eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عرض تبریک به ملت بزرگ و سرافراز ایران اسلامی سجده شکر بر آستان دوست می ساییم و از داشتن رهبری فرزانه و حکیم و بزرگانی چون سردار شهید حاج قاسم عزیز که حمایت خود را دریغ نکرد و علی الخصوص "سید ابراهیم رئیسی" به خود می بالیم و برای سربلندی‌اش دست دعا بر می‌داریم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣️ 🔺 9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اگر آن نامه به دست ساواك افتاده باشد، همه چيز عوض خواهد شد. ناگهان در سلول باز شد. پاسباني طناب را باز كرد و او را به حال خود رها كرد. حسين از فرط خستگي روي زمين افتاد و ديگر چيزي نفهميد. همه هم سن و سال حسين بودند، اما اخلاق و روحيه هيچ كدامشان با او جور در نميآمد. هميشه فضاي بند پر سروصدا و شلوغ بود. حسين به دليل سن كم به بند اطفال منتقل شد. دو روزي بود كه گوشه اي كز كرده و در لاك خودش بود. ديگر براي بازجويي سراغش نميآمدند. شايد پرونده سيرك ازنظر آنها تكميل شده بود. «يعني مصري ها آن نامه را به ساواك نداده اند؟» حسين هنوز نگران بود، اما از انتقال به بند عمومي كمي آسوده خاطر شد. هنوز نميدانست دوستانش در چه وضعي هستند. بلند شد و كمي قدم زد. زندانيان هر دو سه نفري كنار هم نشسته بودند و باهم صحبت ميكردند. حسين ترجيح داد كنار يك گروه بنشيند. - بسم الله. جا باز كنيد بچه ها.دزدي ياقاچاق؟ مثل اين كه صفر كيلومتري بچه. حسين سكوت كرد. به بچه هايي مي مانست كه جز خانه جايي ديگر را نديده است. پسربچه ايي كه سر حرف را باز كرده بود، ً نسبتا چاق بود و سر تراشيده اش چهره اش را زشت و كريه كرده بود. او خيلي بد دهن بود. پيدا بود يك سر و گردن از ديگران بالاتر است. - بچه ننه كه نيستي؟ ترس و مرس هم تو كارت نباشد. چند ماهي آب خنك، بعد هم فلنگمان را ميبنديم. نيم كيلو حشيش كه اين حرف ها را ندارد. بي احتياطي كردم. تقصير اين ُخل ديوانه بود. دو سال است كه از شر مدير مدرسه و دار و دسته اش خلاص شديم، اما خوب اين جا هم خيلي بد نيست. زبر و زرنگها را ميشود همين جا انتخاب كرد. خب، حالا تو چي؟ حسين ياد روزي افتاد كه در مدرسه دستگيرش كرده بودند. لبخندي زد و گفت: «حالا وقت زياد است.» - آب زيركاه كه نيستي؟ ما چيزي نداريم كه اين مأمورها ندانند... غلط نكنم كتك خورده اي آره؟پس بگو ناكارت كردند كه اين دو روزي مثل نعش افتاده بودي كنار بند. ما را بگو كه فكر ميكرديم دست و پا چلفتي هستي. صبر كن ببينم. اين نامردها به يكي كه پيله كنند،دست بردارنيستند. خب بيچاره،همان لگد اول همه چيز را ميگفتي و خلاص ميشدي. شايد هم . شايد... نگاهي به دوستش انداخت و گفت: «نكند دسته گل به آب داده اي. فلفل نبين چه ريزه. خب چاقو كه فرو رفت، ديگر اختيارش دست آدم نيست. بخصوص اگر يك پيچ هم بخورد. بچه ها يك كم فاصله بگيريد.» حسين آرام گفت: «ترسيدي؟ خبري نيست. كله شقي كردم. آنها هم افتادند به جانم. خسته كه شدند، دست كشيدند.» - آنها نوبتي ميزنند. خسته نميشوند. حسين فهميد اين پسر يك چيزهايي سرش ميشود. اولين بار بود كه با چنين افرادي مواجه ميشد. حتي تو مدرسه هم كه بود، حوصله حرف زدن باچنين بچه هايي نداشت. - چرا قاچاق؟ اين حرف حسين پسر بچه را متوجه خودكرد. نگاهي به هيكل او انداخت. گفت: «چرا قاچاق نه؟ يك لقمه نان حلال. چي حلالتر ازاين؟ با پول تو جيبي بابا و ننه كه خرجمان درنميآمد. نكند غير ازپفكو بستني خرج ديگري نداري؟» حسين از سؤال خود پشيمان شد. فكر نميكرد بتواند حريف او شود. يكي كه ميگفت، ده تا جواب ميگرفت. آن تجربه هايي كه در كلاسهاي قرآن و جلسات متعدد با دوستانش به دست آورده بود، اينجابه كارش نميآمد. لازم بود به آنها نزديك شود. اين كنجكاوي وقتي دراو به وجود آمد كه متوجه جرم آنهاشد. بيشترشان ازمدرسه فراركرده و به كارهاي خلاف كشيده شده بودند. دستي محكم به پشتش خورد. پنجه هاي بزرگ همان پسر بچه بود. دردي خفيف حسين را به خود بيچاند. زخم ضربات كابل هنوز رنجش ميداد. حسين سعي كرد درد را تحمل كند، بي آن كه آنها متوجه شوند. بي اختيار دستش را روي زخم برد. روي زمين افتاد. پسر بچه كه اسمش بهرام بود، بالاي سرش رفت. - منظوري نداشتم. به دل نگير. بابا انگار كه تو خيلي ... حرفش را قطع كرد. چون لبخند حسين به دلش نشست. - ما كه نفهميديم تو كي هستي؟ - من كه گفتم چند روز قبل از سر كلاس دستگيرم كردند. حسين دستش را از روي محل زخم برداشت، اما بهرام متوجه حركت آرام دستش شد و به سرعت پيراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت كابل كه بعضي از آنها سياه شده بودند و بعضي هم براثر خونريزي زخم تازه داشتند، توجه بهرام را جلب كرد. دو نفر ديگر نزديك شدند. حسين ترجيح داد تكان نخورد. چگونه ميتوانست همراهي تعدادي نوجوان بزهكار را حس كند. آيا هنوز در قلب اينها محبت وجود دارد؟ حسين گذاشت كه بهرام زخمهايش را ببيند. اولين كسي بودكه پس از چند روز شكنجه به او محبت ميكرد و دستش را آرام روي زخم ها ميكشيد. حسين احساس آرامش كرد. بهرام خودش چند بار كتك خورده بود، اما كارش به كابل نكشيده بود. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم تمام نشدنی 〽️ یک روز در اتاق تعاون سپاه نشسته بودم، حدود ساعت ۴عصر بود که دیدم شهید حسین_دعائی با لباس خاکی جبهه و چهره ای گرفته وارد شد. او را در بغل گرفتم و بوسیدم ، مدتها بود كه او را نديده بودم. 〽️ چند لحظه ای نشست، بعد گفت: می آيی برویم پیش بابای صادق ؟[ شهید صادق دیندارلو] گفتم: چند روز قبل رفته ام ولی با شما هم می آیم. سوار ماشین تعاون شدیم و با هم حرکت کردیم. گفتم: اول برویم خانه ی خودتان که لباسهایت را عوض کنی و بعد نزد پدر شهید برويم ؛ گفت: نه ! همینطور نزد پدر شهید ميرويم و بعد به خانه ميروم. 〽️ بین راه یك پاکت را از داخل کیفش بیرون آورد و به من داد؛ سر پاکت بسته بود، گفتم خُب چه هست؟ گفت :"فعلا آن را باز نکن وقتی که خبر شهادتم را شنیدی باز کن." اشک در چشمانم جمع شده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتم... 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بعد از دیدار پدر شهید، به منزل خودشان رفت و دو روز بعد دوباره عازم جبهه شد. چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت حسین اعلام شد. 〽️ با شهید محمد ظهرابی صحبت کردم و با هم پاکت را باز کردیم. دو کاغذ در پاکت بود که روی یکی از آنها نوشته بود "خودت مرا کفن کن و خودت دفنم کن، غسل ندارم..." و در کاغذ دیگر وصیت نامه اش را نوشته بود. شب که شد همراه با شهید ظهرابی به بهشت مجتبی رفتيم ، صندوق پیکر شهید را که باز کردیم ؛ روی جواز شهید نوشته بود : شهید معرکه غسل ندارد! آن را کفن کردم و بعد از تشییع جنازه با لباس سبز سپاه داخل قبر او رفتم و شهید را از دو تا از دوستانم گرفتم و دفنش کردم. محمد[ شهید ظهرابی] بالای قبر ایستاده بود و اشک میریخت... 〽️ بعد از خاکسپاری از قبر بیرون آمدم یکی از دوستانم آمد و گفت : چطور بود؟ گفتم احساس میکردم که در حجله ی حسین نشسته ام. ...ولی از آن زمان غمی روی دلم گرفته که تمامی ندارد... بعد از دیدار پدر شهید، به منزل خودشان رفت و دو روز بعد دوباره عازم جبهه شد. چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت حسین اعلام شد. 