❣دست به خیر
توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.»
راوی: خواهر شهید
✍ مریم برزویی
@defae_moghadas2
❣
❣یک بندهی خدایی تازه تو محلهی ما آمده بود. نمیدانم اهل کجا بود. یک روز من و داوود داشتیم از کنار منزلش میگذشتیم. از خانهاش آمد بیرون و صدایمان کرد.
بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی گفت: فردا شب عروسی پسرمه. خواستم شما رو برا صرف شام دعوت کنم. انشاءالله تشریف بیارید.
گفتم: مبارک باشه. چشم. انشاءالله خدمت میرسیم. خداحافظی کردیم و آمدیم.
به داوود نگاه کردم. کمی پکر شد و دمغ. انگار تایرش پنچر شد! راحت نبود که بخواهد فردا شب توی آن مجلس بیاید. بهم گفت: من نمییام. ممکنه نوار و آهنگ مبتذل بذارن و مجلسشون مجلس گناه باشه.
غذایمان را که تمام کردیم، بلند شدیم تا برویم. اما یکدفعه صدای موسیقی مبتذل و تندی بلند شد. به داوود نگاه کردم. یکدفعه رنگش پرید. حس کرد شیطان دارد پردههای گوشش را میدرد. دیگر یک لحظه نماند. ندانست چطور کفشش را پوشید و از خانه بیرون زد.
برشی از کتاب همسایه پیامبر، خاطرات و زندگی سردار شهید داوود دانایی
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣دوم دی ماه ۱۳۶۵.
آخرین تصویر از سردار زهرایی، شهید محمد اسلام نسب دو روز قبل از شهادت
❣آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم.
مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و بشاشیت خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کرد. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت.
به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند.
- آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید.
لبخند زد و رو گرفت تا رزمنده بعدی را در آغوش بگیرد. چند قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت. انگشتر فیروزه اش را در آورد. دست من را بالا آورد و انگشترش را در دست من کرد و گفت: مبارکت باشه برادر.
خندید و رفت. در آن دیدار با حدود چهارصد نیروی گردانش مصاحفه کرد...
راوی: رجب رنجبر
@defae_moghadas2
❣
❣سر شب بود که گردان ما به خط شلمچه وارد شد و پشت دژ مستقر شد. گردان را که مستقر کردم به سنگر تاکتیکی در خط رفتم. دیدم محمد به نماز ایستاده است. نگاهی به ساعت کردم. نزدیک ساعت 8 شب بود. مطمئن بودم نماز مغرب و عشاء را خوانده است. برگشتم. گویی صدایم را شنیده بود، صدایم زد. گفتم: محمد، این چه نمازیه؟
با نگاه محجوبش گفت: شاید امشب، درگیر و دار عملیات، نافله شبم قضا شد!
فهمیدم نافله شب را پیش پیش می خواند. راوی: محسن کشاورز
@defae_moghadas2
❣
❣محمد خودش را کشید لبه کانال، گفت: بیا از بالا حرکت کنیم.
حالا سمت راست ما کانال بود و سمت چپ ما سنگر های عراقی و تیربارهای آنها که به سمت ما کار می کرد. آقای اسلام نسب برای گرفتن سرعت در کار، ترجیح می داد از بیرون حرکت کند تا از فضای امن کانال. چند بار، تیرهایی که به پاشنه پوتینم می خورد را دیدم، اما چاره ای نبود باید دنبال محمد از بیرون حرکت می کردم.
مسافتی که طی کردیم و کانال خلوت شد، به داخل کانال برگشتیم، از اینجا به بعد خود محمد، جلو افتاد.
... حالا محمد جلوترین فرد گردان به سمت جلو حرکت می کرد. ناگهان تیرباری از سنگرهای سمت چپ ما شروع به کار کرد. من خم شدم. وقتی دوباره خواستم قامت راست کنم دیدم محمد چرخید، در آغوشم افتاد. به آرامی محمد را به پشت کف کانال گذاشتم و سرش را روی زانوی راستم گذاشتم و مضطرب گفتم: چی شد؟
دست راستش به سینه اش اشاره می کرد، با همان لحن سوزناکی که حافظ می خواند گفت: قلبم!
