eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
843 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدی که زمان شهادت و محـل قبر خود را نشــان داد.... روز خاکسپارے شهیـد موزه بود. اکثر بچه هاے قدیم لشـکر جمع بودن... با حاج عبدالله به حسینیه گلزار شهدا تکیه داده بودیم. گفت فـلانی, این آب خورے رو می بینے؟ (و به اب خوری کنار مزار شهید سپاسی اشاره می کرد.) گفتم :خــوب؟ گفت: هفته دیگه, جاے اون یه شهید دفن می کنید؟ گفتم کی؟ گفت:حاج عـبدالله رودکی!😳😳 گفتم :خواب دیـدے خیـر باشـه!😊 به چند نفر دیگه هم سپــرد. هفته بعد شد. شب خوابی دیدم که مطمئن شدم, خبــر بدی در راه است. تا خبر شهادتش آمد. بعد هم گفــتن از تهران آمــده‌اند تا پیــکر حـاج عبدالله را ببــرن تهران.., بهشت زهرا! سریع خــودم را رساندم و با عصبانیت گفتم :مگــه نشــنیده‌اید امام فرمودند ملاک وصیت شهدا است! گفتن بله! گفتم: هفته پیش به من گفت کجا دفن شود, به چنــد نفر دیگر هم... چه جایے بهتر از کنار مجــید سپاسے! 🍃🌷🍃 حاج عبدالله رودکی @defae_moghadas2
❣ شب عروسی از من خواست برایش دعا کنم. گفتم چه دعایی؟ گفت از خدا بخواه که من شهید بشم! جا خوردم, ناراحت شدم و گفتم شما اگر می‌خواهی شهید بشی و اینقدر عشق شهادت داری، پس چرا با من ازدواج کردی؟ گفت من دوست داشتم به هر دو عشقم برسم و از خدا خواستم کمکم کند! هنوز یکی دو ماه از عروسی ما نگذشته بود که خبرهای بدی از جبهه ها به گوش رسید. گفت می خواهم برم جبهه! خانواده مخالفت کردند. گفتن شما تازه ازدواج کردی! مصمم گفت: اگر من از شما که ناموسم هستید دفاع نکنم، چه کسی این کار را انجام می‌دهد؟ 🔰روز اولی بود که به جبهه امده بود.گفت برادر از کجا میتونم زنگ بزنم شیراز؟ گفتم بزار برسی, عرقت خشک بشه! با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت مدتی پیش عروسیم بود. شنیدم جبهه به نیرو نیاز داره,نتونستم بی خیال بمونم, عروسو ول کردم اومدم! جا خوردم, از این همه غیرت. چند روز بعد با امبولانس رفت خط شهید بیاره, دیگه برنگشت! الله قلی عقدکی شهادت:۱۳۶۷/۴/۴- جزیره مجنون @defae_moghadas2
❣خاطره همسر شهید چمران از شب آخر حیات دنیوی : هر وقت می رفت تهران (از اهواز)روز بعد بر می گشت امروز (٣٠خرداد۶٠) صبح رفت و عصری آمد تعجب کردم. گفتم چرا زود آمدی گفت ناراحت شدی؟ - نه فقط تعجب کردم. گفت تا حالا دیده بودی من با هواپیمای خصوصی سفر کنم؟ ندیده بودم.. + به خاطر شما آمدم امشب پیشت باشم. رفت دراز کشید. داخل اتاق شدم او را بوسیدم، آرام و به سقف می‌نگریست. گفت: بشین، من فردا شهید می شوم. دو وصیت به شما دارم. بعد از من در ایران بمان کشور شما حکومت الهی ندارد. دوم ازدواج کن. گفتم زنان پیامبر الگو هستند آنان ازدواج نکردند. از این مقایسه ناراحت شد. شب به فکر بودم که این حرفها چیست؟ صبح زود که درب منزل داشت سوار ماشین می‌شد کلت کمری داشتم خواستم به پایش شلیک کنم که نرود اما جرأت نکردم. رفت و من به منزل تنها دوستم در اهواز خانم خراسانی رفتم و داستان شب را تعریف کردم. دلداری ام میداد تا اینکه تلفن منزلش زنگ خورد و او مرتب "نه" می گفت. گفتم چه شده؟ گفت چمران زخمی شده. گفتم خیر او شده است و باهم به سردخانه رفتیم و جنازه مصطفی را دیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر! اون روز چمران از اهواز تا دهلاویه (٧٢کیلومتر) فقط می‌نویسد. با اعضاي بدنش خداحافظی می کند و... همسر شهید چمران می گوید ۶ ماه بعد از شهادت چمران، امام متوجه شد ما خونه نداریم به بنیاد شهید گفت. خونه ای به من دادند، اما هیچ وسیله ای نداشتم. یکی از دوستان مصطفی مقداری لوازم اولیه زندگی برایم آورد. جاودانه باد ✍️ عبدلله گنجی @defae_moghadas2