〽️ با شهید محمد ظهرابی صحبت کردم و با هم پاکت را باز کردیم. دو کاغذ در پاکت بود که روی یکی از آنها نوشته بود "خودت مرا کفن کن و خودت دفنم کن، غسل ندارم..." و در کاغذ دیگر وصیت نامه اش را نوشته بود. شب که شد همراه با شهید ظهرابی به بهشت مجتبی رفتيم ، صندوق پیکر شهید را که باز کردیم ؛ روی جواز شهید نوشته بود : شهید معرکه غسل ندارد! آن را کفن کردم و بعد از تشییع جنازه با لباس سبز سپاه داخل قبر او رفتم و شهید را از دو تا از دوستانم گرفتم و دفنش کردم. محمد[ شهید ظهرابی] بالای قبر ایستاده بود و اشک میریخت... 〽️ بعد از خاکسپاری از قبر بیرون آمدم یکی از دوستانم آمد و گفت : چطور بود؟ گفتم احساس میکردم که در حجله ی حسین نشسته ام. ...ولی از آن زمان غمی روی دلم گرفته که تمامی ندارد... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز ميكرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور توزيع ميشدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام ميديداو به راحتي آزاد ميشود، ترسش از زندان ريخت و مدرسه را هم بوسيد و كنارگذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش ميآمد، فكر برگشتن به خانه از سرش ميافتاد. دعواهايي كه او نميدانست براي چه هر شب بين زن و شوهر درميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهاد هوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند. او ناظم مدرسه را هم به ستوه آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش ميخواست ميخريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير ميكنند. اولين بار چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت. حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو، طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده نميرسيد. بهرام نگاهي به آن تازه وارد انداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد. ُغرش كرد و او را به ديوار ميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي ميكرد، طوري كه توان اعتراض نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش. - اينجا حساب كتاب داره بچه. پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟» - غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند. منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه ميشد، اما ترجيح ميداد سكوت كند. وجود پانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضا را آلوده كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم ميزد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنها را مرتب كند. بهرام زير چشمي او را ميپاييد، اما اعتراض نكرد. دومين بار كه از كنارش رد شد، خواست يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد. - ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟ - قرار نبود تو اين كارها دخالت كني. - تو ديگر شورش را در آوردهاي. و پريد به جان بهرام. آن پسر ً تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند. حسين با بدن مجروحي كه داشت، ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نردهاي سلول را بست و قفل كرد. هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد و گذاشت كه او اقامه ببندد. اين چندمين بار بودكه وقتي به نماز ميايستاد، توجه بچه ها را جلب ميكرد. ديروز ظهر چند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود و با صداي بلند فرياد زده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود. بچه ها در چهره حسين چيزي را ميديدند كه به آنها آرامش ميبخشيد بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند، كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا و راست ميشود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!» بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين دور او حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر از همه جلو رفت. قطرهاي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش گرفت و بوسيدش. - من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان كند. - من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم. - آن پاسبانها بدشان نميآيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد. ━•‏​‏··•​​‏✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰
مادرش گفت: پسرش در مدت عمرش چهارڪار را هرگز ترڪ نڪرد 1. نماز شب 2. غسل روز جمعہ 3. زیارت عاشوراے هر صبح 4. ذڪر 100 صلوات در هر روز و 100 بار لعن بنے امیہ رهرو راه شهیدان باشیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين كمي تأمل كرد و بعد هم به آنها گفت كه چرا او را شكنجه كردند. وقتي از جريان عاشورا حرف ميزد، بهرام مثل اينكه به قصه اي شيرين گوش بدهد، سراپا گوش بود. سلول براي ساعاتي آرام بود. از بند اطفال كه هميشه پر سروصدا بود، صدايي به گوش نمی يرسيد. پاسبان كشيك تعجب كرده بود. هر بار كه از كنار آن بند عبور ميكرد، ميديد كه زندانيان كم سن و سال مثل بچه آدم دور حسين حلقه زده اند و حرف ميزنند. خستگي و درد مجدداً به سراغ حسين آمد و مجبور شد دراز بكشد. اين بار بچه ها پتويي رويش انداختند و جاي مناسبي برايش فراهم كردند. حسين به خوابي عميق فرو رفت. از وقتي كه حسين از زندانبان تقاضاي قرآن كرده بود، لحظه اي از نظرنگهبانان دور نماند. معبّر را كه براي بازديد به بند عمومي آمده بود، اين امر حساس كرد. حسين با بچه ها گرم گرفته بود و ديگر خبري از آن دعواها نبود. بهرام آرام گرفته بود، اما هنوز غرورش را حفظ ميكرد. حسين كم كم شروع كرد با صداي بلند قرآن خواندن. صدايش به دل بچه ها مي نشست. حتي وقتي صدايش را بلند ميكرد، بندهاي مجاور هم ساكت ميشدند. انگار پس از هر نماز منتظر اين صداي خوش بودند. حميد، فيض الله و محسن كه بند آنها بيست متري با بند حسين فاصله داشت، بيش از ديگران لذت ميبردند. حسين سلام نمازش را كه داد، قرآن را گشود. آيه هفتم از سوره انفال را انتخاب كرد. لحظه اي صدايش را خورد، اما به هر سختي بود ادامه داد. اشك محسن و حميد درآمد. اين آيه محسن را ياد عمليات سيرك مي انداخت. انگار داشت با بچه ها حرف ميزد. اين آخريها خودش هم احساس دلتنگي مي كرد.حميد نتوانست مانع گريه خود شود. خاطراتي زلال در نظرش مجسم شد. آن روزها كه در محله با حسين هم بازي شده بود. هفت سنگ، فوتبال، گرگم به هوا، حسين يك نفس دو ساعت بازي ميكرد، اما همين كه صداي اذان از گلدسته مسجد علم الهدي بلند ميشد، بازي را تعطيل ميكرد و با بچه ها به مسجد مي رفت. حميد متوجه شد كه حسين براي نزديك شدن به بچه ها وارد تيم فوتبال شد تا به اين بهانه آنها را مسجدي كند و موفق هم شده بود. صوت زيباي حسين حتي توجه نگهبان را هم جلب كرده بود. ناگهان اين نواي خوش با صداي بلند و خشن معبّر قطع شد. گام هاي بلند معبّر همه را ميخكوب كرد. تشري به نگهبان زد و گفت: «پس تو اينجا چكار ميكني. اين بچه بند اطفال را به يك بشكه باروت تبديل كرده، آن وقت تو نشسته اي و به قرآن خواندن او گوش ميدهي؟» دستور داد كه در بند را باز كنند. معبّر وارد شد. قرآن را از دست حسين قاپيد و گفت: «تو آدم نميشوي؟ چند نفر دزد بي سر و پا را نماز خوان كرده اي. حتي اين پسر لندهور كه جز فحش دادن كار ديگري بلد نبود.» بهرام از توهيني كه معبّر به اوكرده بود،خيلي ناراحت شد،اما جرأت نكرد اعتراض كند. حسين گفت: «مگر شما مسلمان نيستيد؟