eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیجی عاشق نمازهای خاشعانه‌اش پزشك عراقی را در بيمارستان متأثر كرده بود. در اردوگاه كه بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه‌ها و به زخمی‌ها خدمت می‌كرد. او " محمدحسين راحت‌خواه " اهل ايذه بود. وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بيمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی می‌گفت: « سوختم، سوختم. » يك روز نمازش را كه خواند، يك تشت خواست. سرش را كرد توی تشت، يك لخته‌ بزرگ خون از دهانش بيرون ريخت بعد هم آرام گرفت. پزشك عراقی طاقت را از دست داده بود و زار زار گريه می‌كرد. ديگر آن بسيجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان « وادی عكاب » غريب بود. صليب سرخ فقط گزارش داد: « قبر شماره‌ 47 » راوی:حميد كاووسی حیدری از كتاب قصه نماز آزادگان 68https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اين حرف فيض الله خشم رئيس ساواك را برانگيخت و محكم خواباند زيرگوشش. - ببريدش. اينها آدم نميشوند. آنقدر بزنيد تا به حرف بيايند. دو مأمور فيض الله را به اتاق شكنجه منتقل كردند. دكور اتاق شش متري طوري بود كه در دل زندانيها وحشت ايجاد ميكرد. آثار خون روي ديوارها مشاهده ميشد. چند زنجير از سقف آويزان بود. معبر با همكار هميشگي اش وارد شد. از چشمانش شرارت ميباريد. به يك قدمي فيض الله كه رسيد، با كفش نوك تيزش محكم به ساق پاي او زد. درد تمام وجود فيض الله را گرفت. دو نفر ديگر وارد شدند و پايش را بستند. يعقوب كابل را محكم به كف پايش فرود آورد. صداي فيض الله بلند شد. معبر كنارش نشست و گفت: «آن قدر ميزنمت كه بميري، مگر اين كه بگويي چه كسي يا چه كساني آن دسته را راه انداخته اند.» فيض الله سعي كرد درد را تحمل كند. يعقوب ضربه هاي كابل را با شدت بيشتري فرود آورد. حالا ديگر فيض الله از حال رفته بود، طوري كه نه حركتي ميكرد و نه فرياد ميزد. معبّر دست يعقوب را گرفت : - برو دكتر را خبر كن. يعقوب بلافاصله از اتاق خارج شد. لحظه اي بعد دكتر وارد شد و فيض الله را معاينه كرد. - اين بچه ديگر طاقت شكنجه را ندارد. ممكن است كار دستتان بدهد. معبّر باعصبانيت اتاق را ترك كرد. مدير مدرسه نگاهي به ساعت خود انداخت. هنوز ده دقيقه به زنگ تفريح مانده بود. از دفتر خارج شد. در حياط كسي نبود. غير از زمزمه دانش آموزان، صدايي به گوش نميرسيد. سروصدا از طبقه دوم بيشتر ميآمد. از چهره خسته مدير كه سالها عمرش رادراين مدرسه گذرانده بود، مشخص بودكه ناراحت است و ناراحتتر هم شد. چهارمردمسلح به سرعت وارد حياط مدرسه شدند و چهار چشمي اطراف حياط را ميپاييدند. مدير ازپله ها پايين آمد و جلو معبّرايستاد. دستانش ميلرزيدند. معبّر اسم كسي را كه روي كاغذ نوشته شده بود، به او نشان داد. مدير با ديدن اسم به يكي از كلاسهاي طبقه ّدوم اشاره كرد. معبّر گفت: «ما را ببر آنجا.» از پله ها بالا رفتند. به كلاس مورد نظر كه رسيدند، معبّر وارد شد. نگاهش رفت تو چهره دانش آموزان. - حسين علم الهدي حسين از گوشه كلاس بلند شد. همه چيز دستگيرش شده بود. كتاب و