eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣خاطره پیکررزمنده بزرگوارشهید 🥀🌷 ⬅️ از افغانستان 🌷پیکرایشان مدت‌هادرمعراج شهداء نگهداری شده بود وعجیب این بودکه هیچکس پیگیراحوالات اونبوده است. 🔹چون خانواده او در افغانستان بوده‌اند، پیکر این شهید بلاتکلیف در معراج شهدای تهران بود، 🔹که بعدها اوراداخل یک آمبولانس قدیمی میگذارند و به ورامین که محل اعزام شهید بوده می‌فرستند. در راه آمبولانس تصادف می‌کند، درب آمبولانس بازمیشود وپیکرشهیدبیرون می‌افتد. مهاجران افغانستانی که در آن اطراف بوده‌اند برای کمک می‌آیند که دراین بین یکنفرشهیدرامیشناسد. و اینطور می شود که پیکر 🌷«» شناسایی،وایشان در (علیه السلام)ورامین مدفون میشوند. 🥀🌷 یادی ازشهداء ورزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا @defae_moghadas2
❣فرازی از وصیت‌نامه شهید امیدوارم که با شهادتِ ما راه "کربلا" باز شود، آنانکه می‌خواهند به زیارت حسین‌بن‌علی(ع) بروند، فقط به‌ یاد ما شهیدان باشند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @defae_moghadas2
مرد پولادین ✏️ رهبر انقلاب: من آقای را در دوره‌ی مبارزات، به عنوان می‌شناختم 🗓 یکم شهریور ماه سالگرد شهادت شهید سید اسدالله لاجوردی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣☘❣☘❣☘ برشی از وصیتنامه شهید غلامرضا عبدالوند انا لله و انا الیه راجعون 💢سلام بر شهیدان، سلام بر امام امت، ای یاران به پا خیزید، چون فتح الهی در انتظار ماست. چون برپا خیزید فتح و نصرت خدا بالای سر شماست. فتح نهایی فرا رسیده، خدا در انتظار شماست. مادر، پدر، برادران و خواهرانم، به شما وصیت می کنم راهم را ادامه داده و با دلداری خانواده های شهدا جنگ را پایان ندهید، زاری نکنید.مرا با لباس رزم به خاک بسپارید. 💢وصیت می کنم که اگر تنی سالم داشتم، مرا با لباس رزمی به خاک بسپارید. به هر فردی که باید چیزی بدهم، از قول من از آنها معذرت بخواهید و هر چه می خواهند به آنان بدهید. به تمام دوستان سلام برسانید و از آنها خداحافظی بنمایید و به آنها بگوید اگر ناراحتی داشتند مرا ببخشند و مرا حلال کنند.راه شهدا را ادامه دهید. 💢مادرم از تو تشکر می کنم که مرا بزرگ کردی تا در راه خدا جهاد کنم و تو پدرم، از تو هم خیلی تشکر می کنم که مرا با زحمت بزرگ کردی تا گام بیشتری در راه خدا بردارم. توصیه می کنم به برادران و خواهرانم که راه مرا ادامه داده و تا آخرین قطره خون خود راهم را ادامه دهند و خانواده های معزّز شهدا را دلداری دهند. @defae_moghadas2 ❣🍀❣🍀❣🍀
❣ پیاده روی در سیره 🌷انگار ناف مهدی را با کربلا بریده بودند. در طول زندگی ۳۲ ماهه مان، سه سفر اربعین رفت و دو بارش مرا هم با خودش برد. سفر اول خواهر و شوهر خواهرم هم همراه مان بودند. پس از سلامی به حضرت علی (ع) در نجف، حرکت کردیم. شب اول تا دو نصف شب راه می رفتیم. سفر با او اصلا خستگی نداشت. وسط راه روضه هم می خواند همه را می گریاند. 🔹وسط راه بچه ای دو ساله را دیدیم که به زائرها آب می داد. با دیدنش گل از گل مهدی شکفته بود. رفت با او عکس گرفت. گفت: «انشاء الله خدا چنین بچه ای بهمان بدهد سال دیگر با او بیائیم اربعین». نزدیک کربلا از یکی از موکب ها جارو گرفت و شروع به کار شد. جارو می کرد و می گفت: «این ها خاک قدم های زائر های کربلاست. بردارید برای قبرهای تان». راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید @defae_moghadas2
❣شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای ناله‌اش موجب لو رفتن مَعبر شود: ✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم 🌷شهیدحمیدی‌اصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.* بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود. 🌷 شهید سعید_حمیدی‌_اصیل @defae_moghadas2
