حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ با اين حساب بهتر است ن
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از نزديك صداي حزن انگيزي كه قرآن ميخواند، شنيده ميشد. حسين در
عين هول ولا نتوانست عشق اين ناشناس را تحسين نكند. خواست به سويش
برود، «من امشب نزد هيچ كدام از اينها كه در انتظار آتش فردا هستند، جايي
ندارم.» دستي از پشت او را گرفت. آرام و ضعيف گفت:«گرفته اي حسين؟»
حكيم بود. انگار از دور نظاره گر تنهاييش بود. حسين دستش را فشرد.
- تنهايم. هنوز نتوانسته ام جايي براي خود پيدا كنم. بهتر است برگرديم شهر تا
فردا صبح.
با هم راهي شهر شدند.«اين خاكريز امشب مرا نپذيرفت. چگونه ميتوانم
حال و روز بسيجياني را كه آرام گرفته اند، داشته باشم؟»
حسين گاه اين بيابان را درفردايي پر آشوب تصور ميكرد و خود را در قلب ميداني ميديد كه رگبارش امان دشمن را بريده است. گاه خود را در محاصره انبوهي از تانكهاي دشمن تصور ميكرد كه هيچ راه گريزي برايش متصورنيست. شايد به همين دليل بود كه در نظرش غم و شادي درهم آميخته بودند
و او را به وجد ميآوردند. اولين بار بود كه جنگ را با تمام معنايش در ذهن مرور ميكرد.«خداوند هر گونه جنگ را به جز جهاد عليه كفار ممنوع ساخته است. تنها جنگي مشروع است كه هدف نهايي آن جهاد باشد. در اين صورت فردا چه خواهد شد؟ آيا افكار شوم صدام مسلمين عراق را در صف ُك ّفار
قرار داده است؟» با صداي مهيب توپخانه به خود آمد. ياد شمشير ذوالفقار امام علي (ع) افتاد كه چگونه ناكثين را از دم تيغ ميگذراند. آنچه از دوران سكوت امام علي(ع) خوانده بود، در نظرش مجسم شد و تفسير هر چه كه چند دقيقه قبل مرور كرده بود، در نظرش تغيير كرد. رفته رفته به آرامش رسيد.
وارد شهر شد تا بيش از اين دوستانش را در انتظار نگذارد. مردم انگار زودتر به بستر رفته بودند تا از التهاب رها شوند. چند روزي است كه شاهد رژه تانكها در دشت هويزه هستند. «درپس اين جنگ بزرگ چه سرنوشتي در
انتظار اين مردم است؟»
حسين تن خسته خود را به ساختمان سپاه رساند. در اتاق فرماندهي سروصدا بلند بود. دوستانشان منتظر بودند. با اين كه دير وقت بود، اما انگار خواب از سرشان پريده بود. هر كدام به كاري مشغول بودند، درست مثل كساني كه براي يك سفر زيارتي آماده شوند و نگران از اين كه مبادا از كاروان جا بماند.
حسين به عمد سر شوخي را باز كرد. ابتدا به كندي ميخنديدند، اما خنده حسين كه ادامه يافت، همه با او دم گرفتند. قدوسي ناگهان پس از قهقهه اش كه مستانه به نظر ميرسيد، اشك ريخت، طوري كه اگر حسين اجازه ميداد، باقي نيز چنين حالي داشتند.«شايد دعا اينها را آرام ميكند. شادي ما در شب
بيست و هشت صفر چه معنايي دارد؟ بهتر است رهايشان كنم. اشك قدوسي
و نگاه غريبانه اش چه ميگويند؟» ناگهان برخاست و به يونس گفت:«كمي آب
گرم ميخواهم.»
ساكي متعجب گفت:«اين وقت شب آب گرم از كجا بياورم؟تو تمام فردا را در بيابان خواهي بود. آتش دشمن كه شروع شود، گرد و خاك امان نميدهند»
- شايد قصد سفر به تهران داري، حسين؟
حسين با كنايه گفت:«ديگر از تهران خبري نيست. ملاقات با خدا شرايطي دارد.» سكوت اتاق را فرا گرفت. اين جمله حسين دوستانش را متعجب ساخت. حالا طوري ديگر نگاهش ميكردند. از نگاه يونس نگراني ميباريد.
غفار درويشي گفت:«به اندازه كافي آب گرم نداريم.»