دفترش را برداشت و آمد پاي تخته. قدكوتاه و حالت كودكانه او معبّر را به فكر فرو برد. باورش نميشد. فكر كرد: «يعني همه اعترافات در مورد او درست است؟» - راه بيفت. حسين سرش را پايين انداخت. ازمعلمش كه هاج و واج به او نگاه ميكرد،اجازه گرفت و بيرون رفت. معبّر هلش داد. حسين خود را كنترل كرد. نگاهي به معبّر انداخت و از پله ها پايين رفت. تو حياط با ديدن آن چهار مسلح، خود را جمع و جور كرد. وقتي به خود آمد كه توی اتومبيل كنار معبر نشسته بود. پنج روز پس از واقعه عاشورا به سراغ او آمده بودند، اما نميدانست كجاي كار است. منتظر چنين روزي بود. راننده با سرعت از خيابانها ميگذشت. حسين ترجيح داد به بهانه تماشای خیابان خود را از شر نگاههای معبر خلاص کند. «مرا به كجا خواهند برد؟» به نظر ميرسيد اتومبيل به سوي منزل حسين ميرود. انگار معبّر نيز ياد ماجرايي افتاده بود كه خيابان نادري پر از جمعيت شده بود. همه لباس سياه پوشيده بودند. وقتي تابوت را از خيابان فرعي وارد نادري كردند، موج جمعيت تابوت سياه را به محاصره خود درآورد. اهواز به حالت تعطيل درآمده بود. تا به حال چنان جمعيتي براي تشييع كسي جمع نشده بود. بسياري اشك ميريختند و با حسرت به عكسي كه بر پيشاني تابوت بود، خيره شده بودند، عكس مردي كه در قلب مردم خوزستان جاي داشت و فريادرس مردم بود. از وقتي آيت الله علم الهدي از نجف به خوزستان برگشت، مردم اهواز در بسياري از كارها به او رجوع ميكردند. عده اي هم ميدانستند كه او با آيت الله خميني در ارتباط بود و همين امر باعث شده بود ساواك او را زير نظر بگيرد. معبّر شناخت دقيقي از اين مرد داشت وحالا كه از خيابان نادري ميگذشت، صحنه پرشكوه تشييع جنازه پدر حسين را به ياد ميآورد. يك لحظه ترس در دلش افتاد كه چطور جرأت كرده فرزند آن مرد بزرگ را دستگير كند. معبّر به خود آمد راننده جلو منزل حسين ترمز كرد. و اشاره كرد حسين پياده شود. در زدند. زني كه چادر نماز سرش بود، در را باز كرد. حسين سلام كرد، اما نگاه مادر متوجه معبّر و افراد مسلح بود. از جلو دركناررفت كه وارد شوند. معبّر چهره اي خشن به خود گرفت و وارد اتاق بزرگي شد كه محل ديدار مردم با ايت الله علم الهدي بود. حسين حتي درهمان فكر كودكانه اش توانسته بود، آن ملاقاتها را به ذهن بسپارد. مردي با محاسن بلند و عمامه مشكي كه لبخندش توجه همه را جلب ميكرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴
❣️ 🔺 5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اكنون كه آن اتاق بزرگ خالي بود، حسين همه اشياء را به دقت زير نظر گرفته بود. گليمي كه كفپوش بود،چند پشتي و قفسه هاي پر ازكتاب كه بيشترشان عربي بودند. حسين خيلي كوچك بودكه پدرش در نجف درس ميخواند. اين كتابها را هم از آن جا آورده بود.