این کلمه را که گفت دهنش پر خون شد. من دست پاچه شدم، نمی دانستم چی کار کنم. گوشی بی سیم را که رفته بود زیر پام، بیرون کشیدم. سریع رفتم روی فرکانس بی سیم فرمانده لشکر. حاج نبی را صدا زدم. جواب نداد. رفتم روی بی سیم حاج قاسم [حاج قاسم سلطان آبادی جانشین لشکر] بی سیم چی اش جواب داد. با بغض خواستم بگم اسلام نسب عاری شد. دیدم محمد گوشی را محکم از دستم بیرون کشید.چشمم رفت روی صورتش، همان لحظه دیدم روح از بدنش خارج شد و جان داد...
راوی :محمود کشمیری
📚 منبع: ستاره سهیل [ روایت هایی از زندگی سردار رشید اسلام محمد اسلام نسب]
🌸🌿🌺🍃🌺🌿🌸
هدیه به شهید محمد اسلام نسب صلوات,,شهدای فارس
↘️
تولد:28/12/1333- روستای لایزنگان- داراب- فارس
آخرین سمت: فرمانده گردان امام رضا(ع)
شهادت:4/10/1365- شلمچه- عملیات کربلای4
@defae_moghadas2
❣
❣شجاعت فرمانده
روایتی از فرماندهی سردار شهید قدرتالله علیدادی
یکی از نیروهای حاضر در عملیات کربلای ۲ دلاوری و شجاعت فرماندهاش را اینگونه بیان میکند: «وقتی قدرتالله را میدیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاکریز قدم برمیدارد، قدرت عجیبی مییافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما خود را در سایه آرامش او جای میدادیم. او حتی در پایانیترین فصل زندگیاش در عملیات کربلای ۲ وقتی شجاعانه مأمور شد که بلندترین ارتفاع را به تصرف درآورد، بچهها افتخار میکردند که تحت فرماندهی او هستند. آنها میگفتند به خدا سوگند از آرزوهایمان بود که در کنار قدرتالله بجنگیم، زیرا وقتی در کنار او هستیم، سختی نبرد را حس نمیکنیم و یأس و ناامیدی اولین چیزهایی بود که از ما دور میشدند. او مایه دلگرمی و اطمینان قلب ما بود. وقتی با شهامت فراوان توانست قله را فتح نماید، بچهها بین خود میگفتند: اگر قدرتالله نبود، قله تسخیر نمیشد. آنها به پاس قدرشناسی از او نام تپه را علیدادی گذاشتند.»
@defae_moghadas2
❣
❣شهید قدرتالله علیدادی به عنوان فرمانده یکى از محورهاى عملیات و جانشین عملیات لشکر بدر در عملیات کربلای ۲ شرکت کرد و در جریان همین عملیات در ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ به شهادت رسید. شهیدعلیدادی به گواه همرزمانش، فرماندهای باهوش و بیاندازه شجاع بود که حضورش در عملیاتها و موقعیتهای مختلف باعث حفظ روحیه دیگر رزمندگان میشد. در ادامه ضمن هم صحبتی با برادر و همرزمان شهید، مروری بر زندگی این فرمانده شجاع داریم.
@defae_moghadas2
❣
❣برادر شهید درباره فعالیتهای شهید در روزهای انقلاب و دفاع مقدس چنین میگوید: «جوان فعال و درسخوانی بود. در دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان بارها عکسش را به عنوان شاگرد ممتاز در روزنامهها منتشر کردند. قبل از انقلاب و در سالهای آخر دبیرستان همراه شهید دقایقی عضو گروه منصورون شد و فعالیتهای سیاسیاش را از همان زمان شروع کرد. آدم صبور، امین و مطمئنی بود. از همان اول معلوم بود انسان مستقلی است و میخواست تمام کارهایش را خودش انجام دهد. خیلی به خانوادهاش علاقه داشت. من از او بزرگتر بودم و خیلی به من و پدر و مادرمان احترام میگذاشت. همیشه به من میگفت ما سه برادر هستیم، ولی شما همیشه دو برادر را در خانه تصور کنید. هر روزی امکان دارد من در این راه جانم را از دست بدهم. حالا یا خیلی زود یا خیلی دیر.»
