eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اكنون كه آن اتاق بزرگ خالي بود، حسين همه اشياء را به دقت زير نظر گرفته بود. گليمي كه كفپوش بود،چند پشتي و قفسه هاي پر ازكتاب كه بيشترشان عربي بودند. حسين خيلي كوچك بودكه پدرش در نجف درس ميخواند. اين كتابها را هم از آن جا آورده بود.چند بار با كنجكاوي به سراغشان رفت، اما هر چه ورق زد، از مباحث سنگين آنها- كه اغلب فلسفي و اصول عقايد بودند- سر در نياورد. تنها از نهج البلاغه سر در ميآورد كه سرانجام پدر آن را به او بخشيد. حتي معبّر در اين سكوت، آن اتاق را به دقت از نظر گذراند. پا روي فرش كه گذاشت، حسين گفت :«با كفش وارد اتاق نشو. ما اين جا نماز ميخوانيم.» معبّر از لحن خشك حسين جا خورد، اما حرفي نزد. از اتاق خارج شد و به سمت حياط رفت. مادركه از اين حركت پسرش خوشش آمده بود، نگراني ورود ساواكيها در نظرش كمرنگ شده بود. جلو رفت و به معبّر گفت: «اتاق حسين آنجاست.» معبّر از پله ها بالا رفت. دو طرف حياط كه وسط آن يك درخت و يك حوض كوچك به چشم ميخورد، چند اتاق ساده وجودداشت. روي آشپزخانه اتاقي بود كه حسين و كاظم در آنجا مطالعه ميكردند. معبّر با انبوهي كتاب مواجه شد. او دنبال سرنخ بود، سرنخي كه در ميان كتاب ها پيدا نكرد و نااميد بيرون آمد. دست حسين را گرفت كه با خود ببرد. مادر سد راه شد. هنوز زود بود كه حسين را در اين ماجراها ببيند. ماجراهايي كه سال ها در كنار همسر خود با آنها درگير بود. از وقتي پا به اين خانه گذاشته بود، بارها با اين گونه حوادث مواجه شده بود. از 15 خرداد تا لحظه اي كه همسرش فوت كرد. روزي را به ياد آورد كه طوماري در اعتراض به تبعيد آيت االله خميني جمع كرده بود. با فشار و تهديد ساواك بيشتر امضاكنندگان امضاي خودرا پس گرفتند و او را تنها گذاشتند.او با حضور در كنار همسر خود كه هيچ ترسي از رژيم نداشت، به تنهايي از آيت االله خميني حمايت كرد. هنوز متن تلگراف خود به شاه را به ياد داشت. «اگر مسلماني، چرا مرجع تقليد ما را تعبيد كرده اي. اگر مسلمان نيستي، بگو تا ما تكليف خودمان را بدانيم.» مادر نميتوانست دستگيري حسين را باور كند. - تو كه جرمي نداري، پسرم. نگران نباش به زودي آزاد خواهي شد. و پيشاني حسين را بوسيد، بي آنكه اشكي از چشمانش جاري شود.احساس ميكرد حسينش پاي به دنياي جديدي گذاشته است. نگران بود نكند در اين سن كم در طي كردن اين راه پرخطر، كه خود بارها در كنار همسر تجربه كرده بود، موفق نشود. مادرگفت: «به خدا مي سپارمت.» حسين از خانه بيرون زد. چند نفر از اهالي محل، سر كوچه جمع شده بودند و آن منظره را تماشا ميكردند. حسين سواراتومبيل شد و معبّر به راننده دستور حركت داد. يك كيسه روي سرش انداختند و هلش دادند داخل راهرو. تا آمد خود را جمع و جور كند، بدنش به لبه پله ها خورد و از درد ناليد. يعقوب دستش را گرفت و با سرعت او را از پله ها پايين برد و بلافاصله بالا آورد. دوباره تكرار كرد، آنقدر كه خودش به خسخس افتاد. بعد حسين را دنبال خود كشيد و او را داخل سلولي پرت كرد و در را بست. حسين با