چند بار با كنجكاوي به سراغشان رفت، اما هر چه ورق زد، از مباحث سنگين آنها- كه اغلب فلسفي و اصول عقايد بودند- سر در نياورد. تنها از نهج البلاغه سر در ميآورد كه سرانجام پدر آن را به او بخشيد. حتي معبّر در اين سكوت، آن اتاق را به دقت از نظر گذراند. پا روي فرش كه گذاشت، حسين گفت :«با كفش وارد اتاق نشو. ما اين جا نماز ميخوانيم.» معبّر از لحن خشك حسين جا خورد، اما حرفي نزد. از اتاق خارج شد و به سمت حياط رفت. مادركه از اين حركت پسرش خوشش آمده بود، نگراني ورود ساواكيها در نظرش كمرنگ شده بود. جلو رفت و به معبّر گفت: «اتاق حسين آنجاست.» معبّر از پله ها بالا رفت. دو طرف حياط كه وسط آن يك درخت و يك حوض كوچك به چشم ميخورد، چند اتاق ساده وجودداشت. روي آشپزخانه اتاقي بود كه حسين و كاظم در آنجا مطالعه ميكردند. معبّر با انبوهي كتاب مواجه شد. او دنبال سرنخ بود، سرنخي كه در ميان كتاب ها پيدا نكرد و نااميد بيرون آمد. دست حسين را گرفت كه با خود ببرد. مادر سد راه شد. هنوز زود بود كه حسين را در اين ماجراها ببيند. ماجراهايي كه سال ها در كنار همسر خود با آنها درگير بود. از وقتي پا به اين خانه گذاشته بود، بارها با اين گونه حوادث مواجه شده بود. از 15 خرداد تا لحظه اي كه همسرش فوت كرد. روزي را به ياد آورد كه طوماري در اعتراض به تبعيد آيت االله خميني جمع كرده بود. با فشار و تهديد ساواك بيشتر امضاكنندگان امضاي خودرا پس گرفتند و او را تنها گذاشتند.او با حضور در كنار همسر خود كه هيچ ترسي از رژيم نداشت، به تنهايي از آيت االله خميني حمايت كرد. هنوز متن تلگراف خود به شاه را به ياد داشت. «اگر مسلماني، چرا مرجع تقليد ما را تعبيد كرده اي. اگر مسلمان نيستي، بگو تا ما تكليف خودمان را بدانيم.» مادر نميتوانست دستگيري حسين را باور كند. - تو كه جرمي نداري، پسرم. نگران نباش به زودي آزاد خواهي شد. و پيشاني حسين را بوسيد، بي آنكه اشكي از چشمانش جاري شود.احساس ميكرد حسينش پاي به دنياي جديدي گذاشته است. نگران بود نكند در اين سن كم در طي كردن اين راه پرخطر، كه خود بارها در كنار همسر تجربه كرده بود، موفق نشود. مادرگفت: «به خدا مي سپارمت.» حسين از خانه بيرون زد. چند نفر از اهالي محل، سر كوچه جمع شده بودند و آن منظره را تماشا ميكردند. حسين سواراتومبيل شد و معبّر به راننده دستور حركت داد. يك كيسه روي سرش انداختند و هلش دادند داخل راهرو. تا آمد خود را جمع و جور كند، بدنش به لبه پله ها خورد و از درد ناليد. يعقوب دستش را گرفت و با سرعت او را از پله ها پايين برد و بلافاصله بالا آورد. دوباره تكرار كرد، آنقدر كه خودش به خسخس افتاد. بعد حسين را دنبال خود كشيد و او را داخل سلولي پرت كرد و در را بست. حسين با شنيدن صداي بسته شدن در كيسه را از سرش برداشت، اما چيزي نديد. سلول در تاريكي فرو رفته بود. كم كم چشمش به تاريكي عادت كرد. طول سلول يك متر و عرض آن نيم متر بود. نميتوانست دراز بكشد. كف پايش را به ديوار روبرو تكيه داد و به همان حال ماند. چند ساعت گذشت، اما خبري نشد. داشت كلافه ميشد. ايستاد. گرسنگي به او فشار آورد. اولش كه او را به آن سلول تنگ و باريك انداختند، احساس آرامش ميكرد، اما حالا از صداي قطره آبي كه از سقف ميچكيد، اعصابش ُخرد شده بود. بايد نماز ميخواند، اما نميدانست وقت كدام نمازاست؟ ناگهان ِچراغ سلول روشن شد. نور كه به چشمش تابيد،دستش را جلو نورگرفت. در با صداي خشكي باز شد. اين بار معبّر با رئيس ساواك به سراغ او آمده بود. رئيس ساواك نگاهي به قد و قواره حسين انداخت. باورش نميشد اين نوجوان همان كسي است كه درباره اش آن همه ماجرا شنيده است. دو پاسبان حسين را از سلول خارج كردند و او را چشم بسته وارد دفتر زندوكيلي كردند. زندوكيلي به او نزديك شد. لبخندي زد و گفت: «ما ميدانيم شما بچه ها غرضي نداشته ايد. ً حتما يكي ميخواسته از نيت پاك شما سوءاستفاده كند. شما بايد كمك كنيد كه ما آنها را شناسايي كنيم.» حسين به آرامي جواب داد. - مگر براي امام حسين(ع) عزاداري كردن جرم است؟ زندوكيلي جوابي براي سؤال او نيافت. از راه ديگر وارد شد. اين بار هم با مهرباني، اما فايده نكرد. از پشت ميز برخاست و در اتاق شروع كرد به قدم زدن. به ساعت نگاه كرد. دير وقت بود. جلو حسين ايستاد و فرياد كشيد :«تو كله امثال تو پِهن پر شده!» فرياد او حسين را به صندلي ميخكوب كرد. ‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ بین الحرمین الشریفین قبل از اذان مغرب پنج شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معبّر گفت: «قربان اجازه بدهيد از راهش وارد شويم. ديديد كه دوستانش چه راحت اعتراف كردند.» حسين جا خورد. «يعني دوستانم چه حرفهايي زده اند؟»رئيس ساواك پشت ميز نشست. متقاعد شده بودكه بايد حسين را به معبّر بسپارد. معبّرّ گفت: درست است كه بزرگزاده است، اما اگر ازهمين حالا تكليفمان را با او روشن نكنيم، بعداً با مشكل مواجه ميشويم. اينها يك بمب منفجر نشده هستند. بايد قبل ازانفجارخنثي شوند.» - توجه كنيد كه اگر بلايي سر اين بچه بيايد، انعكاس بدي در سطح شهر پيدا ميكند. معبّر در حالي كه حسين را از اتاق خارج ميكرد، گفت : «مطمئن باشيد،قربان. عمليات را زير نظر دكتر دنبال ميكنيم.» حسين رادراتاقي شش متري به ميز بستند. روي در و ديوارآثار خون توجه حسين را جلب كرد. يك ميخ طويله به ديوار كوبيده بودند و زنجيري به آن آويزان بود. معبّر متكبرانه به حسين نزديك شد. رو در روي او ايستاد. مويش را گرفت و نوك كفش مشكي اش را محكم به ساق پاي حسين زد، طوري كه ناله اي ازگلوي او درآمد و روي كمر خم شد. حسين با ضربه معبّر نقش زمين شد. بعد هم يعقوب با مشت و لگد به جان او افتاد و او را مثل توپ فوتبال به اين طرف و آن طرف پرت ميكرد، آن قدر كه از حركت افتاد. معبّر دو پاسبان را صدا زد تا او را به زنجير ببندند. يك سطل آب به صورتش پاشيد كه به هوش بيايد. حسين به سختي چشم باز كرد. از شدت ضعف بدنش ميلرزيد. معبر گوشش را گرفت و گفت : «ما بايد از ماجراي عاشورا سردر بياوريم. تا حالا دوازده نفر از دوستانت را دستگير كرده ايم.» حسين ناي حرف زدن نداشت. ضربه هاي كابل شروع شد، اما حسين احساس درد نميكرد. وقتي معبّر به شكمش لگد ميزد، حسين از ته دل جيغ ميكشيد . حالا ديگر معبّر هم خسته شده بود، براي همين اتاق را ترك كردند. نگهبان يك ساندويچ براي حسين آورد. دستش را باز كرد و او را تنها گذاشت. حسين كه با ولع ساندويچ را گاز ميزد، ناگهان ياد چيزي افتاد. لقمه اي را كه گاز گرفته بود؛ بيرون انداخت و كاغذ ساندويچ را باز كرد. لايه هاي كالباس را بيرون آورد و انداخت جلو در. بعد هم نان