❣سوم شهریور آغاز و یاد و خاطره شهیدان رجایی و باهنر گرامی باد... 🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @defae_moghadas2
33.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣به داد خود برسید که وقت تنگ است وصیت نامه شهید حاج عبدالله نوریان @defae_moghadas2
❣در گرماگرم عملیات بدر دعای کمیل بر پا کرده بودیم. حاج محمود بیش از همه گریه و بی تابی می کرد. دعا که تمام شد به علت علاقه شدیدی که به شنیدن مصیبت آقا اباعبدالله(ع) داشت، از مداح خواست که زیارت عاشورا هم خوانده شود. تا به حال گریه ای این چنین از یک مرد، آن هم یک فرمانده نظامی ندیده بودم. بعد از زیارت عاشورا، یکی یکی بچه ها را در آغوش خود می کشید و حلالیت می طلبید. می گفت: «من آن چنان که می خواستم نتوانستم به اسلام خدمت کنم و از شما تقاضا دارم که جفای من را نکنید و بیش از من در خدمت اسلام باشید.» آن شب به یاد ماندنی می گفت: «من می دانم که فردا شهید می شوم و پیش سرورم امام حسین(ع) می روم. از شما می خواهم که به خانواده ام سرکشی کنید.» شب از نیمه گذشته بود که باز هم حاج محمود را دیدم. سر به سجده داشت و با اشک می خواند« انا عبدک الضعیف». این آخرین منجاتش بود ظهر فردای آن شب به یاد ماندنی، با پنج نفر از یارانش با یک گلوله تانک به وصال دلدارش رسید. 🌷🌹🌷 هدیه به سردار شهید حاج محمود ستوده صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
❣ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش میگفت: خرازی! پاشو برو ببین چی شد ای بچه؟ زنده‌اس؟ مرده‌اس؟ میگفتم: کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟ رفته بودیم نماز جمعه حاج آقا آخر خطبه ها گفت: حسین خرازی را دعا کنید. آمدم خانه. به مادرش گفتم. گفت: حسین ما رو میگفت؟ گفتم: چی شده امام جمعه هم می‌شناسدش؟ نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است. 🕊🌱 @defae_moghadas2
❣حالا دیگر کربلا رفتن راحت شده 🔺ولی یک زمانی کار زبده‌ترین نیروهای اطلاعات برون مرزی بود. 🔺شهیدان عبدالمحمد سالمی و سید ناصر سیدنور دو عنصر اطلاعات برون مرزی سری‌ترین قرارگاه جنگ یعنی نصرت، با پیچیده ترین ترفندهای اطلاعاتی و با کمک مجاهدین عراقی بعد از چهار پنج شبانه روز پارو زدن در آبهای هور، به عمق خاک عراق نفوذ کردند. و تا کربلا هم می‌رسند و شناسایی می‌کنند. 🔺در تصاویر با پوشش عراقی و در دست داشتن مدارک جعلی ارتش بعث و استخبارات توانستند اطلاعات مهمی را کسب کنند. 🌹 جا دارد در زیارت هایمان یادی از این شهدا کنیم که امنیت و آرامش و عزت را به ارمغان آوردند. 🌷 شادی روحشان صلوات #قرارگاه_سری_نصرت #نفوذ_درعمق #شهید_علی_هاشمی @defae_moghadas2 ❣
شهید مدافع حرم ذوالفقار عزالدین ♥️| که امام حسین به او مژده شهادتش را داد. 🌱|گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, درست یکسال پس از شهادت شهید بی‌سر مدافع حرم «محسن حججی», حال پیکر شهید بی‌سر مدافع حرم حزب الله لبنان شهید«ذوالفقار حسن عزالدین» به آغوش خانواده باز می‌گردد. شهید هجده ساله‌ای که در آبان سال 92 به اسارت تروریست‌های تکفیری داعش در می‌آید و تروریست‌ها پس از اسارت دقیقاً مانند شهید حججی سر از تنش جدا می‌کنند و او را به شهادت می‌رسانند. 🚩ذوالفقار عزالدین از اهالی منطقه صور لبنان و متولد یازدهم اردیبهشت ماه سال 1374 بود که در اولین روزهای درگیری‌های منطقه غوطه سوریه توسط اصابت مین مجروح شد و به اسارت تکفیری‌‏ها درآمد و تروریست ها او را به شهادت می‌رسانند. تروریست‌های تکفیری قبل از به شهادت رساندن ذوالفقار چندین سؤال از او می‌پرسند و پس از آن, ذوالفقار را مانند سرور و سالار شهیدان امام حسین(علیه‌السلام), سر از تنش جدا کرده و او را به شهادت می‌رساندند. 🚩ذوالفقار قبل از شهادتش در خواب دیده بود که سرش بریده می‌شود.او بیدار می‌شود و مجدداً به خواب می‌رود که این بار امام حسین(علیه السلام) را در خواب می بیند که ایشان به ذوالفقار می‌فرماید: «عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت». چندی بعد, خوابش تعبیر شد و همانگونه که در خواب دیده بود به دیدار مولایش امام حسین(علیه‌السلام) شتافت. @defae_moghadas2
