❣رزمنده ای که امام بر پیشانی اش بوسه زد
▫️بعد از پیروزی عملیات والفجر ۲ (عملیات منطقه در حاج عمران) به محضر امام رسیدیم. تعدادی از رزمندگان اسلام که در عملیات شرکت داشتند، افتخار دیدار با امام را در حسینیۀ جماران پیدا کردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسینیه می شدند و هر بار لحظاتی مداحی می شد سپس بچه ها بعد از دیدار با امام جایشان را به دیگران می دادند. ما بین این دیدارها یکی از رزمندگان پاک و مخلص بسیجی به نام #مرتضی_جاویدی که بعدها در زمرۀ پاسداران کادر رسمی قرار گرفت از طرف فرماندهی محترم کل سپاه و اینجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام معرفی شد. این چهرۀ دلاور که از خطۀ فارس (روستایی نزدیک فسا) بود در این عملیات در سمت فرماندهی یکی از گردان های تیپ ۳۳ المهدی حماسه آفرین بود و حدود یک هفته در حالی که در محاصرۀ تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگ دربند را قطع کرده و زمینۀ پیروزی رزمندگان اسلام را فراهم کرده بود. بعد از معرفی جاویدی (که بعدها به فیض شهادت رسید) سر و صورت و پیشانی و دست امام را بوسید و آرام در کنار فرمانده اش قرار گرفت. در این لحظه صحنۀ جالبی رخ داد و آن این بود که امام بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم شده و به پیشانی آن بسیجی دلاور بوسه زدند. اینجانب از دیدن این منظره عشق و علاقه عمیق امام را به فرزندان بسیجی خود دریافتم.
(راوی: شهید علی صیاد شیرازی)
@defae_moghadas2
❣
❣یا شهید
😔سالروز شهادت
🌷 مرتضی را پا برهنه دیدم. نمیدانم چطور روی آن خاک تفدیده با پای برهنه راه می رفت. گفتم: کو کفشت؟
با لبخندی نجیبانه گفت: گم کردم!
گفتم: مگه گم کردنیه!
گفت: سر نماز بردن!
آقای ولی پور مسئول تدارکات بود و به من محبت داشت. رفتم گفتم یکی بچه های گل شازده قاسم هست که خیلی نور بالا میزنه، یه پوتین تاف 6 بده که ای جوآن اصل شهیده
و باز هم مرتضی را با پای برهنه دیدم و باز هم کفش گرفتم. شد دفعه چهارم. گفتم : من پدر شو در میارم که تو پا پتی اینو اون ور بری!
دستم رو گرفت و قسم داد علی آبرو ریزی نکن، خودم دیدم کی برداشت، نمی خواهم آبرو ش بره، حتما لازم داره ...
گفتم اتفاقا منم توش علامت زدم تا پیداش نکنم ولش نمی کنم. قرمز شد. طرف رو پیدا کردم و گفتم پوتین رو در آر و کشوندمش که .... یه دفعه مرتضی مچ دستم رو گرفت گفت: علی!
نگاهم کرد از نگاهش این دفعه من خجالت کشیدم و اون فرد رو رها کردم
رفتم پیش آقای ولی پور، گفت باز شفیع کفش اون دوست شهیدت شدی...
یه کفش کتونی گرفتم و روی زبونه ها درشت اسم شو نوشتم و دادم بهش!
🌷 خط زبیدات بودیم. تو سنگر نشسته بودیم. مرتضی گفت: دلم هوای امام رضا کرده، من می خواهم برم مشهد!
ازخطی که بودیم، رفت مقرتاکتیکی. از فرمانده اطلاعات 10روز مرخصی گرفت و رفت.
روز بعد دیدم مرتضی برگشت. گفتم: تو مگه دیروز نمی خواستی بری مشهد؟
گفت چرا، دیروز دیروز بود امروز هم امروز! رفتم تاکتیکی مرخصی هم گرفتم تا دزفول و اندیمشک هم رفتم، اما انگار دلم گفت برگردم!
همان شب مرتضی شهید شد!
هدیه به شهید مرتضی اقلیدی نژاد صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ لحظه شهادت شهید مصطفی صدرزاده "نحن شیعهی علی ابن ابیطالب" گفتنش و در خون غلطیدنش
🔹رهبر انقلاب امروز به این شهید مدافع حرم اشاره کرد
@defae_moghadas2
❣
❣داستانک
« پابوس »
پا به پایش می رفتم؛ ناگهان مین به پابوسش آمد.
@defae_moghadas2
❣
✍ فاطمه کوشا
❣دست به خیر
توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.»
راوی: خواهر شهید
✍ مریم برزویی
@defae_moghadas2
❣
❣یک بندهی خدایی تازه تو محلهی ما آمده بود. نمیدانم اهل کجا بود. یک روز من و داوود داشتیم از کنار منزلش میگذشتیم. از خانهاش آمد بیرون و صدایمان کرد.
بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی گفت: فردا شب عروسی پسرمه. خواستم شما رو برا صرف شام دعوت کنم. انشاءالله تشریف بیارید.
گفتم: مبارک باشه. چشم. انشاءالله خدمت میرسیم. خداحافظی کردیم و آمدیم.
به داوود نگاه کردم. کمی پکر شد و دمغ. انگار تایرش پنچر شد! راحت نبود که بخواهد فردا شب توی آن مجلس بیاید. بهم گفت: من نمییام. ممکنه نوار و آهنگ مبتذل بذارن و مجلسشون مجلس گناه باشه.