خالي را با ولع گاز زد. لقمه آخر را ميجويد كه معبّر وارد شد. چشمش به تكه هاي كالباس كه افتاد، گفت : «پس چرا كوفت نكردي؟» - اين كالباس ها را باگوشت خوك تهيه ميكنند. نجسه. - تو ازگرسنگي داري ميميري. - هنوز كه دارم نفس ميكشم. معبّر سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: «اگر حرف نزني، نفست را ميبرم.» دو پاسبان حسين را از اتاق شكنجه خارج كردند. وارد راهرويي شدند كه حميد، محسن، فيض الله و كريم ايستاده بودند. از چهره شان مشخص بود كه حسابي كتك خورده اند. چهره خون آلود حسين آنها را به خود آورد، اما واكنشي از خود نشان ندادند. حسين را جلو فيض الله نگه داشتند. يعقوب پرسيد: «او را ميشناسي؟» حسين سرش را به زور بلند كرد. فيض الله فكر كرد، چرا بين اين چهار نفر حسين را مقابل او قرار داده اند؟ حسين سرش را پايين انداخت و آرام گفت: «نه!» يعقوب كه آتشي شده بود، با شنيدن پاسخ منفي چنان به حسين سيلي زد كه او نقش زمين شد.دوباره حسين را به سلول منتقل كردند. حسين دلش ميخواست بخوابد، اما خوابش نميبرد. بدنش سرد شده بود. درد به جانش افتاده بود. به چه بايد بينديشد تا از اين كابوس رهايي يابد؟ ياد شبهايي افتاد كه پدر با خدا خلوت ميكرد. حسين در آن شبها جرأت نميكرد وارد اتاق پدر شود، اما وقتي پدر به حياط ميآمد، آرامش را در چهره او ميديد. حسين در آن دوران فقط چهارده سال داشت و هنوز نميدانست پدر در جستجوي چيست. حالا كه نميتوانست بر تاريكي سلول غلبه كند، پدر را درك ميكرد. احساس كرد نسيمي خوش وزيدن گرفته است. انگار خودش هم مثل مردم اهواز از نشستن در كنار پدر احساس آرامش ميكرد. مردي روحاني با محاسني بلند و عمامه مشكي كه خاضعانه و با لبخند شيرينش به درد دل مردم گوش ميداد. «پدر، زندگي در اين سياهي شب، در نظرم تيره و تار مجسم ميشود. از كجا آن ماه رخشان شبهاي تو را پيدا كنم؟ آيا درانتهاي اين راه-كه سخت و دشوار به نظر ميرسد- نوري هست كه روشنايي بخش اين هدف باشد؟» براي اولين بار احساس بي پدري رنجش داد و اشك از چشمانش جاري شد. ناگهان صدايي خفيف توجهش را جلب كرد. سرش را نزديك كرد. سوسكي را ديد كه ازكنج سلول به او نزديك ميشود. حسين خم شد. از سوسك كه براي ترساندن او،رهايش كرده بودند، نميترسيد. آرامش شبهاي مناجات پدر به كمكش آمده بود. و شايد دلگرمي مادر هنگام خداحافظي بود كه در آن تاريكي مثل دو نور از دوردست نمايان شد و راه را به حسين نشان ميداد. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جامعه ای صالح می شود، که افراد صالح بر آن حاکم شود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين همان آيه قرآن را كه در راهپيمايي روز عاشورا با صداي بلند خوانده بود،زمزمه كرد. لحظه اي بعد، نسيم خوش سحركه نميدانست ازكجا ميوزد، وجودش را نوازش داد. احساس كرد وقت نماز صبح است. صداي ماشينها بيشتر شده بود. دستش را كنار سوسك به زمين زد و تيمم كرد تا به چهارطرف نماز بخواند،چون نميدانست قبله رو به كدام سو است. همه چيز از پانزده خرداد چهل و دو شروع شد. محسن ده دوازده ساله كه بود، شبها عكس آيت الله خميني را از لاي