❣دوستش می‌گفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت... محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنش رو در بیاره شور می‌گرفت تو هیئت می‌گفت برا امام حسین کم نذارین حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد... روز عید که بچه‌ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت کی گفته ما دیوونه حسینیم؟ کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم عاقلانه عاشق حسینیم... به قول خودش نمی‌ذاشت حرف آقا بشه بلافاصله اطاعت می‌کرد توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر می‌گرفت و طرح می‌ریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت 🌷 @defae_moghadas2
دنبال خانه اجاره ای بودم .خانه ی اجاره ای که به پول من بخورد پیدا نمیشد. یک روز که پریشان بودم حاج خلیل گفت چیه ناراحتی؟ جریان را گفتم.گفت: برو حاج کرامت(همسایه) را صدا بزن بیاد. وقتی حاج کرامت آمد، گفت: منزلی که می خواهی اجاره بدهی را به محمود بده! حاج کرامت که خیلی به حاج خلیل احترام می گذاشت گفت: هر چه شما بگید روی چشم می گذارم. خانه خیلی خوبی بود... از حاج کرامت پرسیدم اجاره اش چند است، گفت: ماهی دو هزارتومن! به حاج خلیل گفتم خانه خوبی است، اما من که حقوقم ماهی دوهزار و پانصد تومن است، چه طور می توانم ماهی دو هزار تومن اجاره بدهم، دیگر چه طور خرج زن و بچه ام را بدهم. خندید و گفت: اگر خوشت آمده است، خدا بزرگ است خانه را بگیر. راضی نشدم. دست آخر، روی شانه ام زد و گفت: برو قولنامه را بنویس، ماهی هزارتومنش را من می خواهم بدم! وقتی این حرف را زد، چشمانم پر اشک شد. سال ها با کرم حاج خلیل در آن خانه زندگی کردیم. خلیل طلایی @defae_moghadas2
❣از تمامي دوستان و آشنايان و خانواده خودم تقاضا دارم به فرامين مقام معظم رهبري گوش فرا دهند تاگمراه نشوند زيرا ايشان بهترين دوست شناس و دشمن شناس است و از همه ميخواهـم اشك و گريه هاي خود را نثـار اباعبدالله الحـسين (ع) و فرزندان آن بـزرگوار و خانم زينـب (س) كنند. @defae_moghadas2
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣دیداری خصوصی با رهبری حفظه الله که شهید به دخترش وعده داد بعد اذان صبح محقق شد اینهم سند زنده بودن شهید. @محمدحسن_خطیبی @defae_moghadas2
ماجرای خودرویی که شهید شیروانیان برای خانواده فرستاد. 🔹️ بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. ◇ همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» ◇ حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» ◇ همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. ◇ حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان تاریخ تولد: ۱۳۶۲/۶/۲۰ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳ محل شهادت: سوریه @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
#سالگرد_شهادت #شهید_علی_بهزادی #برای_شادی_روح_امام_شهدا_و_شهدا_صلوات