- يك كتري هم باشد، كافي است.
غفار از اتاق بيرون رفت. سكوتي كه بوي مرگ ميداد، ادامه يافت. كسي جرأت حرف زدن نداشت. غفار با كتري آب و طشتي وارد شد. حسين طشت را زير سر گرفت و به غفار اشاره كرد كه آب بريزد. آب آرام روي سرش
ميريخت و او نيز با حوصله سرش را شست. قدوسي حوله را آماده كرده. انگار
حسين آرام گرفته بود. گفت:«سبك شدم. لباسهاي نويي را كه از اهواز آورده ام،
بين افراد تقسيم كنيد. يك دستش را هم بدهيد خودم بپوشم. سعي كنيد همه
آراسته وارد عمليات شوند.»
اينبارنيز قدوسي سكوت كرد. چهره شاداب حسين به او اميد ميداد. حسين به حكيم گفت:«چرا گرفته اي محمدعلي؟بلند شو. آن شصت نهج البلاغه اي كه
ديروز از اهواز خريده ايم را ، بين افراد تقسيم كن.»
- تا صبح وقتي نمانده است. بهتر است كمي استراحت كنيد.
- تو خواب را از چشمان ما گرفتي.
ساكي اين را گفت و خود به فكر فرو رفت. حسين را روي زمين نميديد.
زل زد به چشمانش كه برق ميزدند.
- روزي كه با هم در خيابانهاي سوسنگرد قدم ميزديم، يادت هست؟
گلوله هاي خمپاره شصت مثل باران باريدن گرفته بود؟ آهنگ شوم اصابت گلوله ها روي آسفالت را ميشنيدي و با آنها حرف ميزدي. «بياييد اينجا. چرا زير پاي من منفجر نميشويد؟ تأخير نكنيد. من آماده شهادتم و هيچ ترسي از انفجار شما ندارم.» بعد كه اعتراض كردم، چرا اين حرف ها را ميزني؟گفتي:« همه جاي اين سرزمين ميتواند حكم كربلا را داشته باشد. در اين صورت تو
با امام حسين(ع) محشور خواهي شد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۰
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سپيده صبح خيلي متين دشت هويره را روشن كرد. بيداري شب گذشته حسين را خسته نكرده بود، هر چند چشمانش سرخ و مست عشق بود. و درخشان تر از هميشه برق مي زد. رو به قبله ايستاد. دوستانش پشت سرش ايستادند. دستهايش را با احترام بالا برد و گفت:«الله اكبر!»
حسين وارد محوطه شد. همه را با لباس تميز و آراسته ديد. حكيم داشت نهج البلاغه ها را تقسيم ميكرد. يكي هم به حسين داد و او نيز آن را در جيب بغل گذاشت. لباسي كه به او داده بودند، كمي بلند بود، اما چون با ساير نيروها يك دست شده بود، از آن خوشش آمد. از كنار صف نيروهايي كه عازم خط بودند، عبوركرد.
خورشيد با وقار هر چه تمام تر از پشت نخل ها سر بلند ميكرد و نور طلايي رنگش به هويزه زيبايي خاصي ميبخشيد. از شهر كه خارج شد، ازدور جماعتي را ديد كه آماده رزم بودند. باورش نميشد شب گذشته اين همه نيرو آرايش داده باشد. مه صبحگاهي بر فراز دشت موج ميزد و ابري سفيد دور
نخل هاي كنار رودخانه ايجاد كرده بود.
كنار سنگري كه آنتن بلند بيسيم بر فرازش به چشم ميخورد، سرهنگ منتظر حسين بود. سرهنگ نگاهي به قيافه بشاش او انداخت و گفت:«شيك كردي علم الهدي. معلوم است ديشب را راحت خوابيده اي.»
حسين هم از سر شوخي وارد شد. خواست عمليات را با خاطره خوشي آغازكنند، چون ميدانست اين سرهنگ را ديگر نخواهد ديد. حسين نگاهي به بيسيم انداخت و گفت:«بهتر است ما به خط اول برويم. اگر بيسيم را بدهيد، مرخص خواهيم شد.»
- البته. البته. بيسيم را آماده كرده ايم. روي فركانس خودش است. باطرياش
هم شارژ است. احتياط كنيد كه ضربه اي به آن نخورد. سعي كنيد هميشه آن
را روشن نگهداريد. مكالمات را به حداقل برسانيد.