❣کلام شهید: «نماز اول وقت را رها نکنید.» ✳️ ایشان قبل از انقلاب هرجایی که بودند و اذان می‌شنیدند، خودشان اذان می‌گفتند و همان‌جا نماز می‌خواندند. ✳️بعضی از وقت‌ها در مراسمات عروسی که تازه در تالارها انجام می‌شد، آقا سید می‌دانست که نباید آنجا برود، ولی برای اینکه جو را عوض کند، ✳️ آنجا می‌رفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع می‌کردند، اذان گفتن و جو را عوض می‌کردند و آن‌قدر این اذان زیبا بود که همه لذت می‌بردند و گوش می دادند @defae_moghadas2
❣ یک روز مادر گفت برو مدرسه محمدعلی ببین چیکار دارن؟ رفتم مدرسه. مدیر گفت بنا به شکایت معلم ها تصمیم به اخراج برادر شما گرفته شده! گفتم چرا, برادر من که بسیار منظبط و درس خوان است. مدیر گفت: برادر شما کلاس دینی را بهم می زند! گفتم صدایش بزنید تا از خودش بپرسم. امد. سر به زیر و محجوب گوشه ای ایستاد. گفتم چی شده محمد علی؟ چیزی نگفت. اصرار کردم. سرش را بالا اورد, بدون ترس یا ذره ای لرز از مدیر گفت:معلم دینی به جای اینکه از دین بگوید اراجیف تحویل بچه های مردم می دهد و از دستگاه سلطنت تعریف و تمجید می کند, من هم جوابش را داد. با وساطت من اخراج نشد. اما خودش دل از مدرسه کند و رفته مدرسه حکیم. چهار سال تمام با اینکه پانزده شانزده سال بیشتر نداشت در حال مبارزه با رژیم شاهنشاهی بود, این اواخر هفته ای دو شب بیشتر در خانه نبود و بقیه شب ها در مسجد بود یا در خیابان در مبارزه... 🌷 ۱۸ سالش بود اما شده بود مربی نظامی و در پادگان باجگاه اموزش می داد. چیزی از اعزام هایش نمی گفت که کی می رود, زنگ می زد می گفت من کردستانم یا خوزستان, سه بار هم مجروح شد اما باز خبری به ما نداد. یکبار به مرخصی امده بود, خبر شهادت دوستش حسن پاکیاری را دادم. بغض کرد, رویش را از من به سمت دیوار چرخواند و شروع کرد به اشک ریختن. کمی که ارام شد گفت:سفره ای پهن شده, هر کس سعادت داشته باشد پای این سفره می نشیند, و روزی که این سفره جمع شود خیلی ها حسرت می خورند! 🌷عروسی برادرش بود, ده روزی مرخصی گرفت و از پادگان آموزشی امد شیراز. خیلی زحمت کشید. عروسی چهارشنبه شب بود, بعد از مراسم غیبش زد.وقتی برگشت از خوشحالی چشمانش برق می زد. گفتم کجا بودی؟ چیزی نگفت. کمی ساکت ماند و گفت: برادرم صاحب پسری می شود, اسمش را بگذارید محسن! صبح پنج شنبه بود. رفت بیرون و برگشت. گفت ان پیراهنی که برایم کنار گذاشته اید را برایم بیاورید. یک پیراهن سوغاتی داشت که برایش بزرگ بود, گذاشته بودم برای زمانی که اندازه اش شود, اوردم, پوشید اندازه اش شده بود! شروع کرد به بستن ساکش. گفتم کجا؟ گفت ابادان! گفتم به این زودی داری می ری؟ خندید و گفت نگران نباش مادر, شنبه برمی گردم! وقت رفتن خیلی خوشحال بود, انگار می خواست بال در بیاورد و به اسمان پر بکشد. (صبح جمعه رسیده بود ابادان. مستقیم رفته بود حمام و غسل شهادت گرفته بود. بچه ها در حال حفر کانال برای پدافند بودند, رفته بود کمک. چون محمدعلی مسؤل اموزش تاکتیک بود, اکثرا او را می شناختند. مانعش شده بودند, اصرار کرده بود که من هم باید کمک کنم. تا بعد از ظهر کانال حفر می کرد. غروب خمپاره ای کنار کانال نشست و منفجر شد, ترکشی از ان به پیشانی محمدعلی خورد. او را به بیمارستان رساندند اما دیر شده بود) صبح شنبه بود که برگشت شیراز. لبخند زیبایی روی لبش بود, بوی عطر یاس می داد پیکرش. طنین صلوات مردم تمامی نداشت. کنار پیکرش هیچ کس بی تاب تر از شهید حاج شیرعلی سلطانی نبود, برایش نوحه می خواند و اشک می ریخت... 🌾🌷🌾🌷🌾 هدیه به شهید محمدعلی دعایی صلوات,,شهدای فارس @defae_moghadas2