شنيدن صداي بسته شدن در كيسه را از سرش برداشت، اما چيزي نديد. سلول در تاريكي فرو رفته بود. كم كم چشمش به تاريكي عادت كرد. طول سلول يك متر و عرض آن نيم متر بود. نميتوانست دراز بكشد. كف پايش را به ديوار روبرو تكيه داد و به همان حال ماند. چند ساعت گذشت، اما خبري نشد. داشت كلافه ميشد. ايستاد. گرسنگي به او فشار آورد. اولش كه او را به آن سلول تنگ و باريك انداختند، احساس آرامش ميكرد، اما حالا از صداي قطره آبي كه از سقف ميچكيد، اعصابش ُخرد شده بود. بايد نماز ميخواند، اما نميدانست وقت كدام نمازاست؟ ناگهان ِچراغ سلول روشن شد. نور كه به چشمش تابيد،دستش را جلو نورگرفت. در با صداي خشكي باز شد. اين بار معبّر با رئيس ساواك به سراغ او آمده بود. رئيس ساواك نگاهي به قد و قواره حسين انداخت. باورش نميشد اين نوجوان همان كسي است كه درباره اش آن همه ماجرا شنيده است. دو پاسبان حسين را از سلول خارج كردند و او را چشم بسته وارد دفتر زندوكيلي كردند. زندوكيلي به او نزديك شد. لبخندي زد و گفت: «ما ميدانيم شما بچه ها غرضي نداشته ايد. ً حتما يكي ميخواسته از نيت پاك شما سوءاستفاده كند. شما بايد كمك كنيد كه ما آنها را شناسايي كنيم.» حسين به آرامي جواب داد. - مگر براي امام حسين(ع) عزاداري كردن جرم است؟ زندوكيلي جوابي براي سؤال او نيافت. از راه ديگر وارد شد. اين بار هم با مهرباني، اما فايده نكرد. از پشت ميز برخاست و در اتاق شروع كرد به قدم زدن. به ساعت نگاه كرد. دير وقت بود. جلو حسين ايستاد و فرياد كشيد :«تو كله امثال تو پِهن پر شده!» فرياد او حسين را به صندلي ميخكوب كرد. ‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ بین الحرمین الشریفین قبل از اذان مغرب پنج شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معبّر گفت: «قربان اجازه بدهيد از راهش وارد شويم. ديديد كه دوستانش چه راحت اعتراف كردند.» حسين جا خورد. «يعني دوستانم چه حرفهايي زده اند؟»رئيس ساواك پشت ميز نشست. متقاعد شده بودكه بايد حسين را به معبّر بسپارد. معبّرّ گفت: درست است كه بزرگزاده است، اما اگر ازهمين حالا تكليفمان را با او روشن نكنيم، بعداً با مشكل مواجه ميشويم. اينها يك بمب منفجر نشده هستند. بايد قبل ازانفجارخنثي شوند.» - توجه كنيد كه اگر بلايي سر اين بچه بيايد، انعكاس بدي در سطح شهر پيدا ميكند. معبّر در حالي كه حسين را از اتاق خارج ميكرد، گفت : «مطمئن باشيد،قربان. عمليات را زير نظر دكتر دنبال ميكنيم.» حسين رادراتاقي شش متري به ميز بستند. روي در و ديوارآثار خون توجه حسين را جلب كرد. يك ميخ طويله به ديوار كوبيده بودند و زنجيري به آن آويزان بود. معبّر متكبرانه به حسين نزديك شد. رو در روي او ايستاد. مويش را گرفت و نوك كفش مشكي اش را محكم به ساق پاي حسين زد، طوري كه ناله اي ازگلوي او درآمد و روي كمر خم شد. حسين با ضربه معبّر نقش زمين شد. بعد هم يعقوب با مشت و لگد به جان او افتاد و او را مثل توپ فوتبال به اين طرف و آن طرف پرت ميكرد، آن قدر كه از حركت افتاد. معبّر دو پاسبان را صدا زد تا او را