حسين دست دراز كرد و سرهنگ دستش را محكم فشرد.
- به امان خدا.
حسين به صف دوستان خودكه رسيد، قدوسي راديد. تفنگ ژ-3 او ازنوع
قنداق تاشو بود و به راحتي ميتوانست آن را حمل كند. همين كه به او رسيد،
گفت:«از نيروها جدا نشو تا به شما بپيوندم.»
قدوسي خود را به صف اول رساند. حسين دنبال اسلحه اي براي خود بود.
چشمش به موشكانداز آرپيجي افتاد كه بر دوش غفار بود.«بهتر است خودم شكار تانكها را شروع كنم.»
غفار را صدا زد و گفت:« آن موشكانداز را به من بده.»
- بهتر است شما سبك حركت كنيد.
- اين طوري براي من بهتر است.
حسين بيسيم را به بيسيمچي داد و او نيز پشت سرش حركت ميكرد.
طول خاكريز را كه دو طرف جاده قرار داشت، كنترل كرد. سمت چپ جاده را به كريمپور سپرد و خود سمت راست مستقر شد. اول بايد نيروهاي پياده نظام حركت ميكردند و بعد نوبت تانكها ميرسيد. ساعت نه و نيم بيسيمچي صدايش زد:
- از قرارگاه است. جناب سرهنگ با شما كار دارد.
سرهنگ دستور پيشروي را صادر كرد.«پس چرا عراقيها هنوز خاموش هستند؟يعني باورشان نشده كه قصد حمله داريم؟»
حسين ناباورانه از خاكريز عبور كرد. هم زمان به قدوسي و حكيم گفت:«دستور پيشروي صادر شد،حركت كنيد. سعي كنيد دردشت پراكنده شويد كه تلفات كم تر شود. تا دستور
نداده ام توقف نكنيد. ازنيروهاي كنار دستي جلو نزنيد.»
قدوسي و حكيم ازاو فاصله گرفتند. حسين با بيسيم با فرمانده گردان 220 تماس گرفت.
موشكانداز را رو دوش گذاشت و در دل االله اكبر گفت. وارد
دشتي صاف شد كه جز بوتههاي خشك پناه ديگري نداشت. نيروهاي پياده
در دشت پراكنده شدند و بيمهابا به سمت خاكريز دشمن حركت ميكردند.
حسين مانع دويدن آنها ميشد تا همچنان آرام و بدون درگيري به خاكريز
دشمن نزديك شوند. انگار دشمن بيدار شده بود. هنوز سيصد متر با خاكريز فاصلهداشتند كه صداي يك تيرباربلند شد. نيروهازمينگير شدند.
قدوسي از سمت چپ بهتر ميتوانست پيشروي كند. يك خيز ديگر جلو
كشيد. حالا ميتوانست با تيربارش، سنگر تيربارچي دشمن را به رگبار ببندد.
براي لحظه اي ماشه را رها نكرد. حسين نفسي كشيد و دستور پيشروي داد.
خيز بعديبهدويست متريخاكريز رسيدند. اين بار شدت آتش دشمن بيشتر
شد، طوري كه چند نفر را نقش زمين كرد. حسين پشت بيسيم از سرهنگ
خواست كه توپخانه را فعال نمايد. با فرمانده گردان تانك تماس گرفت و
گفت:« اگر بهما پوشش بدهيد،در خيز بعدي روي اولين خاكريز آنها خواهيم
بود.»
صدايي از پشت بيسيم آمد و گفت:«دارند ميآيند. نگران نباشيد.» صداي
حركت تانكها از پشت سر ميآمد. حسين كمي آرام گرفت. اما همچنان
ترجيح ميداد نيروها زمينگير شوند. ناگهان صداي انفجار گلوله هاي توپ
كه در اطراف خاكريز دشمن به زمين مينشست، وضع منطقه را عوض كرد.
حسين بلافاصله در حالي كه سوي خاكريز ميدويد، فرياد زد:« حركت كنيد.
مهلتشان ندهيد.»
تيربارهاي دشمن خاموش شده بودند و نيروهاهم چون قبل پيش ميرفتند.
حسين به سوي تنها سنگر تيربار دشمن كه هنوز شليك ميكرد، نشانه رفت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۱
#اربابنا!!