نماز خواندن كه جرمي نداره.» - خفه شو. معبّر نتوانست خود را نگهدارد و با لگد حسين را نقش زمين كرد. پاسبان او را بلند كرد و از سلول بيرون كشيد. حسين را از مقابل بندهاي ديگر گذراندند. محوطه در تاريكي فرو رفته بود. وسط آن محوطه يك درخت بزرگ ُكنار بود كه معبّر به سوي آن رفت. به درخت كه رسيد، دستور داد طنابي آوردند و حسين را به درخت بستند. حسين طوري طناب پيچ شد كه نميتوانست كوچك ترين حركتي بكند. معبّر كمي فاصله گرفت و اشاره اي به پاسبان كرد. با اولين ضربه شلاق، صدايش بلند شد. پاسبان با شلاق دو متري به راحتي ميتوانست به تمام قسمتهاي بدن حسين ضربه بزند. صداي جيغ و داد حسين در اولين مراحل تا چند سلول قد كشيد. با سكوتش زندانيان فهميدند كه او در چه وضعيتي به سر ميبرد. گردن حسين كه خم شد، پاسبان دست كشيد و او را به همان وضع رها كرد. هواي سرد زمستان حسين را به هوش آورد. شب از نيمه گذشته بود. هر چند احساس درد ميكرد، اما سرما بيشتر رنجش ميداد. سكوت محوطه را فرا گرفته بود. غير از اتاق نگهبان همه جا در تاريكي فرو رفته بود. به اطراف نگاه كرد. صداي پا شنيد. پاسبان از اتاق نگهباني خارج شده و به سوي او آمد. فكر كرد: «يعني باز هم كتك؟» پاسبان نگاهي به چهره رنگ پريده حسين انداخت. چند قطره خون روي صورتش بود. پاسبان به آرامي لكه خون را پاك كرد. گره طناب را باز كرد و چند بار دور درخت چرخيد تا حسين آزاد شد. دستش را گرفت و او را به سوي سالن برد. زندانيان همه درخوابي عميق فرو رفته بودند. اين بار حسين را به جاي بند اطفال، به بند زندانيان سياسي منتقل كردند. حسين كمي آرام گرفت. ً يقينا در آن جا دوستان خود را خواهد دید ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱
🔵 قدرش را بدان...🔵 اولين بار که امام موسی صدر مرا ، بعد از ازدواج با مصطفی ديد، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: "غاده! شما می دانيد با چه کسی از دواج کرده ايد؟ شما با مردی خيلی بزرگ ازدواج کرده ايد. خدا به شما بزرگترين چيز عالم را داده، بايد قدرش را بدانيد." من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: "من قدرش را می دانم." و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقاي صدر حرف مرا قطع کرد و گفت: "اين خلق و خوی مصطفی که شما می بينی، تراوش باطن اوست و نشستن حقيقت سير و سلوک در کانون دلش. 📚 نيمه پنهان ماه، ص۳۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 2️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ غير از فيض الله، همه كيپ تا كيپ كنار هم خوابيده بودند. به نوبت يكي از آنها بيدار ميماند كه بقيه جايي براي خوابيدن داشته باشند. بيش از ده نفر بايد درآن سلول كوچك شش متري ميخوابيدند. پاسبان دررا بازكرد. جايي براي حسين نبود. پاسبان نگاهي به بچه ها، كه در گوشه اي از سلول چمباتمه زده بودند، انداخت و بعد هم حسين را بر روي آنها هل داد و در رابست . فيض الله به سراغش رفت. همه بيدار شده بودند و وحشت زده به حسين نگاه ميكردند. كمي براي حسين جا باز كردند. هنوز از شدت سرما ميلرزيد. دندانهايش به هم ميخورد و لرزش لبهايش ادامه داشت. فيض الله پتو را دور او پيچيد. نه او ميلي به حرف زدن داشت و نه فيض الله و حميد و محسن. فيض الله بالاي سر بچه ها جاي مناسبي درست كرد تا حسين بخوابد. حسين سرش را كه بر زمين گذاشت، از شدت خستگي همه چيز فراموشش شد و به خوابي عميق فرو رفت. فيض الله تا دم صبح بالاي سر حسين بيدار و نگران نشست. «حالا چرا كريم؟ اگر طاقت شكنجه را نداشت، حداقل به همه چيز اقرار معبّر نميكرد. يعني محسن راست ميگويد كه توانسته اطلاعات تازه اي به ندهد؟» حسين اين چند روزي كه در بند عمومي بود، به فكر كريم بود. او هر چه اطلاعات داشت، به ساواك داده بود. اول جريان اسلحه و بعد هم ماجراي سيرك، اما هنوز جريان آن نامه لو نرفته بود. غير از نان و پنير چيزي در سفره صبحانه نبود. حسين با بي ميلي لقمه اي خورد و كنار كشيد. محسن گفت: «حميد خيلي به كريم دلداري داد، اما ديگر دير شده بود. جواد كار را خراب كرد. حتي در دادن اطلاعات افراط كرده بود. اين چند روز ساواك همه اطلاعات را به تهران مخابره كرد. پرونده سنگيني براي خودش درست كرده.» - اگر جريان نامه اي كه به سيرك بازهاي مصري نوشتيم، لو ميرفت، ً حتما پرونده ما سياهتر ميشد. - مقاومت تو آنهاراكلافه كرده.من در بازجويي گفتم كه تو در جريان آتش زدن سيرك حضور نداشتي، اما نگفتم چرا. جواد هم از جريان نامه اطلاعي نداشت. - يعني مصريها آن نامه را تحويل ساواك نداده اند؟ - اگر تحويل داده بودند، الان ّمعبر ما را رها نميكرد. حسين به فكر فرو رفت. آيا آن نامه در روحيه مصريها مؤثر واقع شده بود كه نامه را نگه داشتند و به ساواك نداده اند؟ او در تهيه آن نامه اصرار داشت، چون ميخواست سيرك بازهاي مصري دليل اين آتش سوزي را بدانند. هنوز متن نامه را از حفظ بود. «... ما قصد آزار شما را نداشتيم. شما از يك كشور مسلمان آمده ايد كه با نمايش زنان لخت فحشا را در يك كشور مسلمان ديگر ترويج كنيد. اين عمل در حالي است كه اسرائيليها به سرزمين شما و فلسطين تجاوز كرده اند و قصد نابودي اعراب را دارند. آيا سزاوار است كه ما مسلمانان به چنين بازيهاي مسخرهاي در سيرك سرگرم شويم و از دشمنان غافل بمانيم؟» حسين از آن حركت خود احساس غرور ميكرد و يقين پيدا كرده بود كه مصريها متوجه هدف آنها شده بودند. به محسن گفت: «مابايد به كريم و جواد كمك كنيم. آنها روحيه خود را باخته اند. از بقيه هم فاصله گرفته اند. نبايد بگذاريم ديگران متوجه اين موضوع شوند. بايد به آنها فرصت بدهيم كه خودشان را پيدا كنند. اگر از طرف ما طرد شوند، ساواك بيشتر روي آنها كار خواهد كرد. كريم حرفهاي بي ربط ميزند. پيله كرده به بازاريها. تصوربسيار بدي نسبت به آنها دارد.» - او با اين حرفها ميخواهد روحيه خودش را حفظ كند. اين شعارها ادعاي چپي هاست، حرفهايي كه خودشان هم درست از آنها سر در نمي آورند. ما درآينده با چنين تفكري مشكل خواهيم داشت. بازاريهايي كه ما ميشناسيم، تمام زندگي خود را وقف مبارزه كرده اند. چطور ميتوان آنها را در جرگه سرمايه داران قرارداد؟ مگر ورود اسلحه از طريق خاك عراق توسط چه كسي صورت گرفت؟ محسن از اين حرف حسين يكه خورد. حسين نيز متوجه شد كه نبايد اين حرف را ميزد، براي همين هم سر بحث را عوض كرد. - ما در همه قشري ميتوانيم خوب را از بد تميز بدهيم. پدرم افراد را از روي عملشان شناسايي ميكرد. - اين حرفها را بيشتر جواد ميزند. كريم دنباله رو او شده. - به دل نگير. بايد به حميد سفارش كنيم كه آنها را رها نكند، چون او در جريان سيرك نبود. الان وجدان كريم و جواد در برابر ما معذب است. بهتر است ما هم از آنها فاصله بگيريم تا به مرور زمان فراموش كنند. محسن از پختگي حرف هاي حسين تعجب ميكرد. ً اصلا با سن و سالش جور درنميآمد. شايد مقاومت يك ماه گذشته اش دربرابر شكنجه هاي ساواك عاملي شده بود كه بيشتر به فكر آينده باشد. حتي صبحها كه پس از نماز، قرآن ميخواند، چهره اش رنگي ديگر به خود ميگرفت. حسين خيلي زود كلاس قرآن را دربند برقراركرد و بي اعتنا به سختي آن شب كه به درخت كنار بستندش، روش هميشگي خود را پيش گرفت . ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1