غذایمان را که تمام کردیم، بلند شدیم تا برویم. اما یکدفعه صدای موسیقی مبتذل و تندی بلند شد. به داوود نگاه کردم. یکدفعه رنگش پرید. حس کرد شیطان دارد پردههای گوشش را میدرد. دیگر یک لحظه نماند. ندانست چطور کفشش را پوشید و از خانه بیرون زد.
برشی از کتاب همسایه پیامبر، خاطرات و زندگی سردار شهید داوود دانایی
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣دوم دی ماه ۱۳۶۵.
آخرین تصویر از سردار زهرایی، شهید محمد اسلام نسب دو روز قبل از شهادت
❣آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم.
مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و بشاشیت خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کرد. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت.
به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند.
- آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید.
لبخند زد و رو گرفت تا رزمنده بعدی را در آغوش بگیرد. چند قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت. انگشتر فیروزه اش را در آورد. دست من را بالا آورد و انگشترش را در دست من کرد و گفت: مبارکت باشه برادر.
خندید و رفت. در آن دیدار با حدود چهارصد نیروی گردانش مصاحفه کرد...
راوی: رجب رنجبر
@defae_moghadas2
❣
❣سر شب بود که گردان ما به خط شلمچه وارد شد و پشت دژ مستقر شد. گردان را که مستقر کردم به سنگر تاکتیکی در خط رفتم. دیدم محمد به نماز ایستاده است. نگاهی به ساعت کردم. نزدیک ساعت 8 شب بود. مطمئن بودم نماز مغرب و عشاء را خوانده است. برگشتم. گویی صدایم را شنیده بود، صدایم زد. گفتم: محمد، این چه نمازیه؟
با نگاه محجوبش گفت: شاید امشب، درگیر و دار عملیات، نافله شبم قضا شد!
فهمیدم نافله شب را پیش پیش می خواند. راوی: محسن کشاورز
@defae_moghadas2
❣
❣محمد خودش را کشید لبه کانال، گفت: بیا از بالا حرکت کنیم.
حالا سمت راست ما کانال بود و سمت چپ ما سنگر های عراقی و تیربارهای آنها که به سمت ما کار می کرد. آقای اسلام نسب برای گرفتن سرعت در کار، ترجیح می داد از بیرون حرکت کند تا از فضای امن کانال. چند بار، تیرهایی که به پاشنه پوتینم می خورد را دیدم، اما چاره ای نبود باید دنبال محمد از بیرون حرکت می کردم.
مسافتی که طی کردیم و کانال خلوت شد، به داخل کانال برگشتیم، از اینجا به بعد خود محمد، جلو افتاد.
... حالا محمد جلوترین فرد گردان به سمت جلو حرکت می کرد. ناگهان تیرباری از سنگرهای سمت چپ ما شروع به کار کرد. من خم شدم. وقتی دوباره خواستم قامت راست کنم دیدم محمد چرخید، در آغوشم افتاد. به آرامی محمد را به پشت کف کانال گذاشتم و سرش را روی زانوی راستم گذاشتم و مضطرب گفتم: چی شد؟
دست راستش به سینه اش اشاره می کرد، با همان لحن سوزناکی که حافظ می خواند گفت: قلبم!
این کلمه را که گفت دهنش پر خون شد. من دست پاچه شدم، نمی دانستم چی کار کنم. گوشی بی سیم را که رفته بود زیر پام، بیرون کشیدم. سریع رفتم روی فرکانس بی سیم فرمانده لشکر. حاج نبی را صدا زدم. جواب نداد. رفتم روی بی سیم حاج قاسم [حاج قاسم سلطان آبادی جانشین لشکر] بی سیم چی اش جواب داد. با بغض خواستم بگم اسلام نسب عاری شد. دیدم محمد گوشی را محکم از دستم بیرون کشید.چشمم رفت روی صورتش، همان لحظه دیدم روح از بدنش خارج شد و جان داد...
راوی :محمود کشمیری
📚 منبع: ستاره سهیل [ روایت هایی از زندگی سردار رشید اسلام محمد اسلام نسب]
🌸🌿🌺🍃🌺🌿🌸
هدیه به شهید محمد اسلام نسب صلوات,,شهدای فارس
↘️
تولد:28/12/1333- روستای لایزنگان- داراب- فارس
آخرین سمت: فرمانده گردان امام رضا(ع)
شهادت:4/10/1365- شلمچه- عملیات کربلای4
@defae_moghadas2
❣
❣شجاعت فرمانده
روایتی از فرماندهی سردار شهید قدرتالله علیدادی
یکی از نیروهای حاضر در عملیات کربلای ۲ دلاوری و شجاعت فرماندهاش را اینگونه بیان میکند: «وقتی قدرتالله را میدیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاکریز قدم برمیدارد، قدرت عجیبی مییافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما خود را در سایه آرامش او جای میدادیم. او حتی در پایانیترین فصل زندگیاش در عملیات کربلای ۲ وقتی شجاعانه مأمور شد که بلندترین ارتفاع را به تصرف درآورد، بچهها افتخار میکردند که تحت فرماندهی او هستند. آنها میگفتند به خدا سوگند از آرزوهایمان بود که در کنار قدرتالله بجنگیم، زیرا وقتی در کنار او هستیم، سختی نبرد را حس نمیکنیم و یأس و ناامیدی اولین چیزهایی بود که از ما دور میشدند. او مایه دلگرمی و اطمینان قلب ما بود. وقتی با شهامت فراوان توانست قله را فتح نماید، بچهها بین خود میگفتند: اگر قدرتالله نبود، قله تسخیر نمیشد. آنها به پاس قدرشناسی از او نام تپه را علیدادی گذاشتند.»
@defae_moghadas2
❣