از فرات چشم تو،یک ذره نم ما را بس است
از جهان و کلُّ مافیها حرم ما را بس است
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
موشك تيربار را به هوا پرت كرد. صداي همهمه بلند شد. همه حالي ديگر گرفته
بودند. هر قدر كه به سنگرهاي عراقي نزديكتر ميشدند، مقاومت عراقيها كمرنگتر ميشد. اولين سنگر كه سقوط كرد، عراقيها از پشت خاكريز بيرون آمدند و ناباورانه دستشان را بالاگرفتند.حسين به خاكريز رسيد. حكيم و جولا داشتند چند عراقي را ازداخل سنگر
بيرون ميآوردند. هنوز همه نيروها نرسيده بودند. يونس و ساكي از خوشحالي در پوست نميگنجيدند. منتظر بودند تا به سوي خاكريز دوم هجوم ببرند. سيد رحيم به عربي عراقيها را دعوت به تسليم شدن ميكرد. وضعيت جبهه ً كاملا عوض شده بود. دو تانك عراقي در آتش ميسوختند.حسين تماس گرفت. دستور حمله به خاكريز دوم را كه دادند، نيروها را حركت داد. اين بار با چند تانك رو در رو بودند. حسين خودش اولين
موشك را شليك كرد. به نظر ميرسيد نظم عراقيها از هم پاشيده است، چون
كسي براي مقاومت نمانده بود. چند تانك در آتش ميسوختند و عراقيها هم
اسلحه هاي خود را زمين انداخته، دسته دسته تسليم ميشدند. حسين باورش
نميشد كه پيروزي به اين راحتي باشد. نزديك ظهر تانكهاي ارتش در دشت
پراكنده شدند و در مواضع فتح شده مستقر شدند. نصرت از دور حسين را
صدا زد و گفت: «حسين، بعضيها دست از پيشروي كشيده اند و دارند غنيمت جمع ميكنند.»
نصرت از افراد كريم بود كه در جبهه سوسنگرد مستقر بود. حسين كمي
تأمل كرد و گفت:«هنوز توپخانه عراقي ها سقوط نكرده. اين عمل آنها را از پيشروي باز خواهد داشت.» قدوسي را صدا زد و گفت:«چند نفر براي جمع آوري اسرا تعيين كنيد و به بقيه نيروها بگوييد به پيشروي ادامه دهند.»
نصرت تصميم گرفت تا تصرف توپخانه دشمن با حسين همراه شود. او از نيروهاي داوطلبي بود كه از تهران اعزام شده بود. تو هويزه كه با حسين آشنا شد، هر از چند گاهي ميرفت سراغش. حالا كه تو عمليات پيدايش كرد، با او همراه شد. نظم اوليه نيروها به هم خورده بود. همه در دشت پراكنده شدند.
پيرمردي تعداد زيادي اسير عراقي را به صف كرده بود و آنها را به سوي هويزه ميبرد. محمد فاضل به حسين نزديك شد. او از دانشجوياني بود كه سفارت آمريكا را تصرف كرده بودند. با هم به سوي توپخانه عراقيها پيش رفتند.اين بار كه نصرت با حسين همراه شده، دو گلوله آرپيجي با خود حمل
ميكرد. از دور سنگرهاي توپهاي عراقي را ديدند. صداي شليكي به گوش نميرسيد.
- مثل اين كه منتظر ما هستند تا تسليم شوند.
حسين نگاهي به فاضل انداخت و گفت: «دشمن را ساده نگير. شايد دركمين نشسته اند.»و يكي از موشكها را از نصرت گرفت و موشك انداز را آماده كرد. قدوسي جولا را ديد كه از سوي ديگر پيش ميرفتند. دلش محكم شد و خيز برداشت. با اين كه عراقيها مقاومت نميكردند، اما حسين اولين توپ را نشانه رفت و شليك كرد. دود كه از آن بلند شد، نيروها هجوم بردند. تعدادي از نيروها در
آخرين خاكريز عراقيها مستقر شدند. حكيم از سمت راست به حسين ملحق شد. حالا بين آن همه ادوات جنگي كه سالم به دست آنها افتاده بود، قدم ميزدند. باورشان نميشد به اين راحتي صاحب آن همه غنيمت شده باشند.
