eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علیرضا اکبری مادرش تعریف می‌کرد چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند این بچه زنده نمی‌ماند. پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا می‌داد تا اینکه به طرز معجزه‌آسایی این فرزند شفا یافت. هرچه بزرگ‌تر می‌شد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر می‌شد. تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.   در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع)‌ شد. ۱۶ سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمی‌گردم. ۱۶ سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت،‌ به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم. محل حضور پیکرش را گفته بود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جای خالی یادمان اتوبوس آسمانی امروز سالروز شهادت ۳۴ رزمنده دلیر گردان سرافراز بلال بود. ۳۵ سال پیش در چنین روزی گردان بلال در سوگ و ماتم این شهیدان عزیز نشست هر چند این شهیدان مزد جهاد خالصانه خود را گرفتند و به یاران شهیدشان پیوستند ولی هم‌رزمان خود را به سوگی دوباره نشاندند هنوز در غم از دست دادن همرزمانمان در عملیات والفجر بودیم که این خبر همه ما را غافلگیر کرد. خبر سخت و کمر شکن بود شهادت همزمان ۳۴ شهید از رزمندگان گردان بلال. اینکه چقدر به این موضوع پرداخته شد باید صادقانه گفت که بجز پرداختن دیر هنگام به یادمان شهدا در محل حادثه و چند خاطره در سالروز شهادتشان کاری قابل توجه صورت نگرفته است . جا دارد متولیان امر در شهرستان دزفول میدان؛ بلوار و یا فضایی را بنام این دلاور مردان شهید نامگذاری کنند تا نسل نوجوان و جوان بدانند که چه عزیزانی برای پایداری پرچم عزیز کشورمان خون ها داده اند. به حادثه اتوبوس آسمانی باید به طور ویژه نگاه کرد چرا که یک حادثه کم نظیر در دفاع مقدس است. گرامیباد باد یاد و خاطره کلیه شهدا خاصه شهدای عزیز اتوبوس آسمانی گردان همیشه سرافراز بلال 🔅 سید عزیزاله پژوهیده https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 وقتی بابا گریه کرد داستان واقعی‌ست ━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━ ترافیک سنگینی بود. خسته و گرسنه از دفتر روزنامه به طرف خانه می آمدم. بوی ناهنجار داخل تاکسی نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق می زد، از گرانی می گفت و از این که شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. «دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد. دختره کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را.» پک عمیقی به سیگارش زد و همة وجودش را پر از دود کرد. مثل این که با خودش دشمنی داشت. بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به بیرون داد. پشت چراغ قرمز، کنار یک خودروی گران قیمت آلبالویی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه چسبانده بود، ایستاد. هق زدم، دلم بالا آمد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم، نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود، با غیظ دندان هایش را به هم سایید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد. از چراغ قرمز گذشت. کلافه شده بودم از بوی سیگار. داشتم بالا می آوردم. راننده همین طور غرغر می کرد و سرنشینان داخل تاکسی مدام نق ونوق های مرد راننده را با تکیه کلام بریده شان به نشانة تأیید سر می جنباندند. رادیو داخل تاکسی یک مرتبه آهنگ دیگری که بوی جنگ را می داد، گذاشت. من چیزی از جنگ نمی دانستم؛ یعنی بعد از جنگ به دنیا آمده بودم، ولی زیاد دربارة دفاع مقدس چیزی سرم نمی شد، اما با نوای رادیو خودم را به جبهه رساندم و در کنار خاکریز ها ایستاده بودم و داشتم تانک های دشمن را که به طور نعل اسبی به طرفم می آمدند، نگاه می کردم. تشنگی و گرما... یاد خاطرات پدرم افتادم که وقتی تلویزیون جنگ را نشان می دهد، ناگهان بلند می شه و داد میزنه: ها ها، این جا تو این نیزار ها، من همین جا زخمی شدم؛ همین جا دست هام قطع شد. همین جا توی همین نیزار ها سی نفر از بچه های گردان ما شهید شدن. چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود شهدا را لای پتو پیچاندند. رادیو خیالم را برید: «شنوندگان گرامی، امشب وداع با شهیدان. پنج شهید گمنام...» توی دلم گفتم: ای بابا، چند تکه استخوان، حتما همان ها که بابام تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن، حالا بعد سی سال چند تکه استخوان... تو دلم داشتم با خودم غر می زدم و مجادله می کردم که دوباره راننده شروع کرد به حرکت. «جوان های مردم رو به کشتن دادن. من خودم شش ماه جنگ بودم. حالا چی؟ باید شب تا صبح پشت این قارقارک، هی رجز بخونم و گدایی کنم.» هی نق زد و غر زد. مسافری گفت: بنده خدا، حتما تو عقب افتادی، وگرنه ماشاءالله هی می خورن این جانبازا. نوش جانشان، بخورن. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حیف اینا که رفتن زیر یک من خاک. ناگهان دلم فرو ریخت. وقتی گفت این جانبازان همین طوری دارن پول نفت رو می لونبونند، می خواستم با همان گوشی تو دستم بزنم توی دهن زنیکه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده. رسیدم سر کوچه مون. از تاکسی پیاده شدم. زنگ آپارتمان را زدم. طبقه اول تا چهارم، هر روز این شصت و چهار پله را می شمردم، ولی امروز فرق می کرد. یاد حرف های داخل تاکسی افتادم که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال را میخورن. ولی ما که مستاجریم و این هم طبقة چهارم و این پدر که با صد تا ترکش توی پا هاش، هر روز باید دویست پله بالا برود و بیاید. تازه گاهی که بیرون می ره، میگه تا عصر نمی آم. برام سخته هی برم، بیام. ولی خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم. بابا و مامان دور سفره منتظر من بودند. سلام! تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که تا دست و صورتم را شستم و آمدم کنار بابا، بابا رفته بود تو متن خبر. کار هر روزه اش بود. بعد نشستم اولین لقمه را زدم. دیدم باز دارن از شهدای گمنام می گن.
بابا نویسنده است و خاطرات شهدا و رزمنده ها رو می نویسه. گفتم: بابا، راست میگن اینا یک مشت استخوان هستن؟ اشک از گوشة چشم بابام غلتید و هیچ نگفت. خیلی خجالت کشیدم. عذرخواهی کردم، ولی باز هیچ نگفت. رفت توی خلوت همیشگی خودش و من پیش خودم گفتم چه اشتباهی کردم. همین طور گیج و بی تاب بودم. نمی دانم چقدر از شب گذشته بود که خواب دیدم سر مزار شهدا هستم. پنج نفر بسیجی خیلی زیبا با چفیه نورانی دارن همین طور به طرفم می آن. کمی دور تر یک جای بلند که دورش کلی پرچم های «یا زهرا» و «یا حسین» سبز و سرخ و درخت های بید لرزان، صحنه عجیبی که تا به حال ندیده بودم. پنج شهید کفن سفید کنار هم یکی از شهدا پا هاش از کفن بیرون بود. پیش خودم گفتم: اینا که میگن همه یه مشت استخوانه، ولی این که انگار تازه شهید شده، همین طور داشتم با خودم حرف می زدم که دیدم آن پنج نفر که داشتند طرفم می آمدند و چفیه داشتند، جلوم ایستادند. به اسم صدایم زدند. بعد یک نفرشان که از بقیه بلند قد تر بود، با دست جای شهدا رو نشانم داد. دلم ریخت. جنازه ها نبودن و جاشون خالی بود. گفتم: پس این شهدا چی شدن؟ گفت: ما همان پنج شهیدی هستیم که تو گفتی، یک مشت استخوان. حالا هر چه دلت می خواد از ما بخواه. ما از خدا برات می گیریم... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
دارد به دل صلابت کوه شکیب را از لحظه ای که بوسه زده زخم سیب را با اقتدار فاطمیِ خود رقم زده در کربلا حماسه" أمّن یُجیب" را با کاروان نیزه چهل منزل آمده این راه پُر فرازِ بدون نشیب را شهادت ام المصائب زینب کبری(س) تسلیت باد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ ❣از شهید غلامحسین ارباب رشید "با مردم برخورد اسلامی داشته باشید، در راه اسلام و قرآن قدم بردارید و مواظب باشید که شیطان باعث دوری شما از خدا نگردد." ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ اردوی جهادی بودیم ساعت نه صبح بود که به روستای تلمادره رسیدیم. به خاطر باریدن برف هوا به شدت سرد بود. متوجه شدم که محمد بلباسی در حال باز کردن بند پوتین است. با تعجب پرسیدم : چکار می کنی؟ گفت : می خواهم وضو بگیرم. گفتم : الان نه صبح، چه وقت وضو گرفتنه؟!  اونم توی این سرما؟! محمد وضو گرفت و همینطور که داشت جورابش را می پوشید گفت: علامه حسن زاده میگه: تموم محیط زیست و تموم موجودات عالَم مثل گیاهان و دریاها همه پاکن و مطهرن، پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کره خاکی راه می ریم باید پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم. ✍🏻 راوی: علیرضا نوروزی از دوستان شهید مدافع حرم محمد بلباسی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣از شهید شهید مجید پازوکی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ صلاح دنیا و آخرت ما در پیروی از ولایت فقیه می باشد. فعالانه در مسائل انقلاب شرکت نمایید. حضور گسترده و آگاهان مردم ضامن انقلاب و اصول آن است. ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻از شهید محمود دایه علی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━ نگذارید خون این شهیدان پایمال شود ما هرچه خون بدهیم انقلابمان پایدارتر می شود، این آمریکای خائن با کمک منافقین دارند شاخ و برگ این نهال انقلاب را می ریزند ما باید نگذاریم که این ابرقدرتها، بواسطه های داخلی آنها به این انقلاب ضرور و زیان برسانند. اگرچه همه ما را بکشند، باید تا آخرین قطره خون‌مان را به پای این نهال انقلاب بریزیم و آن را آبیاری کرده و رشدش بدهیم. در زمان امام حسین (ع) امام را تنها گذاشتند حالا که امام خمینی راه او را می رود ما نباید اورا تنها بگذاریم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻 شهید باکری: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین شهید باکری فرمانده لشکر سی و یکم عاشورا، از نظر ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، دزفول و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از جبهه ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم. در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که هواپیماهای عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به پادگان آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام شهدا و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم. در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف طویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که دزفولی ها چه مردمانی هستند. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ راوی: بهرام صالحی نگارنده: ناصر آیرمی برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
از همان کودکی بارها شنیده بود که، صندلی وفا ندارد. بیست و دو  سالش نمی‌شد که یک صندلی قسمت او شد. او، حالا بیست و هفت سال است که با آن صندلی اخت شده است. گویا این بار آن قانون همیشگی می‌خواهد نقض شود و این صندلی چرخدار تا روز شهادتش با او بماند... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
 چشم‌های هر دو به هم خیره مانده بود. سال‌هاست یکی تبخیر می‌شود و یکی می‌بارد. دریا، آسمان... امروز تمام دریا تبخیر شد و آسمانی ماند همیشه ابری. و پدری که دیگر شیمیایی نیست و مادری که ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ عملیات خیبر توی سنگر بی سیم بودیم، که گفت: « رفته بودم قم سری به خانواده ام بزنم. یادم نیست زمان انتخابات مجلس بود یا ریاست جمهوری. توی ایستگاه راه آهن صندوقی گذاشته وچند نفر از بچه های سپاه هم مسئول صندوق بودند. گفتم برم رأی بدم.، بعد برم خونه. بچه های صندوق منو می‌شناختند. به احترام من بلند شدند وحسابی تحویلم گرفتند. وقتی رأی دادم و میخواستم بیایم سمت خونه، یکی از همون برادرا اومد دنبالم وگفت: آقا مهدی، وسیله دارید یانه؟ وقتی دید وسیله ای نیست، خواست منو با وسیله خودش برسونه. موتور گازیم رو از کنار دیوار برداشتم وگفتم: ما از مال دنیا، همین موتور گازی را داریم، تازه همین هم مال برادرمه. بنده خدا باورش نمی‌شد مهدی زین الدین، فرمانده لشکر، ماشین نداشته باشد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
عاقد صدا زد: پدر عروس لطفا تشریف بیاورند تا پدر بزرگ سنگین از جایش بلند شد گوشه چشمهای دخترک بارانی شده بود... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ ◇ خوش دارم هیچ‏کس مرا نشناسد ▪︎ هیچ‏کس از غم‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، ◇ هیچ‏کس از راز و نیازهای شبانه‏‌ام نفهمد ▪︎ هیچ‏کس اشک‏های سوزانم را در نیمه‏‌های شب نبیند ◇ هیچ‏کس به من محبت نکند ▪︎ هیچ‏کس به من توجه نکند ◇ جز خدا کسی را نداشته باشم ▪︎ جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم ◇ جز خدا انیسی نداشته باشم ▪︎ جز خدا به کسی پناه نبرم ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سالگرد شهادت سید ناصر سیدنور نخبه اطلاعاتی قرارگاه نصرت و زائر عتبات عالیات عراق در دوران جنگ سلامی و صلواتی اهدا کنیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1