خیلے ها
آرزوهـــــایشان را
پشت #سنـگر
جا گذاشتند
شده ازخودت بپرسے
مگر آنهــا #دل نداشتند
#شهدا_شرمنده_ایم
#دلنوشته
💠روزتون شهدایی 👋👋
🍃🌸
#امام_خامنہ_ای ❤️
#شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری است.
ما چون به مشاهده #شهدا عادت کردهایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به #شهادت رساند، زیاد دیدهایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛
مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند.
#رهبری❣
#امام❣
#آقام❣
@defae_moghadas2
🍃🌸
#خاطره📜
✍ #شهید_کامل_نصاری از بستگان نزدیک اینجانب ، و انسانی مؤمن و متعهد و متخصص در الکترونیک وبسیار دوست داشتنی بود ، در دو مأموریت با گردان ایثار و مسئول مخابرت گروهان بود، کارهای عجیب و خارق العاده انجام می داد در سال 62 برای عملیات خیبر یک چشم الکترونیکی درست کرده بود و با این وسیله می توانست از راه دور مین را منفجر کند ویا ماشین را در حالت خاموش از راه دور روشن کند .
✍وکار دیگر شهید که برای بچه ها بسیار مفید بود ، در جبهه ها به رزمندگان یک چراغ قوه کوچک می دادند ، می دانید که خیلی زود لامپ آن می سوخت ، شهید کامل نمی دانم چه کار می کرد لامپ را در جیب خود دو دقیقه می گذاشت بعد بیرون می آورد سالم تحویل می داد .
✍و دیگر اینکه وقتی در حال نگهبانی پای بیسیم بود یک سیستمى درست کرده بود که هر کسی به او نزدیک می شد این سیستم صدا میکرد و اورا از خواب بیدار میکرد در زمان نگهبانی همیشه خواب بود البته در اردوگاه ، و یا رادیوی بیسیمی که به رزمندگان می دادند، او دو رادیو را تبدیل به بیسیم تاکی واکی میکرد و بسیارکارهای دیگر،و در نهایت در عملیات بدر در گردان کربلا به درجه رفیع شهادت نائل گرديد.
روحش شاد🌷
#راوی_مجیدنصاري
@defae_moghadas2
✨✨✨✨✨✨
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_سوم: نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