حماسه جنوب،شهدا🚩
#خاطره
#مدافع_حرم
#جبار_دریساوی
ژنرال ایرانی
جبار در دورانی که من فرمانده گردان امیرالمومنین(ع) بودم، فرمانده گروهان بود. خوب میشناختمش. ولایتمداریاش زبان زد بود. همین ولایتپذیریاش را نسبت به فرماندهانش هم داشت. حرف فرمانده را میفهمید و آن قدر روی نظر فرماندهان دقت نظر داشت که همیشه در هر عملیاتی بود کمترین آسیب به نیروهایش میرسید. سالها بعد وقتی بحران سوریه پیش آمد و روسیه تانکهای T-72 را وارد جنگ کرد. وقتی با نیروهایی مثل جبار روبهرو شدند که در روسیه آموزش کار با این تانک را دیده بودند ذوق زده شدند. چون خودشان به امثال جبار آموزش داده بودند. برای همین با خیال راحت تانکهایشان را میسپردند دست یک نیروی ایرانی و آموزش دیده و در حد یک ژنرال ارتش روسیه برای جبار احترام قائل بودند. هر عملیاتی که میخواستند انجام دهند دنبال جبار بودند.
🌺❣🌺❣🌺
🍂❣🍂❣🍂❣🍂
🔶قرعه ی مهمانی
یکی از آنان گفت بیایید قرعه بزنیم ببینیم کدام یک از ما امشب شهید خواهد شدو مهمان مولایش ابا عبدالله...خواهد بود؟
قرعه کشی انجام شد و قرعه به نام "قربان ناصری" افتاد. او هم بی درنگ وضو گرفته، به نماز ایستاد و در پایان نمازش گفت. خدایا در آخرین دیدار به پدر و مادرم قول دادم که آنها را به زیارت امام حسین(ع) ببرم. خدایا مرا شرمنده آنان نگردان.ساعتی بعد عملیات آغاز گشت و قربان ناصری تا کربلای معلی پرواز کرد و رفت تا نایب الزیاره پدر و مادرش باشد و شفیع آنان در روزی که تنها قلب سلیم به کار آید.
◀️شهید قربان ناصری
#شهدای_ابوالعباس
🔘 @shohada_baghmalek
@defae_moghadas2
🍂❣🍂❣🍂❣🍂
❣
🔻 من با تو هستم 4⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
اگر چه زخمش سطحی و نا چیز بود ولی چون سرما خورده بود و لبه ی دماغش بخیه شده بود خیلی اذیت میشد. وقتی زهرا را توی بغلش می گرفت، زهرا نخ بخیه را میکشید و صدای "آخ... آخ..." سید جمشید بلند میشد آن روز را تا شب مشغول بازی با زهرا و چرخاندن او شد و
کلی هم از او عکس گرفت. شب را همان جا ماندیم و در چادر خوابیدیم نیمه های شب با صدای سید جمشید از خواب بیدار شدم. می گفت: پاشو! ... پاشو! ...نمیدونم چی رفته تو آستینم!» با دست دیگرش محکم آستین لباسش را گرفته بود و می گفت دکمه های لباسم را باز کن، نور فانوس را کمی بیشتر کردم. دکمه های لباسش را باز کردم و همان طور که آستینش را گرفته بود، لباس را از تنش در آوردم. یک جانور وحشتناکی از لباسش بیرون آمد. شبیه یک عنکبوت بود ولی بزرگتر و چاق تر. نیش هایی هم جلویش بود. آن را کشتیم. پتوها را تکاندیم و دوباره خوابیدیم. نزدیک صبح بود که حالش به هم خورد. حالش خیلی بد شد. به خاطر سردی هوا در چادر را محکم بسته بودیم و من که هول شده بودم، هر چه سعی کردم نتوانستم در چادر را باز کنم. در حالی که با دستپاچگی سعی می کردم طناب های چادر را باز کنم، فریاد می زدم: بیاید کمک... حال سید جمشید خرابه.» ولی کسی صدایم را نمی شنید.. هرطور بود در چادر را باز کردم و پدرشوهرم را خبر کردم. سید جمشید را بردیم شهر. آن جانور را هم با خودمان بردیم بیمارستان تا بتوانند پادزهرش را زودتر تشخیص دهند. در بیمارستان به او سرم و آمپول زدند. حالش که بهتر شد، دیگر به مرغداری نرفتیم
سر ظهر بود که رسیدیم خانه. حالش بهتر شده بود. ناهار مختصری آماده کردم. مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای انفجار مهیب موشک در و دیوار خانه را لرزاند. سید جمشید به شوخی گفت: «بابا! این کوله پشتی منو بده، برم همون جبهه خیلی بهتره... تیر و ترکش جبهه رو میشه تحمل کرد ولی موشک و نیش جانور رو نه!»