آخرین نماز... و عروج ملکوتی شهید علی بهزادی... از سنگر برادر جانباز علیرضا معینیان...! - سلام...! - سلام علی آقا...! - ظاهرا خیلی خسته ای... خدا قوت...! - ممنون...! - کی رسیدید...؟ - همین الآن...! - چکار کردید...؟ - الحمدلله همه بچه ها رو کشیدیم عقب... و تو سنگرهای خط خودمون مستقر شدند...! - خودت چکار می کنی...؟ - منم میرم یه جائی استراحت کنم... خیلی خسته ام...! - خو بیا پیش خودمون استراحت کن...! - ممنون... هنوز نماز نخوندم... آفتاب هم داره در میاد...! - باشه... بیا تو سنگر خودمون... نمازتم همینجا بخون...! - توی این سنگر... که جای خودتون هم نیست...! - می رم پیش بچه های گروهان نجف... یه جائی پیدا می کنم...! - نه بابا... کجا میخوای بری... بیا... برات یه جا باز می کنیم...! - آقا حمید... عبدالرحمن... یکم جا بدید علی بیاد نمازش رو بخونه... پیش خودمون هم استراحت کنه...! - باشه فرمانده... هر چه شما دستور بدید... چه جائی بهتر از سنگر شما... یا الله...! - بیا... یا علی... دستته بده به من... بیا بالا...! - علی آخرین نمازش را... صبح روز یکم بهمن ماه ۶۵... با تیمم خاک شلمچه... همراه با درد جراحات عمیق سر و پهلو... از کربلای ۴... و جسمی خسته از عملیات شب گذشته... خواند و به خواب رفت... و همزمان با صدای انفجار گلوله ای سنگین... در میان سنگر کوچکشان... برای همیشه به آسمان پرواز کرد... و شهیدان عبدالرحمن مرغیان... و حمید ضیائی را نیز با خود برد... تا به کاروان حاج اسماعیل فرجوانی... و دوستان شهیدش رسید... و تا ۱۱ اردیبهشت سال ۹۹... در انتظار دیدار دوباره مادر مهربانش... در باغ های بهشت منتظر ماند...! - یکم بهمن ماه ۶۵... یاد شهیدان علی بهزادی... عبدالرحمن مرغیان... و حمید ضیائی را گرامی میداریم... و برای سلامتی فرمانده عزیزمان... حاج علیرضا معینیان و خانواده محترم... دعا می کنیم...! رزمندگان گروهان نجف اشرف... تقدیم به خانواده شهید... و همرزمان گردان کربلا...! ملتمس دعا. از طرف رزمندگان گروهان نجف اشرف @defae_moghadas2
اوائل زندگیمان بود و حاج مهدی بعضی از جلسه‌های کاری را توی خانه می‌گرفت. فکر می‌کردم پذیرایی از کسانی که در این جلسه شرکت می‌کنند سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد برای کمک. همین که مهدی متوجه شد گفت: نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، خودم همه‌ی کارها رو انجام می‌دم. @defae_moghadas2
دکتر از روند جنگ خیلی رنج می‌برد. یک‌بار جلسه‌ای با بنی‌صدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، می‌توانستی رنج را از چهره‌اش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا این‌که گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرف‌شونو به کرسی بشونن، هرچی می‌گم باید به فکر جوون‌ها و گل‌های مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی می‌گم این‌ها سرمایه‌های این سرزمین هستن، اصلا گوش نمی‌کنن، یه گوش‌شون دره و یه گوش‌شون دروازه! از غصه‌ی دکتر گریه‌ام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف می‌زد، می‌گفت: آرپی‌جی می‌خوام. سرهنگ می‌گفت: نمی‌تونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرمانده‌ی کل قوا، از بنی‌صدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرف‌ها رو نداره. گفت: نمی‌تونم، اصرار نکنین لطفا. دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از این‌که کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را می‌زد، صورتش سرخ شده بود. به نقل از محسن الله‌داد، کتاب @defae_moghadas2