نيروها در منطقه وسيعي پراكنده شده بودند و ناباورانه عراقيها را به اسارت ميگرفتند. تعداد اسرا از مرز هزار نفر گذشت. دسته دسته عراقي در حال تخليه بودند.
(1 -نصرت ا... محمودزاده (مولف كتاب) در اين عمليات مجذوب شخصيت حسين شد. كنجكاوي او در چگونگي شكل گيرشخصيت حسين علم الهدي عاملي شد كه پس از پايان جنگ اقدام به تحقيق و تدوين اين كتاب نمايد.)
تانكهاي تيپ قزوين به آخرين خاكريز رسيدند و پشت آن مستقر شدند.
غباري از سمت شمال توجه حسين را جلب كرد. قدوسي ناباورانه گفت:«تيپ همدان است. آنها از كرخه عبور كردند و دارند به ما ميرسند.»
- اگر چنين باشد، تلفات عراقيها بيشتر خواهد شد.
و بعد كنار خاكريز نشست تا وضو بگيرد. انديشيد كه چگونه از هويزه تا آن نقطه را كه نزديك بيست كيلومتر بود، در مدت كمتر از پنج ساعت فتح
كرده اند.
(4)
حجه الاسلام خامنه اي روي خاكريز رفت تا دشت را بهتر ببيند. جبهه
كرخه كور كه ديروز در اختيار دشمن بود، امروز كه دشمن پانزده كيلومتر از
آنجا عقب نشسته است، ً كاملا آزاد شده بود. تانكها و كاميونهاي عراقي در
يك رديف، پشت خاكريز به چشم ميخوردند. چند نفر داشتند تانكي را ازكنار همان پلي كه چهار شب قبل بوعذار منفجرش كرده بود، بيرون ميكشيدند.
تانك تا كلاهكش به گل نشسته بود. اين كارآنها بيشتر جنبه تفريحي داشت.
تعدادي از نيروها همچنان از روستاهاي اطراف، عراقيهايي را كه از ترس
مخفي شده بودند، پيدا ميكردند و از روي پل به حميديه منتقل ميكردند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۲
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شهید محمد رضا شفیعی و سالم مانده پیکرش بعد از شانزده سال...
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
آقاي خامنه اي نيم ساعت قبل به خط آمده بود. هنوز غرق تماشاي صحنه هايي بود كه
باورش سخت بود. نصرت و محمد فاضل در يك روستا نزديك بيست عراقي را از خانه هاي روستائيان بيرون كشيده و آنها را منتقل ميكردند.وسعت جبهه بيش از حدي بود كه در كنترل فرماندهان ارتش باشد. هر كدام
از نيروها مشغول انجام كاري بودند. نصرت به انگيزه اسارت ساير عراقيها، آن بيست عراقي را تحويل افسر ارتش داد و مجدداً برگشت. چشمش كه به آقاي خامنه اي افتاد، ايستاد. تعدادي رزمنده دورش را گرفته بودند و ايشان نيز از چگونگي پيشروي ميپرسيد. حسين كه پيدايش شد، نصرت به سويش دويد. حسين در حالي كه به محل تجمع نيروها نگاه ميكرد، گفت:«اينجا چه خبر است؟ مگرقرار نبود در روستا جمع شويد؟»
- اسرا را آورده ايم.
- شب در روستاي كنار كرخه كور جمع شويد تا پس از استراحت به خط اول برگرديم.
شانه نصرت را فشرد و به سوي آقاي خامنه اي رفت. با وجود خستگي، آنروز غروب به گونه اي ديگر به او نگاه ميكرد. وقتي در آغوشش قرار گرفت،خستگي فراموشش شد و گفت:«اين روند را بايد ادامه دهيم تا به خرمشهر برسيم.»
- اين آرزوي تو از دل بيقرارت ميجوشد. از اولين روزي كه در جبهه شوش
يافتمت، پي به نهاد ناآرامت بردم. اين معركه ها بستر آرامش شماست، با اين وجود نبايد اين قدر جلو ميرفتيد.
- ما در مسيري قرار گرفته ايم كه بايد از خود مايه بگذاريم تا آتش دشمن را خاموش كنيم. اگر شعله هاي جنگ را مهار نكنيم، نظام را خواهد بلعيد.
- امكانات شما در چه حد است؟ مشكلي كه نداريد.