گفتم: «قربونت! پس یه جایی هم ردیف کن که ما هم بیاییم!» روز دیگر هم یک جنگنده ی عراقی آمده بود و بالای شهر دور می خورد. خیلی پایین آمده بود، آنقدر که خلبانش را هم میدیدیم. از صدای غرش آن خیلی ترسیده بودیم. در آن شرایط، سید جمشید رفت پشت بام تا ببیند چه خبر است. من هم دنبالش رفتم. كلتش را به طرف جنگنده گرفت و گفت: «حالا بزنمش؟! بذار بزنمش که دیگه جرئت نکنن از این طرف هارد بشن!»
گفتم: «می خوای با کلت بزنیش ؟! مگه میشه؟!» خندید و گفت: «باشه.... به خاطر تو این بار رو گذشت کردم! بذار بره. تمام زندگی مان به همین شکل سپری می شد، گاهی با موشک باران و تنهایی و گاهی هم در کنار یکدیگر و شاد. مدتی زود به زود از جبهه می آمد و گاهی هم که عملیاتی در پیش بود، مدت زیادی در جبهه می ماند. وقتی که جبهه بود، سعی می کردم با یادآوری شوخیها برخوردهای نمکینش روزگارم را بگذرانم. خاطره هایی که گاهی در تنهایی، لبخند را بر لبانم مینشاند. یکی از آنها، خاطره ی چلو کباب بود. برادرش نقل می کرد:
بعضی وقت ها با دوستانش در یکی از اتاق های خانه که نزدیک در ورودی بود می نشستند و در مورد مسائل کاری حرف می زدند. یک روز سر ظهر از اتاق بیرون آمد و به من گفت: بی زحمت سریع برو دودست چلوکباب بگیر. به بچه ها هم بگو به هیچ وجه سروصدا نکند. غذا رو که آوردی بذار دم در خودم بر می دارم
من هم سریع رفتم و دودست چلوکباب خریدم و آوردم. در اتاق را زدم. سید جمشید بیرون آمد و چلو کباب ها را گرفت و گفت: «بی زحمت چای هم درست کن. آماده که شد آهسته صدام کن، خودم میام و می گیرم.» با خودم گفتم حتما جلسه ی مهمی دارند. به بچه ها هم گفتم که صدای کسی بلند نشه.
عصر شد. هر چه منتظر ماندم جلسه تمام نمی شد. سه، چهار ساعت طول کشید تا بالاخره در باز شد و سید جمشید گفت:
یا الله ... يا الله ...» و با ظرف چلوکباب و سینی چای بیرون آمد. رفتم جلو که سینی را از او بگیرم. با لبخندی که زیر لبش بود سینی را به من داد. داخل اتاق را نگاه کردم دیدم هیچ کس نیست!... گفتم. پس مهمانت کو؟! اه... اه ... آه... چه کلاهی سر ما گذاشتی. خب نمیشد لااقل چلوکباب ها رو باهم بخوریم؟!» گفت: «راستش، هم خیلی گرسنه بودم، هم حسابی کمبود خواب داشتم...
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 من با تو هستم 5⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
"لطیفه هنگام اختلاف"
در کنار همه ی شوخی ها و خوش و بش هایمان، ماهم مثل همه ی زن و شوهرها گاهی اختلاف سلیقه و جروبحثهایی داشتیم. سید جمشید هم پخته و معقول بود، هم شاد و سرزنده. هم اهل دین و دیانت بود و هم اهل سیر و سیاحت. بسیار صبور بود و با ظرفیت. مرد رؤیاهایم را تازه پیدا کرده بودم و دوست داشتم فقط با او و تنهای تنها زندگی کنم؛ در یک خانهی مستقل از زندگی مشترک در خانه ای با آن همه رفت و آمد خسته شده بودم و مرتب بهانه می گرفتم.
