🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهادت می دهند
اما به "اهل درد"
نه بی خیال ها
فقط دم زدن از #شهدا افتخار نیست
باید
زندگیمان حرفمان نگاهمان لقمه هایمان رفاقتمان بوی شهدا را بدهد
عطر بندگی خالص برای #خدا
سرباز خدا که شدی
شهیدی
#التـــماس_دعا
Defae_moghadas2
🍃🌷🍃🌷🍃
🍂
🔻 نوشته یک دوست از
شهید مصطفی بختیاری
سلام علیکم
من از مصطفی بختیاری چه چیز می توانم بگویم، مصطفی بچه مخلص و بی ریاء و دوست داشتنی بود، همیشه دوست داشت در کارهای سخت یار و یاور دیگران باشد، مهم نبود که کمک می خواستی یا نه بقدر استنباط اش از نیاز به یاری ات می آمد، باطنی به زیبایی یک مومن مخلص داشت ولی هرگز همچین ادعایی در وجودش نبود، کافی بود چند روزی در کنارش زندگی میکردی غذا می خوردی با او هم کلام می شدی باهم در کاری سهیم می شدید آن وقت با تمام وجود مصطفی را درک می کردی، کارهایش زیبا و معنوی بود ولی رنگ و بوی از ریا در آن یافت نمی شد، از آن دسته آدم هایی نبود که زود از او خسته شوی!
حتی بچه محل هایش نمی توانستند به عمق وجود معنویش پی ببرند، علاقه وافری به مقدمات نماز داشت عاشق اذان گفتن بود و وقتی به اذان می ایستاد باصدایی حزین و سوزناک و آرم که دل را به سوی خدا میکشید اذان می گفت، می شد در اذان اش عمق بندگی او را نسبت به معبود اش درک کرد، علاقه عجیبی به غروب آفتاب داشت و همیشه در این هنگام تلاش می کرد بدور از توجه دیگران با خود خلوت کند، در کارها مصمم و با اراده بود، و تلاش داشت که نظم و دقت را در تمامی امور محوله در صدر برنامه های خود قرار دهد، اشتباهات خود را فراموش نمی کرد تا روزنه تکرار را بر رویشان ببندد ولی مصر بود که خطاهای دیگری را بیاد نیاورد،
👇👇
یک روز توی شطعلی رفته بودیم تراده سواری، توی هر تراده (قایق های محلی) سه نفر جا می گرفت دونفر در دوسر قایق و یکی در وسط می نشست دیماه سال 64 زمستان سردی در منطقه شطعلی تجربه می کردیم و در منطقه آموزشهای مختلفی را می گذراندیم، شبها در آن هوای سرد تا نزدیک صبح غواصی و صبحها تقریبا" از ساعت هفت و نیم یا هشت تا ظهر پارو کشی و برد کشی، وقتی بر می گشتیم کت و کولمان بریده بود، دو سه تا پیر مرد از اهالی ملاثانی در گروهان ما بودند که در امور جاری تدارکات همکاری ارزشمندی داشتند،
وقتی شب بر می گشتیم باید در آن هوای سرد، اول دوش می گرفتیم و لباسهای غواصی را آب میزدیم بعد به سنگر می رفتیم، زمانی که وارد سنگر می شدیم واقعا"با دیدن قابلمه لوبیای داغ و چای شیرین و ظرف خرما تمام سرما و خستگی آموزش از تن مان بیرون می رفت، همیشه مصطفی با اینکه عضو کادر گروهان بود بعد از تمام شدن آموزش زود تر از نیروهای دیگر به عقب بر می گشت تا در تهیه تدارکات کمک حال پیرمردهای گروهان باشد، او نیز علاوه بر مسئوليتي که داشت مثل همه ما در فعالیتهای آموزشی بسیار سختکوش و فعال بود و با توجه به فعالیتهایش مانند بقیه بچه ها سخت خسته می شود ولی آنجا که هریک از ما به دنبال این بودیم که زودتر به سنگر برسیم و استراحت کنیم، او زودتر برمیگشت تا در تهیه تدارکات کمک حال پیرمردهای گروهان باشد، عمق این ایثار بی منت و ریا را زمانی می توانستی ببینی که نیمه های شب در سرمای خشک شطعلی از تمرین غواصی باز میگشتیم و او مثل همیشه زودتر برگشته بود و وقتی در حال دوش گرفتن بودی اجازه می گرفت و در سرمای شب که انگشتان دستها از شدت سرما بسته نمی شد، لباس غواصی ات را می شست،
مصطفی فرشته ای بود گمنام در گروهان امام حسن(ع) روح اش شاد یادش گرامی و عزتش مستدام
داریوش یحیی
@Defae_moghadas2
❣
❂◆◈○•--------------------
❂○° توبهنامه تکاندهنده
شهید 13 ساله °○❂
💠 پناه میبرم از این که...
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمیدانستم.
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.
از این که مرگ را فراموش کردم.
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم.
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند.
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم.
از این که دیگران را به کسی خنداندم،غافل از این که خود خندهدارتر از همه هستم.
از این که لحظهای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم.
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضعتر نبودم.
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم.
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کارهای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند.
از این که ایمانم به بندهات بیشتر از ایمانم به تو بود.
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران مینویسی و با حافظه تری.
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند.
از این که از گفتن مطالب غیرلازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم.
از این که کاری را که باید فی سبیلالله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم.
از این که نماز را بیمعنی خواندم و حواسم جای دیگری بود،در نتیجه دچار شک در نماز شدم.
از این که بیدلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم.
از این که " خدا میبیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم.
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم.
از ... .
و ...»
🌷شهید #علیرضا_محمودیپارسا نوجوان رزمنده اعزامی از کرج
❂◈○•-------------------------- @defae_moghadas2
🍂