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، روحی تازه در کالبد قدرتالله دمیده شد و با انرژی و توان بیشتری فعالیتهای اجتماعی و سیاسیاش را دنبال کرد. در بهار ۱۳۵۸ برای آبادسازی مناطق مختلف کشور در جهاد سازندگی مشغول به کار شد و با تأسیس سپاه پاسداران، لباس سبز سپاه را بر تن کرد. در همان زمان در کنار شهید اسماعیل دقایقی، سپاه امیدیه و پس از آن سپاه ماهشهر و رامشیر را نیز تأسیس کرد.
شروع جنگ تحمیلی، مرحلهای دیگر در زندگی شهید علیدادی را رقم زد. او در زمان حمله ارتش بعثی عراق به ایران، خودش را به جبههها رساند تا در کنار دیگر رزمندگان از تمامیت ارضی کشور و انقلاب نوپای اسلامی دفاع کند. در عملیاتهای بزرگ و مهمی، چون ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، خمینی روح خدا فرمانده کل قوا، بدر، والفجر ۸ شرکت کرد و مسئولیتهای متعددی همچون فرماندهی محور عملیات و جانشین عملیات لشکر بدر را بر عهده داشت.
@defae_moghadas2
❣
❣ناصری یکی دیگر از همرزمان شهید علیدادی درباره قدرت نظامی و رزمی ایشان میگوید: «پس از حضور در عملیاتهای مختلف به خاطر توانمندی و ضریب هوشی بالا، در حوزه موضوعها و تحقیقات صنعت نظامی نیز کار میکرد و تا زمان شهادت در عملیات کربلای ۲ در دامنه ارتفاعات کوههای سربه فلک کشیده سکران، در دره حاج عمران داخل خاک عراق هم فعالیت و کارهایش ادامه داشت تا شب قبل از عملیات آخرین صحبتها و راز و نیازها و نجواها را با هم داشتیم. شهید قبل از عملیات گفت من این بار دارم میروم که بروم. همین هم شد. قدرتالله رفت و دیگر برنگشت.»
همرزم شهید روحیات و ویژگیهای شهید علیدادی را اینگونه توصیف میکند: «در اوج اینکه خیلی انسان مؤدب و منطقیای بود، روحیه شادی هم داشت. اگر جایی کسی میخواست حرف زوری به خودش یا شخص دیگری تحمیل کند، ابایی از درگیری نداشت. برایش مهم نبود که جلویش چند نفر هستند. با مقولهای به نام ترس بیگانه بود. چیزی ورای شجاعت در وجودش بود که به او قدرت عجیبی میداد. انسانی خاکی و آزاده بود. آزادگی خاصی در وجود قدرتالله بود و من به او میگفتم تو ژن ترس در وجودت نیست و چیزی به نام ترس را نمیشناسی. شهید علیدادی، انسانی شجاع، مؤمن، وارسته و کاملاً آزاده بود.»
شهید قدرتالله علیدادی در غروب دومین روز عملیات کربلای ۲ در دهم شهریور ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش به پیکرش در سن ۲۹ سالگی ردای سرخ شهادت را بر تن کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت. شهید علیدادی در بخشی از وصیتنامهاش به زیبایی مینویسند: «غافل از خدای خود نشوید، هر چه نعمت داریم از آن خداوند بزرگ است. وی درباره حمایت از رهبری در وصیتنامه خود آورده است، قدر رهبرکبیر را بدانیم، ببینید در لبنان مسلمانان را چرا میکشند، چه مظلومانه و غریبانه آنها را تکهتکه میکنند و هیچ امنیتی نیست، مال و جان و ناموس آنها همیشه در خطر است. ببینید چگونه ظالمان و جباران به ملتهای تحت ستم مفاسد را تحمیل و آنها را وادار و عادت به فساد میکنند.»
@defae_moghadas2
❣