شيشه ماشينها به داخل ميانداخت و فرار ميكرد. عكسها را پدرش كه بلور فروش كاروانسراي حلوايي بود، تكثير ميكرد. اغلب اصناف اهواز در مبارزه به صورت يك دست كار ميكردند. ساواك چند نفر از سران آنها را زير نظر داشت. وقتي «انجمن اسلامي دانشوران» را در مدرسه بروجردي راه انداختند، آن جا مركز سخنراني شخصيتهايي شد كه جمعه ها بعد از ظهر از قم ميآمدند. دو نفر مسئول انتخاب سخنرانان شده بودند كه اين افراد را با قطار وارد اهواز كنند وبرگردانند. فعاليت انجمن دانشوران در اهواز كه جا افتاد، چند مسجد ديگر هم فعال شدند. محسن و حميد مسجد علم الهدي را انتخاب كردند و همان جا بود كه با حسين آشنا شدند. غيراز محله هاي لشكرآبادوحجازي وحصيرآباد، اين محله كه در بخش غربي كارون واقع شده بود، فعاليت بيشتري داشت. حالا شاخه جوانان انجمن دانشوران به جايي رسيده بود كه ميتوانست با فعاليتهاي متنوع خود جوانان اهواز را جذب كند. محسن با مرور گذشته خود، درآن سلول تنگ و باريكي كه نميدانست درچندمتري سلول حسين است، خود را براي مدتي از شر انتظار راحت كرد. از وقتي كه او را ازمحل كارش دراداره مخابرات دستگير و با چشمان بسته به آن سلول منتقل كردند، دو بار بازجويي شد. همه سؤالها به همان جريان عاشورا منتهي ميشد. محسن سعي ميكرد مطابق ميل بازجوها حرف بزند. براي همين هنوز كتك حسابي نخورده بود، اما حوصله اش سر رفته بود. وقتي ياد حسين ميافتاد، ماجراي افتتاح مسجد لشكر 92 زرهي را به ياد ميآورد كه خودش حسين و حسن را براي قرائت قرآن انتخاب كرده بود. واكنش حسين خشم تيمسار جعفريان را برانگيخته بود. ازهمان جا بودكه مهر حسين به دلش افتاد. از افكار بزرگي كه در اثر معاشرت با حسين آموخته بود- اگر چه از او كوچك تر بود- سرمست شده بود. صداي باز شدن در، افكارش را به هم ريخت. دو پاسبان بازويش راگرفتند و هلش دادند طرف راهرو. يكي با نفرت فرياد زد: «راه بيفت...» يك كيسه پلاستيكي روي سرش انداختند و او را به اتاق شكنجه منتقل كردند. وقتي با و يعقوب مواجه شد، چشمانش را ماليد. معبّر بي مقدمه زيرگوشش خواباند و گفت: - همه آن اعترافات تو دروغ بود، دروغ. و سپس پوزخند زد و ادامه داد: «در عوض به ماجرايي پي برديم كه يك سال دنبالش بوديم. از نظر من، نه تو، نه حسين، نه حميد و حتي آن فيض الله و كريم هيچ كدامتان بچه نيستيد. با اين سن كم به شيطان هم درس ميدهيد.» محسن از حرفهاي او سر در نميآورد، اما پي برده بود كه موضوع جديدي است. - من ديگر پرونده عاشورا را خواهم بست. براي ما مسئله سيرك خيلي مهم تر است. محسن با شنيدن كلمه سيرك جا خورد، طوري كه اين واكنش ازنگاه تيزبين معبّر مخفي نماند. تصميم گرفت اين بار نيز مثل قبل طوري حرف بزند كه مطابق ميل آنها باشد، اما ترجيح داد ازاطلاعات آنها استفاده كند. صبر كرد تا معبّر بازهم حرف بزند. - آن حسين براي ما يك آتش زير خاكستر است. اگر چه پدرش فوت كرده، اما نميدانستيم انگيزه او را كدام يك از پسرانش شعله ور خواهد كرد. بگذريم... يكي از شما همه چيز را گفت. سومين كابل را كه خورد، علاوه بر ماجراي عاشورا، جريان تأسف بار سيرك مصريها را هم برايمان روشن كرد. تو،كريم و حسين، شما سه نفر بوديد. شناسايي و طرح اوليه از حسين بود. دوكيلو صابون از مغازه جواد بلورفروش تهيه كرديد و خودتان را به سيرك رسانديد و آن جا را به آتش كشيديد. محسن فكر كرد: «كار حسين كه نيست، يعني جواد لو داده؟ غير از ما سه نفركه كسي در جريان اين كار نبود. هنوز اطلاعات زيادي است كه معبّر نميداند. شايد هم مي داند. آن ماجراي نامه را حتي جواد هم نميداند. فقط من ميدانم و حسين. شايد همان مصريها نامه را تحويل ساواك داده باشند. اما نه!» معبّر مشتي به صورتش كوبيد و گفت: «خب، چه ميگويي؟» -ما يك خانواده مذهبي هستيم. پدرم را كه ميشناسيد. ما نميتوانيم زنان لخت مصري را در سيرك تحمل كنيم. اين مسئله براي ما سخت بود. بايد واكنش نشان ميداديم. وقتي هم كه آنجا را آتش زديم، كسي نبود معبر پريد وسط حرفش و گفت: «ولي دوتا ميمون آتش گرفتند.» - ما ميدانستيم كه سر ظهر كسي در چادر سيرك نيست. ما قصد خرابكاري نداشتيم. اين عمل فقط اعتراض به زنان مصري بود. ‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۷
حضور مادر سردار سرلشکر شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و سپاه ششم امام جعفر صادق (علیه السلام) پای صندوق رای https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور مادر شهیدان فرجوانی و ابراز احساسات برای حضور پر شور مردم در حوزه رای گیری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
. ❣️ 🔺 8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - چطوري خودتان را به آنجا رسانديد؟ - از خيابان 24 متري راهي براي نفوذ پيدا نكرديم. چون مقابل سينما آريا هميشه شلوغ است براي همين، خيابان پشتي را كه زينبيه درآن قرارداشت، انتخابكرديم. ما فقط يك دوچرخه داشتيم. - سه نفري با يك دوچرخه رفتيد عمليات؟ - نه، اول خيابان 24 متري حسين از ما جدا شد. او درعمليات شركت نداشت. دوچرخه را به سيم برق تكيه داديم و از ديوار بالا رفتيم و بعد هم ... معبر تأملي كرد. حس ميكرد بين محسن و حسين ارتباط خاصي وجود دارد، چون حسين هم در بازجويي گفته بود كه در جريان سيرك نقش نداشته است. از حرفهاي محسن چيز تازهاي دستگيرش نشد، اما محسن تأثير عجيبي روي او ميگذاشت، طوري كه يادش رفته بود يك ساعت قبل قصد داشت بدترين شكنجه ها را بر او روا دارد. محسن به شدت نگران بود كه آيا معبّر جريان نامه را ميداند يا نه؟ با اين حال ترجيح داد در اين مورد حرفي نزند. - اسلحه ها را از كجا آورديد؟ - ما اسلحه نداشتيم، چون قصد كشتن كسي را نداشتيم. به همين دليل آتش زدن چادر سيرك را به وقتي موكول كرديم كه كسي آن جا نباشد. - چه كساني اسلحه داشتند؟ در آن ماجرا كسي اسلحه نداشت. - پس در جريان كدام ماجرا از اسلحه استفاده كرديد؟ - ماجراي ديگري در كار نيست. اگر هم باشد، به ما مربوط نميشود. - از كي با جواد و كريم آشنا شدي؟ با اين جمله معبّر، محسن جا خورد. حدس زد حرف هاي او از كجا آب ميخورد. منظورش همان اسلحه هايي بود كه در بلوچستان به دست آورده بودند، اما هيچ وقت متوجه نشد كه جواد چگونه از آن اسلحه ها استفاده كرده. شور و هيجان جواد و كريم بيش از ساير بچه ها بود و به همين خاطر محسن هميشه براي آنها نگران بود. - ما اعتقادي به حركت مسلحانه نداريم. اين اعتراف سريع محسن به دل معبّر نشست، براي همين هم رهايش كرد. فرداي آن روز زندانيان را به زندان زند اهواز منتقل كردند. هر روز كه به تعدادآنها اضافه ميشد،زندان شلوغ تر ميشد و به همين خاطر رئيس ساواك آنها را به محل وسيعتري منتقل كرد تا بازجويي هم زمان ادامه يابد. راهرويي بود كه دو طرف آن چند سلول به چشم ميخورد. يك ساعتي بود كه صداي جيغ و داد جواد شنيده ميشد.اما ناگهان سروصدا خاموش شد. معبّر و يعقوب سراسيمه از آنجا خارج شدند. چند ورق كاغذ در دست معبّر بود كه در حال حركت به آنها نگاه ميكرد. وقتي هم جواد را از اتاق شكنجه ميآوردند،چهره اي غمگين داشت. حسين خوابش ميآمد، اما نميتوانست پلك هايش را روي هم قرار دهد. نگاهي به ريسماني كه به سقف آويزان بود، انداخت. يعقوب آخرين بار كه او را از اتاق شكنجه به سلول منتقل كرد، انگشت دستش را به سقف آويزان كرده بود تا مانع خوابيدن او شود. بيش ازبيست و چهارساعت بودكه نخوابيده بود. حتي فكرش هم كار نميكرد. سعي كرد تا آنجا كه امكان دارد دو زانو بنشيند، طوري كه به انگشتش آويزان نشود. كمي كه گذشت، پلك هايش روي هم رفت. گردنش خم شد و كمرش سست. ناگهان سنگيني بدنش متوجه انگشتش شد و جيغ كشيد. فرياد حسين در راهرو پيچيد. فيض الله، محسن، حميد و كريم به اين صدا عادت كرده بودند.هنوز حسين از شر معبّر خلاص نشده بود. معبّر فكر ميكرد ميتواند از طريق او اطلاعات تازه اي به دست آورد.حسين كه ميديد ساواك غير از او و محسن و جواد ساير بچه ها را رها كرده، يقين داشت پرونده عاشورا بسته شده است و دنبال ماجراي سيرك مصريها هستند. حسين كمي بلند شد تا طناب شل شود ؛ رگ هاي دستش متورم شده بودند.دو زانو نشست. اكنون تفسير آيه هفت از سوره انفال را كه در استخاره آمده بود،درچهره خشمگين ساواكيها ميديد.پاسخ استخاره، حسين را مصمم كرد كه سيرك را آتش بزند. آخرين باري كه براي شناسايي چادر بزرگ سيرك رفته بود، با مشاهده بازي هاي زنان نيمه عريان مصري خشمش بر آشفت و تصميم گرفت آن جا را به آتش بكشد. كار سيرك بازها در اهواز گرفته بود وهرروز جمعيت زيادي براي ديدن سيرك ميرفتند. حسين از اين كه نتوانسته بود همراه محسن و جواد برود، ناراحت بود. آن روز بساط سيرك در آتش سوخت و اهوازيها فهميدند كه اين آتش سوزي عمدي است، اما ساواك هيچ سرنخي پيدا نكرد.خواب به سراغش آمده بود، فكر ميكردكه آنها چطور متوجه موضوع شده اند! «چرا وقتي معبّر ازاتاق شكنجه جواد بر ميگشت،رضايت در چهره اش احساس ميشد؟ جوادكه بچه سستي نيست. او مقاوم تر از اين حرف ها است. اين چه فكري است كه به سرم زده است؟ازمحسن هم بعيد است كه حرفي زده باشد. مگر اين كه جواد موضوع را به كريم گفته باشد. معبّر روي اسلحه آن دو نفر خيلي تأكيد ميكند. من هم كه چيزي از اسلحه ها نميدانم.» حسين براي چندمين بار ماجرا را در ذهن مرور كرد تا شايد از اصل موضوع سر در بياورد. او نيز مثل محسن نگران نامه بود. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