اما از طرفی سید جمشید تکیه گاه خانواده و پدر و مادرش هم بود. بخصوص پدرش که پیش گویی از دست دادن این گوهر ناب را فراموش نکرده بود و با این اوصاف حتی یک لحظه هم نمی توانستند دوری و
جدایی اش را تحمل کنند. بعضی مواقع که سید جمشید از جبهه می آمد، پدر کنارش می نشست و دستش را از مچ تا بازو می بوسید و او را شرمنده می کرد. حتی گاهی که سید جمشید خواب بود، کف پایش را هم می بوسید. با این اوصاف، سید جمشید چگونه می توانست بین همسرش و پدر و مادرش یکی را ترجیح دهد؟!
وقتی شروع می کردم به گله و شکایت، می نشست در مقابلم و فقط نگاه می کرد. هیچ حرفی نمی زد تا من تمام داد و فریادهایم را می زدم و خوب تخلیه می شدم و بعد با آرامش و منطق جواب میداد.
اگر من اشتباهی می کردم و می دانست که آن موقع آمادگی پذیرش حرف حق را ندارم و ممکن است جبهه بگیرم، چیزی به من نمی گفت. صبر می کرد تا آخر شب. قبل از خواب می گفت: «امشب میخوام باهات حرف بزنم.» می نشستیم و مثل دوتا دوست باهم حرف میزدیم. بعضی مواقع هم بعد از گذشت یک یا چند روز مسئله ای را مطرح می کرد و می گفت: «فلان روز از اون کارت ناراحت شدم. نباید این کار رو می کردی یا اگه اون حرف رو نمیزدی بهتر بود.»
از نظر روانشناسی خیلی دقیق برخورد می کرد. بعضی مواقع حتی تعریف و تشویق کردنش هم با تأخیر بود. مثلا می گفت: «اون روز از فلان کارت خیلی راضی بودم.» و من از اینکه کارم آنقدر برایش ارزش داشته که بعد از چند روز هنوز یادش مانده و قدردانی می کند، خیلی لذت می بردم. وقتی که در اتاق خودمان باهم بحث می کردیم می گفت: «از این در که بیرون رفتیم باید بخندی. باید همه چیز تموم بشه.» بعضی مواقع هم جروبحثمان که تمام میشد لطیفهای تعریف می کرد تا بخندم و با خنده از اتاق بیرون می رفتیم.
به شدت از قهر کردن بدش می آمد. می گفت: «هر حرفی هست الآن میزنیم و بعدش باید تموم بشه. قهر کردن بین زن و شوهر معنی نمیده... با قهر کردن، ناراحتی ها و کدورت ها بیشتر میشن.»
یک بار که ناراحت بودم، بالشم را برداشتم که بروم و جدای از او بخوابم. قبل از اینکه دور شوم، دستم را محکم گرفت و گفت: «ببین! دوست ندارم این طوری باهات حرف بزنم. ولی اگه یه بار دیگه این کار رو کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی هان!... چه قهر باشیم و چه آشتی، بالشت باید اینجا باشه! کنار من! .... هیچ وقت نبینم جایت رو از من جدا کنی! یک ثانیه هم دوست ندارم باهم قهر باشیم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
گفتند که تا ،
صبح فقط یک راہ ست
با عشق فقط،
فاصله ها کوتاہ است
هرچند که ،
رفتند ولی بعد از آن
هر قطعه ی ،
این خاک زیارتگاہ است
_صبحتون_منوربه_نگاه_شهدا
@defae_moghadas2
🍂
حماسه جنوب،شهدا🚩
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
#سنگ_صبور
🔻از نعمت های ارزشمندی که خداوند متعال به بندگان خاصش عطا میکند نعمت عبودیت است. شهید جعفر زاده قرائت قرآن را درآخر شب و ادای نماز شب را در سخت ترین شرایط ترک نکرد.اخلاق ممتاز و متانت مثال زدنی، از او شخصیتی جذاب و دوست داشتنی ساخته بود. همین ویژگی های ارزنده باعث می شد تا بسیجیان مجذوب و دل باخته ی آن جوان وارسته شوند.
🔻علیرضا سنگ صبور همه بود و شریک شادی و درد و غم رزمندگان. بسیجیان خوشی ها و ناراحتی های خود را با او درمیان می گذاشتند. او با سعه ی صدر پای درد دل و مشکلات آنان می نشست و هم چون برادری در حد توان سعی می کرد مشکلات بچه ها را حل کند. بارها به کسانی که نیاز مالی داشتند، بدون هیچ گونه چشم دشتی اموال شخصی خود را می بخشید
راوی : نصاری پور
حماسه جنوب - شهدا
@deaf_moghadas2
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