- امكانات ما همان است كه چند روز قبل طي نامه اي براي شما نوشتم. ما هنوز به تعداد نيروهايمان اسلحه نداريم، اما تنها مسأله اي كه نگرانش نيستيم،همين است. پيشروي امروز تا قلب توپخانه دشمن ادامه داشت.
آقاي خامنه اي متن نامه را به ياد آورد. ادوات و تجهيزاتي كه حتي يك گروهان نظامي را نميتوانست پشتيباني كند. اكنون كه ميديد حسين و يارانش با چه انگيزه اي به قلب دشمن يورش آورده اند، در دل او را تحسين كرد و حرفهايش را پذيرفت كه راه مقابله با تجاوز عراق جلوداري شجاعترين نيروها
در ميدان نبرد است. حرفهاي حسين او را ياد دكتر چمران، شهيد غيوراصلي وگندمكار انداخت. وقتي اين افراد را درامتداد هم قرار ميداد، جبهه مستحكمي در نظرش مجسم ميشد كه امكان نفوذ دشمن را غير ممكن ميساخت. آقاي خامنه اي فكر كرد:«شايد آنچه مرا تا اين جا كشانده، همين انگيزه باشد. ما داريم يك جنگ رواني راه مياندازيم و با نيروهاي اندك و حداقل امكانات اين نكته
را جا مياندازيم كه تقويت ايمان تنها راه جلوگيري از هجوم دشمن است. شايد
حسين ميخواهد مسير طولاني انقلاب را در زماني كوتاه طي نمايد. اگر شهدا
اين طور فكر ميكنند، در اين صورت ما نميتوانيم استراتژي جنگ را غير از
اين بنا كنيم. آنها خود طالب اين روش هستند. دخالت ما در انتخاب اين راه
بيهوده است. بايد اين پيام را به امام برسانيم.»
غروب پانزدهم دي ماه 1359 براي آقاي خامنه اي لحظه اي فراموش نشدني
بود، طوري كه خود ساعت چهار بعد از ظهر لقمه اي نان خشك را ناهار خود كرده بود. اين نان خشك را نيز حسين برايش فراهم كرده بود. نيروها هر كدام جايي براي استراحت پيدا كرده بودند. حسين بايد خود را به نيروها ميرساند. اين بي تابي را آقاي خامنه اي از حركاتش ميفهميد.«او به مكان ديگر تعلق دارد.» حسين دستش را دراز كرد، اما آقاي خامنه اي با تمام وجود او را در آغوش فشرد و پيشاني اش را بوسيد.
حسين سوار تنها وانتي شد كه براي عمليات فراهم كرده بود،همان جاده اي كه قبل از عمليات براي مين گذاري جاده هاي عراقي ميآمد را، گرفت و رفت.
به راندن در تاريكي عادت داشت. علامت كنار جاده خاكي را تعقيب كرد. اگر همين جاده كنار رودخانه را ادامه دهد به روستايي كه محل تجمع نيروهاست، خواهد رسيد.
فردي در سياهي دست تكان داد. توقف كرد. مردي بود با لباس محلي. حسين او را شناخت. از اقوام بوعذار بود. روستايش در اطراف رودخانه واقع شده بود. حسين پيشدستي كرد.
- سلام حاج شويش.كجا؟
- حسين! تبريك ميگويم. باورم نميشود. ديشب جرأت قدم زدن در منطقه را
نداشتيم، امشب چه غوغايي است. من تا روستاي حاج غالب با تو ميآيم.
حسين با حاج شويش در جريان ملاقات با امام آشنا شده بود. اكنون او اسلحه به دست در كنار رزمندگان ميجنگيد. مي رفت كه سري به خانواده اش بزند. روستا در صد متري رودخانه كرخه كور قرار داشت. كنار مدرسه كوچكي كه چهار كلاس بيشتر نداشت، ايستاد.هر بيست نفر در يكي از كلاس ها جمع شده بودند و مشغول غذا خوردن
بودند. سهم هر كدام قوطي كنسروي بود با تكه اي نان خشك. حسين كنار دست
قدوسي و حكيم نشست و از قوطي كنسرو آنها چند لقمه برداشت.خستگي
همه را بيحال كرده بود .
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۳
اربابنا!!
وصلت چگونه جويم کاندر طلب نيايد...
وصفت چگونه گويم کاندر زبان نگنجد.
به تو از دور سلام...
🌼صلی الله علیک یا ابا عبدالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1