❣
🔻 من با تو هستم6⃣3⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
وداع آخر
چند ماهی را با یاد دوستان شهیدش سپری کرد و از طرفی چون در آن عملیات شیمیایی شده بود، مشغول درمان شد.
طولی نکشید که دوباره رفت و آمدها به جبهه زیاد شد. عملیات کربلای ۴ در پیش بود. طبق معمول رفت و آمد سید جمشید به جبهه بیشتر شده بود و کم کم برای خداحافظی آخر آماده می شد. یک بار که میخواست به جبهه برود عکس زهرا و مرا که همراهش بود، پس داد و
گفت: «این رو بگیره همراهم نباشه بهتره. مبادا گم و گور بشه...» بعد هم در مورد شهادت حرف زد. گفت: «دوست دارم مفقودالاثر بشم.» من ناراحت شدم و با اعتراض گفتم: «چرا این حرف رو میزنی؟!»
یادم آمد چند وقت پیش که رفته بودیم منزل یکی از شهدای مفقودالاثر. مادرش با چه سوزی می گفت: «پسر من یوسف است... از وقتی که پاش رو به جبهه گذاشت، دیگه رفت که رفت... سال هاست است که خبری ازش ندارم به سید جمشید گفتم: «خیلی سخته که کسی مفقود بشه. لااقل اگه شهیدی مزار داشته باشه، آدم کنارش آروم میگیره. لااقل به خاطر ما این درخواست رو نکن. ان شاء الله که شهید نمیشی ولی این درخواست رو هم نکن. کسی که مفقود بشه، خانواده اش همیشه منتظر و چشم به راه اند. زمستان و تابستان، شب و روز و با صدای هر زنگی چشمشون به در می مونه... اگه میخوای ببخشمت، اگه میخوای که از تو راضی باشم این در خواست رو نکن!....»
حرفم که تمام شد، صورتم خیس شده بود و صدایم می لرزید. سید گفت: «باشه!... پس لااقل می خوام که جنازه ام مثل عباس حسین بشه، مثل علی اکبر (ع)... طوری که بدنم از بین رفته باشه..»
روز آخری که می خواست به جبهه برود، خانه ی پدرم بودم. دم غروب بود که برای خداحافظی آمد آنجا. گفت: «بیا بریم خونه ی خودمون.»
گفتم: «شما که میخوای بری جبهه، خب منم همین جا بمونم دیگه... گفت: «نه! بریم خونه ی خودمون. میخوام باهات حرف بزنم.»
وسایل را جمع و جور کردم و باهم راه افتادیم. در راه هیچ حرفی نزد. یکی، دوبار هم گفتم: «خب، می خواستی حرف بزنی... چرا چیزی نمیگی؟!» ولی جواب خاصی نداد و تا خانه با سکوت گذشت.
رفتیم داخل اتاقمان. روی اجاق گاز که کنار پنجره بود، مشغول درست کردن شام شدم. تا من شام را آماده کردم، زهرا خوابش گرفت. عادت داشت که شبها زود میخوابید و صبح هم زود بیدار میشد.
سید جمشید به دیوار تکیه داده بود و همچنان ساکت بود. کمی به صورت زهرا که خوابیده بود خیره می شد و کمی هم به من نگاه می کرد که داشتم شام درست می کردم. بهش گفتم: «پس چته؟! مگه قرار نبود حرف بزنی! تو که منو از رو بردی! چقدر نگاه می کنی؟»
گفت: «مگه اشکالی داره؟ خب، چند وقته که ندیدمت. می خوام نگات کنم. میخوام خوب ببینمت. می خوام سیر نگات کنم
گفتم: «یعنی چی؟ مگه قرار نیست دوباره ما رو ببینی؟!» گفت: «شاید...» این را که گفت ملاقه از دستم افتاد و خیره به صورتش ماندم..... گفتم: «این حرف ها چیه که میزنی؟!» گفت: «نه! ... از دهنم پرید، همین جوری گفتم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
گاهی برای #شهید_شدن،
باید #دلبسته باشی!
بتوانی بگذری،
و بعد بروی..
آخر... #دلبستگی،
خودش نعمتی است!
قویدل میکند انسان را؛
که تا نباشد دلبستن و بریدن،
معنا ندارد " #کَمالَ_الإنقطاع" به حق..
🍂
◾️ لبخند
بار نخست که با او آشنا شدم، آغاز ورودم به عملیات بدر بود. پیش از آن فقط چیزهایی در وصفش شنیده بودم؛ اما شنیدن کی بود مانند دیدن.» در قایق نشسته بودم و به سرعت از آبراه های هور عبور می کردم که او را در قایق فرماندهی دیدم.
آن روز عصبانی بودم و حال خوشی نداشتم. وقتی به او رسیدم، با لبخند ملیحی به من خوش آمد گفت و با این برخورد پرجذبه، بذر محبت و صمیمیت را در زمین دلم پاشید:
چو خوش صید دلم کردی
بنازم چشم مستت را
که کس مرغان و حشی را
از این خوش تر نمی گیرد
راوی: ابوابرار
#سردار_دقایقی
@defae_moghadas2
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌺❣🌺❣🌺❣🌺
#شهید_حسن_درویش
وقتی سفره پهن میشد شهید درویش منتظر غذای اصلی نمیماند و شروع به خوردن هرآنچه میکرد که در سفره بود. ما آرام نانی به ماستی میزدیم و چشممان به در بود تا غذای اصلی را بیاورند اما حسن درویش توجهی به غذای اصلی نداشت و مشغول خوردن میشد تا اینکه سیر میشد.وقتی غذای اصلی را می آوردند وی کنار میکشید و میگفت من سیر شدم. و ما هرچه اصرار میکردیم فایده نداشت ؛سیر شده بود. من در این امور هیچ فردی را ندیده ام که مثل ایشان باشد
راوی مرتضی کشکولی
حماسه جنوب _شهدا
@defae_moghadas2
🌺❣🌺❣🌺❣🌺
🍃🌸
#مسئولیت_پذیری_شهدا
عنوان و پست سازمانی قبول نمی کرد
و هر چه به او گفته میشد که فرماندهی و یا معاونت یا دیگر عناوین را بپذیرد ،نمی پذیرفت،
و در عین حال #مسئولیت هر کاری را بر عهده می گرفت ،
و بدون عنوان ،مانند آچار فرانسه ، هر کاری به او محول میشد ، یا خودش در کاری احساس خلا می کرد، آن را با تعهد و دلسوزی خاصی انجام می داد.
#شهید_محمدعلی_حسین_زاده_مالکی
تولد : 1333
شهادت : 1365/10/29
🍂
🔻 شهید جهان آرا
به روایت همسر
روح لطيف
محمد تمام روزهاي ازدواج، عقد، تولد و عيد را يادش بود و هيچ وقت هديهي اين روزها را فراموش نميكرد. حتي اگر من در تهران بودم و دور از او، نامهاي مينوشت و آن روز خاص را يادآوري ميكرد.
هنوز هم اين نامهها را دارم و هر بار كه ميخوانمشان، از روحيه لطيف و عميق او در شگفت ميشوم؛ روحيهاي که در محيط خشن جنگ همچنان پايدار مانده بود
@defae_moghadas2
❣