به زنجير ببندند. يك سطل آب به صورتش پاشيد كه به هوش بيايد. حسين به سختي چشم باز كرد. از شدت ضعف بدنش ميلرزيد. معبر گوشش را گرفت و گفت : «ما بايد از ماجراي عاشورا سردر بياوريم. تا حالا دوازده نفر از دوستانت را دستگير كرده ايم.» حسين ناي حرف زدن نداشت. ضربه هاي كابل شروع شد، اما حسين احساس درد نميكرد. وقتي معبّر به شكمش لگد ميزد، حسين از ته دل جيغ ميكشيد . حالا ديگر معبّر هم خسته شده بود، براي همين اتاق را ترك كردند. نگهبان يك ساندويچ براي حسين آورد. دستش را باز كرد و او را تنها گذاشت. حسين كه با ولع ساندويچ را گاز ميزد، ناگهان ياد چيزي افتاد. لقمه اي را كه گاز گرفته بود؛ بيرون انداخت و كاغذ ساندويچ را باز كرد. لايه هاي كالباس را بيرون آورد و انداخت جلو در. بعد هم نان خالي را با ولع گاز زد. لقمه آخر را ميجويد كه معبّر وارد شد. چشمش به تكه هاي كالباس كه افتاد، گفت : «پس چرا كوفت نكردي؟» - اين كالباس ها را باگوشت خوك تهيه ميكنند. نجسه. - تو ازگرسنگي داري ميميري. - هنوز كه دارم نفس ميكشم. معبّر سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: «اگر حرف نزني، نفست را ميبرم.» دو پاسبان حسين را از اتاق شكنجه خارج كردند. وارد راهرويي شدند كه حميد، محسن، فيض الله و كريم ايستاده بودند. از چهره شان مشخص بود كه حسابي كتك خورده اند. چهره خون آلود حسين آنها را به خود آورد، اما واكنشي از خود نشان ندادند. حسين را جلو فيض الله نگه داشتند. يعقوب پرسيد: «او را ميشناسي؟» حسين سرش را به زور بلند كرد. فيض الله فكر كرد، چرا بين اين چهار نفر حسين را مقابل او قرار داده اند؟ حسين سرش را پايين انداخت و آرام گفت: «نه!» يعقوب كه آتشي شده بود، با شنيدن پاسخ منفي چنان به حسين سيلي زد كه او نقش زمين شد.دوباره حسين را به سلول منتقل كردند. حسين دلش ميخواست بخوابد، اما خوابش نميبرد. بدنش سرد شده بود. درد به جانش افتاده بود. به چه بايد بينديشد تا از اين كابوس رهايي يابد؟ ياد شبهايي افتاد كه پدر با خدا خلوت ميكرد. حسين در آن شبها جرأت نميكرد وارد اتاق پدر شود، اما وقتي پدر به حياط ميآمد، آرامش را در چهره او ميديد. حسين در آن دوران فقط چهارده سال داشت و هنوز نميدانست پدر در جستجوي چيست. حالا كه نميتوانست بر تاريكي سلول غلبه كند، پدر را درك ميكرد. احساس كرد نسيمي خوش وزيدن گرفته است. انگار خودش هم مثل مردم اهواز از نشستن در كنار پدر احساس آرامش ميكرد. مردي روحاني با محاسني بلند و عمامه مشكي كه خاضعانه و با لبخند شيرينش به درد دل مردم گوش ميداد. «پدر، زندگي در اين سياهي شب، در نظرم تيره و تار مجسم ميشود. از كجا آن ماه رخشان شبهاي تو را پيدا كنم؟ آيا درانتهاي اين راه-كه سخت و دشوار به نظر ميرسد- نوري هست كه روشنايي بخش اين هدف باشد؟» براي اولين بار احساس بي پدري رنجش داد و اشك از چشمانش جاري شد. ناگهان صدايي خفيف توجهش را جلب كرد. سرش را نزديك كرد. سوسكي را ديد كه ازكنج سلول به او نزديك ميشود. حسين خم شد. از سوسك كه براي ترساندن او،رهايش كرده بودند، نميترسيد. آرامش شبهاي مناجات پدر به كمكش آمده بود. و شايد دلگرمي مادر هنگام خداحافظي بود كه در آن تاريكي مثل دو نور از دوردست نمايان شد و راه را به حسين نشان ميداد. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جامعه ای صالح می شود، که افراد صالح بر آن حاکم شود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين همان آيه قرآن را كه در راهپيمايي روز عاشورا با صداي بلند خوانده بود،زمزمه كرد. لحظه اي بعد، نسيم خوش سحركه نميدانست ازكجا ميوزد، وجودش را نوازش داد. احساس كرد وقت نماز صبح است. صداي ماشينها بيشتر شده بود. دستش را كنار سوسك به زمين زد و تيمم كرد تا به چهارطرف نماز بخواند،چون نميدانست قبله رو به كدام سو است. همه چيز از پانزده خرداد چهل و دو شروع شد. محسن ده دوازده ساله كه بود، شبها عكس آيت الله خميني را از لاي شيشه ماشينها به داخل ميانداخت و فرار ميكرد. عكسها را پدرش كه بلور فروش كاروانسراي حلوايي بود، تكثير ميكرد. اغلب اصناف اهواز در مبارزه به صورت يك دست كار ميكردند. ساواك چند نفر از سران آنها را زير نظر داشت. وقتي «انجمن اسلامي دانشوران» را در مدرسه بروجردي راه انداختند، آن جا مركز سخنراني شخصيتهايي شد كه جمعه ها بعد از ظهر از قم ميآمدند. دو نفر مسئول انتخاب سخنرانان شده بودند كه اين افراد را با قطار وارد اهواز كنند وبرگردانند. فعاليت انجمن دانشوران در اهواز كه جا افتاد، چند مسجد ديگر هم فعال شدند. محسن و حميد مسجد علم الهدي را انتخاب كردند و همان جا بود كه با حسين آشنا شدند. غيراز محله هاي لشكرآبادوحجازي وحصيرآباد، اين محله كه در بخش غربي كارون واقع شده بود، فعاليت بيشتري داشت. حالا شاخه جوانان انجمن دانشوران به جايي رسيده بود كه ميتوانست با فعاليتهاي متنوع خود جوانان اهواز را جذب كند. محسن با مرور گذشته خود، درآن سلول تنگ و باريكي كه نميدانست درچندمتري سلول حسين است، خود را براي مدتي از شر انتظار راحت كرد. از وقتي كه او را ازمحل كارش دراداره مخابرات دستگير و با چشمان بسته به آن سلول منتقل كردند، دو بار بازجويي شد. همه سؤالها به همان جريان عاشورا منتهي ميشد. محسن سعي ميكرد مطابق ميل بازجوها حرف بزند. براي همين هنوز كتك حسابي نخورده بود، اما حوصله اش سر رفته بود. وقتي ياد حسين ميافتاد، ماجراي افتتاح مسجد لشكر 92 زرهي را به ياد ميآورد كه خودش حسين و حسن را براي قرائت قرآن انتخاب كرده بود. واكنش حسين خشم تيمسار جعفريان را برانگيخته بود. ازهمان جا بودكه مهر حسين به دلش افتاد. از افكار بزرگي كه در اثر معاشرت با حسين آموخته بود- اگر چه از او كوچك تر بود- سرمست شده بود. صداي باز شدن در، افكارش را به هم ريخت. دو پاسبان بازويش راگرفتند و هلش دادند طرف راهرو. يكي با نفرت فرياد زد: «راه بيفت...» يك كيسه پلاستيكي روي سرش انداختند و او را به اتاق شكنجه منتقل كردند. وقتي با و يعقوب مواجه شد، چشمانش را ماليد. معبّر بي مقدمه زيرگوشش خواباند و گفت: - همه آن اعترافات تو دروغ بود، دروغ. و سپس پوزخند زد و ادامه داد: «در عوض به ماجرايي پي