل هجده گرفتهبود و خیلی مشتاق به ادامهی تحصیل بود. برادرم رضا که در آمریکا زندگی میکرد برای حمید از یکی از دانشگاه های ایالت میشیگان بورس تحصیلی گرفته بود. حمید ویزا و بلیط را تهیه کرد حتی چمدانش را بسته بود و خداحافظی کرده بود.
💢دیگر مطمئن بودیم که رفتنی است اما دو روز مانده بود به پرواز همه چیز عوض شد. وقتی امام اعلام کرد که جوانان ایران وارد عرصه مبارزه شوند و در راهپیماییها شرکت کنند. حمید هم چمدان را زمین گذاشت و گفت: من نمی روم. امام (ره) جوانان را به صحنهی مبارزه با طاغوت دعوت کرده.
💢 بعد از آن انقلاب پیروز شد، هنوز مدتی نگذشته بود که جنگ شروع شد و حمید دیگر وقتی پیدا نکرد که بخواهد به ادامه تحصیل و دانشگاه فکر کند.
✍علیرضا معینیان برادر شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
@hemasehjonob5
🌷غنچه و گل 🌷
💢شهید حمید معینیان مردی باتقوا، دارای دانش خوب و شعوری بالا بود. کافی بود یک بار او را ببینی در همان برخورد اول مجذوب رفتار گرم، دل نشین و مؤدبانه وی می شدی و دلت نمی خواست او را ترک کنی. نظم و انضباط حمید انگار یک چیز ذاتی بود همیشه مرتب و ٱراسته بود مثل یک گل بود که به مرور زمان شکسته تر می شد.
💢او در هر شرایطی آراسته و پیراسته بود و این یکی از ویژگی های بارز حمید بود، همیشه بشاش بود، خندهی حمید معروف بود هیچ وقت او را غمگین و بی حوصله نمی دیدی. دارای روابط عمومی و روابط اجتماعی بسیار خوبی بود.
💢 مردی ساده و یک رنگ که با یک نگاه می توانستی تمام خصوصیاتش را بشناسی در کارهایش همیشه فعالیت هایی را در نظر می گرفت که نیاز به تعمق، تحقیق و پژوهش بود. با نظم و ترتیب خاصی همهی آنچه را که در اندیشهی خود داشت بیان می کرد و یا روی کاغذ می آورد و به شکل مناسب آنچه را که مطالعه و تحقیق کرده بود ارائه می داد.
💢هیچ وقت از کمبودها نمی ترسید و اعتراض نمی کرد و راهی برای جبران آنها پیدا می کرد. گزارشاتی را که ارائه می داد همیشه کامل و قابل اتکا بود.
✍سردار محمد بلالی - همرزم شهید
@hemasehjonob5
. 🍃💥🍃💥🍃
. 🍃💥🍃💥🍃
#حمید
💢 حمید در 29دی ماه سال 1335 به دنیا آمد. مادرم می گفت : " قبل از تولد حمید یک روز رفته بودم دم در خانه دنبال بچه ها که داشتند در کوچه بازی می کردند و صدا زدم : مراقب همدیگر باشید .
💢در همین موقع خانمی که از جلو خانه ما رد می شد ، به من گفت : خانم این بچه که در شکم شماست پسر است. گفتم : مگر شما از کار و حکمت خدا خبر دارید ؟
💢 من بهت می گم ، قبول کن خانم ! این بچه پسر است . وقتی هم به دنیا آمد ، بالای زانوی راستش یک خال مشکی است . اسمش را یکی از اسم های خدا بگذار مثل حمید ، پسر بسیار آرام و صبوری است . "
وقتی که بچه به دنیا امد و مادرم دید که همه نشانه ها درست است ، اسمش را گذاشت حمید . حمید واقعا صبور ، ساکت و خنده رو بود .
✍ بتول معینیان ، خواهر شهید
@defae_moghadas2
. 🍃💥🍃💥🍃