|... 🔹پانزدهم دی 59، روز خنده ما بود و گریه دشمن. بچه ها پیروز شده بودند. کُلی بعثی کشته و اسیر توی چنگ مان بود. حسین علم الهدی از خوشحالی روی پا بند نبود. رفتم پیش حسین برای تبریک پیروزی. سید حسین اما با لحنی خاص گفت: «شیخ، حالا به من تبریک نگو. تبریک مال وقتی است که با همین تانک ها را فتح کنیم.» 👤 راوی: جانباز شهید شیخ شویش بوعذار (همرزم شهید علم الهدی) 📕 منبع: کتاب @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣پیشگویی یک شهید! 🌷 ... در جمع دوستان، حسام در مورد ختم و مراسم ترحیم صحبت هایی کرد و سپس رو به من کرد و گفت: بعد از شهادتم, مراسم ختم من را در مسجد النبی می گیرند. از فامیل هایم، کسانی که به صف کنار در ایستاده اند و مردم به آنها تسلیت می گویند عبارتند از دایی بزرگم‌ و بعد آن دایی دیگرم(اسامی آنها را می‌گفت)، بعد هم آقا مهدی (آقا مهدی شوهر خاله حسام و از نیروهای گردان بود) و بعد داداشم.. حسام به نحوی آن صحنه را بیان می کرد، که گویی خود آنجا ‌ایستاده و آن صحنه را می بیند و بیان می کند. (زمان عملیات کربلای ۴ و پنج من در شیراز بودم بعد از عملیات کربلای ۵، سعی می کردم هر روز به مراسم ختم و یادبود شهدا بروم. روزی که به مسجدالنبی برای مراسم ختم حسام رفتم وقتی به نفراتی که جلو ورودی ایستاده بودند خیره شدم تنم یخ کرد و درجا خشکم زد ٬ دقیقا همان افرادی که حسام گفته بود و به همان ترتیب ایستاده بودند.) @defae_moghadas2
❣ گفت: «مادر اجازه بده من شهید بشم!» گفتم: نه، شما باید بمانید تا بعد از مرگم مرا در قبر بگذارید! خندید و گفت: «مادر شما خدا را داری، رضایت بده من شهید شوم!» گفتم نه! رفت نماز خواند. بعد از نماز گفت:« مادر راضی شدی؟» گفتم: نه، من طاقتم تمام شده، بعد از شهادت برادرت محسن، دیگر تحمل شهادت تو را ندارم! ناراحت شد و ا زخانه زد بیرون. از 13 سالگی تا 18 سالگی جبهه بود و هر بار که می خواست به جبهه برود همین را از من می خواست و من راضی نمی شدم. هر وقت از جبهه می آمد می گفت: «مادر می بینی، چطور است که همرزمانم کنار من شهید می شوند، اما حتی یک خار هم کف پای من نمی نشیند. این هم به خاطر این است که شما رانیستی!» بار آخری گفت: «مادر من وصیتی نوشته و به دوستانم سپرده ام که به آن عمل کنند. » با تعجب گفتم: چی؟ گفت: «چون شما به شهادت من راضی نمی شوی و جنگ هم رو به اتمام است، نوشته ام جنگ تمام شد و من شهید نشدم، مرا لخت کنید، به دم اسبی ببندید و در خار ها و سنگ ها بکشید و بگوئید این جوان بیش ا زپنج سال در جبهه ها جنگید اما لیاقت شهادت را نداشت!» به دوستانم گفتم اگر زنده برگشتم به این خواسته من عمل کنند. دلم داشت از جا کنده می شد. گفتم: من راضی ام به رضای خدا، اما به شرطی که وقتی داری به آرزویت می رسی من هم سکته کنم و از این دنیا بروم! گفت: «نه مادر، خدا خودش به تو طاقت می دهد، تو صبرش را داری، چون خدا را داری!» وسایلش را جمع کرد که برود. همیشه بعد از نماز مغرب و عشاء می رفت تا کسی او را نبیند. قبل از رفتن گفت: «مادر چون تو رضایت دادی، این بار دیگر برگشتی در کار نیست!» باز گفت: «مادر دیگر ناراحت نیستی؟» گفتم: نه مادر، چون تو به آرزویت می رسی. برای آخرین بار هم از زیر قرآن رد شد، درست مثل بار آخری که برادر شهیدش محسن رد شد و با خوشحالی دور خود دوری زد. رفت و یک ماه بعد جنازه اش برگشت! ☝️راوی مادر شهید 💐🌾💐 هدیه به شهید حسام اسماعیلی فر صلوات تولد: 1347 - شیراز سمت: فرمانده گروهان شهادت: 19/10/1365- عملیات کربلای 5 @defae_moghadas2