برديم كه يك سال دنبالش بوديم. از نظر من، نه تو، نه حسين، نه حميد و حتي آن فيض الله و كريم هيچ كدامتان بچه نيستيد. با اين سن كم به شيطان هم درس ميدهيد.» محسن از حرفهاي او سر در نميآورد، اما پي برده بود كه موضوع جديدي است. - من ديگر پرونده عاشورا را خواهم بست. براي ما مسئله سيرك خيلي مهم تر است. محسن با شنيدن كلمه سيرك جا خورد، طوري كه اين واكنش ازنگاه تيزبين معبّر مخفي نماند. تصميم گرفت اين بار نيز مثل قبل طوري حرف بزند كه مطابق ميل آنها باشد، اما ترجيح داد ازاطلاعات آنها استفاده كند. صبر كرد تا معبّر بازهم حرف بزند. - آن حسين براي ما يك آتش زير خاكستر است. اگر چه پدرش فوت كرده، اما نميدانستيم انگيزه او را كدام يك از پسرانش شعله ور خواهد كرد. بگذريم... يكي از شما همه چيز را گفت. سومين كابل را كه خورد، علاوه بر ماجراي عاشورا، جريان تأسف بار سيرك مصريها را هم برايمان روشن كرد. تو،كريم و حسين، شما سه نفر بوديد. شناسايي و طرح اوليه از حسين بود. دوكيلو صابون از مغازه جواد بلورفروش تهيه كرديد و خودتان را به سيرك رسانديد و آن جا را به آتش كشيديد. محسن فكر كرد: «كار حسين كه نيست، يعني جواد لو داده؟ غير از ما سه نفركه كسي در جريان اين كار نبود. هنوز اطلاعات زيادي است كه معبّر نميداند. شايد هم مي داند. آن ماجراي نامه را حتي جواد هم نميداند. فقط من ميدانم و حسين. شايد همان مصريها نامه را تحويل ساواك داده باشند. اما نه!» معبّر مشتي به صورتش كوبيد و گفت: «خب، چه ميگويي؟» -ما يك خانواده مذهبي هستيم. پدرم را كه ميشناسيد. ما نميتوانيم زنان لخت مصري را در سيرك تحمل كنيم. اين مسئله براي ما سخت بود. بايد واكنش نشان ميداديم. وقتي هم كه آنجا را آتش زديم، كسي نبود معبر پريد وسط حرفش و گفت: «ولي دوتا ميمون آتش گرفتند.» - ما ميدانستيم كه سر ظهر كسي در چادر سيرك نيست. ما قصد خرابكاري نداشتيم. اين عمل فقط اعتراض به زنان مصري بود. ‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۷
حضور مادر سردار سرلشکر شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و سپاه ششم امام جعفر صادق (علیه السلام) پای صندوق رای https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور مادر شهیدان فرجوانی و ابراز احساسات برای حضور پر شور مردم در حوزه رای گیری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
. ❣️ 🔺 8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - چطوري خودتان را به آنجا رسانديد؟ - از خيابان 24 متري راهي براي نفوذ پيدا نكرديم. چون مقابل سينما آريا هميشه شلوغ است براي همين، خيابان پشتي را كه زينبيه درآن قرارداشت، انتخابكرديم. ما فقط يك دوچرخه داشتيم. - سه نفري با يك دوچرخه رفتيد عمليات؟ - نه، اول خيابان 24 متري حسين از ما جدا شد. او درعمليات شركت نداشت. دوچرخه را به سيم برق تكيه داديم و از ديوار بالا رفتيم و بعد هم ... معبر تأملي كرد. حس ميكرد بين محسن و حسين ارتباط خاصي وجود دارد، چون حسين هم در بازجويي گفته بود كه در جريان سيرك نقش نداشته است. از حرفهاي محسن چيز تازهاي دستگيرش نشد، اما محسن تأثير عجيبي روي او ميگذاشت، طوري كه يادش رفته بود يك ساعت قبل قصد داشت بدترين شكنجه ها را بر او روا دارد. محسن به شدت نگران بود كه آيا معبّر جريان نامه را ميداند يا نه؟ با اين حال ترجيح داد در اين مورد حرفي نزند. - اسلحه ها را از كجا آورديد؟ - ما اسلحه نداشتيم، چون قصد كشتن كسي را نداشتيم. به همين دليل آتش زدن چادر سيرك را به وقتي موكول كرديم كه كسي آن جا نباشد. - چه كساني اسلحه داشتند؟ در آن ماجرا كسي اسلحه نداشت. - پس در جريان كدام ماجرا از اسلحه استفاده كرديد؟ - ماجراي ديگري در كار نيست. اگر هم باشد، به ما مربوط نميشود. - از كي با جواد و كريم آشنا شدي؟ با اين جمله معبّر، محسن جا خورد. حدس زد حرف هاي او از كجا آب ميخورد. منظورش همان اسلحه هايي بود كه در بلوچستان به دست آورده بودند، اما هيچ وقت متوجه نشد كه جواد چگونه از آن اسلحه ها استفاده كرده. شور و هيجان جواد و كريم بيش از ساير بچه ها بود و به همين خاطر محسن هميشه براي آنها نگران بود. - ما اعتقادي به حركت مسلحانه نداريم. اين اعتراف سريع محسن به دل معبّر نشست، براي همين هم رهايش كرد. فرداي آن روز زندانيان را به زندان زند اهواز منتقل كردند. هر روز كه به تعدادآنها اضافه ميشد،زندان شلوغ تر ميشد و به همين خاطر رئيس ساواك آنها را به محل وسيعتري منتقل كرد تا بازجويي هم زمان ادامه يابد. راهرويي بود كه دو طرف آن چند سلول به چشم ميخورد. يك ساعتي بود كه صداي جيغ و داد جواد شنيده ميشد.اما ناگهان سروصدا خاموش شد. معبّر و يعقوب سراسيمه از آنجا خارج شدند. چند ورق كاغذ در دست معبّر بود كه در حال حركت به آنها نگاه ميكرد. وقتي هم جواد را از اتاق شكنجه ميآوردند،چهره اي غمگين داشت. حسين خوابش ميآمد، اما نميتوانست پلك هايش را روي هم قرار دهد. نگاهي به ريسماني كه به سقف آويزان بود، انداخت. يعقوب آخرين بار كه او را از اتاق شكنجه به سلول منتقل كرد، انگشت دستش را به سقف آويزان كرده بود تا مانع خوابيدن او شود. بيش ازبيست و چهارساعت بودكه نخوابيده بود. حتي فكرش هم كار نميكرد. سعي كرد تا آنجا كه امكان دارد دو زانو بنشيند، طوري كه به انگشتش آويزان نشود. كمي كه گذشت، پلك هايش روي هم رفت. گردنش خم شد و كمرش سست. ناگهان سنگيني بدنش متوجه انگشتش شد و جيغ كشيد. فرياد حسين در راهرو پيچيد. فيض الله، محسن، حميد و كريم به اين صدا عادت كرده بودند.هنوز حسين از شر معبّر خلاص نشده بود. معبّر فكر ميكرد ميتواند از طريق او اطلاعات تازه اي به دست آورد.حسين كه ميديد ساواك غير از او و محسن و جواد ساير بچه ها را رها كرده، يقين داشت پرونده عاشورا بسته شده است و دنبال ماجراي سيرك مصريها هستند. حسين كمي بلند شد تا طناب شل شود ؛ رگ هاي دستش متورم شده بودند.دو زانو نشست. اكنون تفسير آيه هفت از سوره انفال را كه در استخاره آمده بود،درچهره خشمگين ساواكيها ميديد.پاسخ استخاره، حسين را مصمم كرد كه سيرك را آتش بزند. آخرين باري كه براي شناسايي چادر بزرگ سيرك رفته بود، با مشاهده بازي هاي زنان نيمه عريان مصري خشمش بر آشفت و تصميم گرفت آن جا را به آتش بكشد. كار سيرك بازها در اهواز گرفته بود وهرروز جمعيت زيادي براي ديدن سيرك ميرفتند. حسين از اين كه نتوانسته بود همراه محسن و جواد برود، ناراحت بود. آن روز بساط سيرك در آتش سوخت و اهوازيها فهميدند كه اين آتش سوزي عمدي است، اما ساواك هيچ سرنخي پيدا نكرد.خواب به سراغش آمده بود، فكر ميكردكه آنها چطور متوجه موضوع شده اند! «چرا وقتي معبّر ازاتاق شكنجه جواد بر ميگشت،رضايت در چهره اش احساس ميشد؟ جوادكه بچه سستي نيست. او مقاوم تر از اين حرف ها است. اين چه فكري است كه به سرم زده است؟ازمحسن هم بعيد است كه حرفي زده باشد. مگر اين كه جواد موضوع را به كريم گفته باشد. معبّر روي اسلحه آن دو نفر خيلي تأكيد ميكند. من هم كه چيزي از اسلحه ها نميدانم.» حسين براي چندمين بار ماجرا را در ذهن مرور كرد تا شايد از اصل موضوع سر در بياورد. او نيز مثل محسن نگران نامه بود. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عرض تبریک به ملت بزرگ و سرافراز ایران اسلامی سجده شکر بر آستان دوست می ساییم و از داشتن رهبری فرزانه و حکیم و بزرگانی چون سردار شهید حاج قاسم عزیز که حمایت خود را دریغ نکرد و علی الخصوص "سید ابراهیم رئیسی" به خود می بالیم و برای سربلندی‌اش دست دعا بر می‌داریم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣️ 🔺 9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اگر آن نامه به دست ساواك افتاده باشد، همه چيز عوض خواهد شد. ناگهان در سلول باز شد. پاسباني طناب را باز كرد و او را به حال خود رها كرد. حسين از فرط خستگي روي زمين افتاد و ديگر چيزي نفهميد. همه هم سن و سال حسين بودند، اما اخلاق و روحيه هيچ كدامشان با او جور در نميآمد. هميشه فضاي بند پر سروصدا و شلوغ بود. حسين به دليل سن كم به بند اطفال منتقل شد. دو روزي بود كه گوشه اي كز كرده و در لاك خودش بود. ديگر براي بازجويي سراغش نميآمدند. شايد پرونده سيرك ازنظر آنها تكميل شده بود. «يعني مصري ها آن نامه را به ساواك نداده اند؟» حسين هنوز نگران بود، اما از انتقال به بند عمومي كمي آسوده خاطر شد. هنوز نميدانست دوستانش در چه وضعي هستند. بلند شد و كمي قدم زد. زندانيان هر دو سه نفري كنار هم نشسته بودند و باهم صحبت ميكردند. حسين ترجيح داد كنار يك گروه بنشيند. - بسم الله. جا باز كنيد بچه ها.دزدي ياقاچاق؟ مثل اين كه صفر كيلومتري بچه. حسين سكوت كرد. به بچه هايي مي مانست كه جز خانه جايي ديگر را نديده است. پسربچه ايي كه سر حرف را باز كرده بود، ً نسبتا چاق بود و سر تراشيده اش چهره اش را زشت و كريه كرده بود. او خيلي بد دهن بود. پيدا بود يك سر و گردن از ديگران بالاتر است. - بچه ننه كه نيستي؟ ترس و مرس هم تو كارت نباشد. چند ماهي آب خنك، بعد هم فلنگمان را ميبنديم. نيم كيلو حشيش كه اين حرف ها را ندارد. بي احتياطي كردم. تقصير اين ُخل ديوانه بود. دو سال است كه از شر مدير مدرسه و دار و دسته اش خلاص شديم، اما خوب اين جا هم خيلي بد نيست. زبر و زرنگها را ميشود همين جا انتخاب كرد. خب، حالا تو چي؟ حسين ياد روزي افتاد كه در مدرسه دستگيرش كرده بودند. لبخندي زد و گفت: «حالا وقت زياد است.» - آب زيركاه كه نيستي؟ ما چيزي نداريم كه اين مأمورها ندانند... غلط نكنم كتك خورده اي آره؟پس بگو ناكارت كردند كه اين دو روزي مثل نعش افتاده بودي كنار بند. ما را بگو كه فكر ميكرديم دست و پا چلفتي هستي. صبر كن ببينم. اين نامردها به يكي كه پيله كنند،دست بردارنيستند. خب بيچاره،همان لگد اول همه چيز را ميگفتي و خلاص ميشدي. شايد هم . شايد... نگاهي به دوستش انداخت و گفت: «نكند دسته گل به آب داده اي. فلفل نبين چه ريزه. خب چاقو كه فرو رفت، ديگر اختيارش دست آدم نيست. بخصوص اگر يك پيچ هم بخورد. بچه ها يك كم فاصله بگيريد.» حسين آرام گفت: «ترسيدي؟ خبري نيست. كله شقي كردم. آنها هم افتادند به جانم. خسته كه شدند، دست كشيدند.» - آنها نوبتي ميزنند. خسته نميشوند. حسين فهميد اين پسر يك چيزهايي سرش ميشود. اولين بار بود كه با چنين افرادي مواجه ميشد. حتي تو مدرسه هم كه بود، حوصله حرف زدن باچنين بچه هايي نداشت. - چرا قاچاق؟ اين حرف حسين پسر بچه را متوجه خودكرد. نگاهي به هيكل او انداخت. گفت: «چرا قاچاق نه؟ يك لقمه نان حلال. چي حلالتر ازاين؟ با پول تو جيبي بابا و ننه كه خرجمان درنميآمد. نكند غير ازپفكو بستني خرج ديگري نداري؟» حسين از سؤال خود پشيمان شد. فكر نميكرد بتواند حريف او شود. يكي كه ميگفت، ده تا جواب ميگرفت. آن تجربه هايي كه در كلاسهاي قرآن و جلسات متعدد با دوستانش به دست آورده بود، اينجابه كارش نميآمد. لازم بود به آنها نزديك شود. اين كنجكاوي وقتي دراو به وجود آمد كه متوجه جرم آنهاشد. بيشترشان ازمدرسه فراركرده و به كارهاي خلاف كشيده شده بودند. دستي محكم به پشتش خورد. پنجه هاي بزرگ همان پسر بچه بود. دردي خفيف حسين را به خود بيچاند. زخم ضربات كابل هنوز رنجش ميداد. حسين سعي كرد درد را تحمل كند، بي آن كه آنها متوجه شوند. بي اختيار دستش را روي زخم برد. روي زمين افتاد. پسر بچه كه اسمش بهرام بود، بالاي سرش رفت. - منظوري نداشتم. به دل نگير. بابا انگار كه تو خيلي ... حرفش را قطع كرد. چون لبخند حسين به دلش نشست. - ما كه نفهميديم تو كي هستي؟ - من كه گفتم چند روز قبل از سر كلاس دستگيرم كردند. حسين دستش را از روي محل زخم برداشت، اما بهرام متوجه حركت آرام دستش شد و به سرعت پيراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت كابل كه بعضي از آنها سياه شده بودند و بعضي هم براثر خونريزي زخم تازه داشتند، توجه بهرام را جلب كرد. دو نفر ديگر نزديك شدند. حسين ترجيح داد تكان نخورد. چگونه ميتوانست همراهي تعدادي نوجوان بزهكار را حس كند. آيا هنوز در قلب اينها محبت وجود دارد؟ حسين گذاشت كه بهرام زخمهايش را ببيند. اولين كسي بودكه پس از چند روز شكنجه به او محبت ميكرد و دستش را آرام روي زخم ها ميكشيد. حسين احساس آرامش كرد. بهرام خودش چند بار كتك خورده بود، اما كارش به كابل نكشيده بود. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