eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ در گوشه ای از دفتر خاطراتت شعر زيبای حافظ را به خط خوش نوشته بودی، يادت آمد: آذر ماه 1364 روز مرگم نفسی وعده ديدار بده وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شيرين نگه‌ش داشته بود و به من نشان داد. شايد اگر خودم نديده بودم باور نمی كردم تو به جای عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودی «خرم و دلشاد» حالا شعر حافظ اندكی تغيير كرده بود روز مرگم نفسی وعده دیدار بده  وانگهم تابلحد خرم و دلشاد ببر بسیجی شهید «محمد رضا حقیقی»   https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
عدد «یک» در جبهه عجب اکسیری بود:  یک خدا، یک هدف، یک وسیله، یک سلیقه، یک شکل، یک رنگ لباس، یک قبله، یک غذا، یک دل، یک فرمانده، یک صف، یک حرکت. یادش به خیر...... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید ۱۶ ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد، گناهان یک روز او این ها بود: 1- سجده نماز ظهر طولانی نبود 2- زیاد خندیدم 3- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد. براستی! ما چقدر از این پسر ۱۶ ساله کوچکتیرم...؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 خلاصه مطالب کانال های حماسه جنوب را در پیج اینستاگرام زیر دنبال کنید 👇👇 https://instagram.com/hemasehjonob_?igshid=12qetpozgwr6o
رضایت نامه را گذاشت جلوی مادرش. چه امضا بکنی، چه امضا نکنی، من میرم!☺️ اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست. شاید هم جنازه ام پیدا نشه!😉 در دل مادر آشوبی به پا شد.😥 رضایت نامه را امضا کرد. پسر از شدت شوق سر به سر مادرش می‌گذاشت.😍 -جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی! بیهوش نشی هااا! چادرت را هم محکم بگیر! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟" چشم هایش برق زد. گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم". گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم:" خیلی خب، ان شاء الله پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم". خاطره ای از   شهید محمدرضا عسگری پرواز در قلاویزان.‌. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت:" اگر جناب صدام حسین ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد".   در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی ، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد! امتداد41،ص4 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
السلام علیک یا جوادالائمه علیه السلام
❣ خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🔅 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دلربایید و عاشق.. شما نوبرید و بی‌نظیر.. به تصاویرشان خیره شوید و پیمانی تازه کنیم... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ می‌خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت. یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد . یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فداه) مسجد جمکران، یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه (س) قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش ! فرموده بود : “چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی” °•°•° سردار شهید فرمانده قرارگاه فتح متولد ۱۳۳۷، فرزند میرزا علی شهادت : ۱۵/۵/۱۳۶۲ ، والفجر ۲ ~ حاج عمران ، مفقودالجسد منبع : کتاب یادگاران شهید ردانی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید زین الدین یکی دو بار رفت دیدار امام. تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می‌نشست و خیره می‌شد به یک نقطه و می‌گفت: « آدم وقتی امام رو می‌بینه ، تازه می‌فهمه اسلام یعنی چي! چه قدر مسلمون بودن راحته! چه قدر شیرینه!» می‌گفت: « دلش مثل دریاست . هیچ چیز نمی‌تونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.» شهید محمود کاوه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد سرم به خاك رهت ارجمند خواهد شد لبی كه زمزمه درد می كند شب و روز به یمن روی تو پر نوشخند خواهد شد میلاد حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام و روز مردانِ مرد، مبارک باد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🌹
شهید علیرضا اکبری مادرش تعریف می‌کرد چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند این بچه زنده نمی‌ماند. پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا می‌داد تا اینکه به طرز معجزه‌آسایی این فرزند شفا یافت. هرچه بزرگ‌تر می‌شد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر می‌شد. تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.   در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع)‌ شد. ۱۶ سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمی‌گردم. ۱۶ سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت،‌ به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم. محل حضور پیکرش را گفته بود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جای خالی یادمان اتوبوس آسمانی امروز سالروز شهادت ۳۴ رزمنده دلیر گردان سرافراز بلال بود. ۳۵ سال پیش در چنین روزی گردان بلال در سوگ و ماتم این شهیدان عزیز نشست هر چند این شهیدان مزد جهاد خالصانه خود را گرفتند و به یاران شهیدشان پیوستند ولی هم‌رزمان خود را به سوگی دوباره نشاندند هنوز در غم از دست دادن همرزمانمان در عملیات والفجر بودیم که این خبر همه ما را غافلگیر کرد. خبر سخت و کمر شکن بود شهادت همزمان ۳۴ شهید از رزمندگان گردان بلال. اینکه چقدر به این موضوع پرداخته شد باید صادقانه گفت که بجز پرداختن دیر هنگام به یادمان شهدا در محل حادثه و چند خاطره در سالروز شهادتشان کاری قابل توجه صورت نگرفته است . جا دارد متولیان امر در شهرستان دزفول میدان؛ بلوار و یا فضایی را بنام این دلاور مردان شهید نامگذاری کنند تا نسل نوجوان و جوان بدانند که چه عزیزانی برای پایداری پرچم عزیز کشورمان خون ها داده اند. به حادثه اتوبوس آسمانی باید به طور ویژه نگاه کرد چرا که یک حادثه کم نظیر در دفاع مقدس است. گرامیباد باد یاد و خاطره کلیه شهدا خاصه شهدای عزیز اتوبوس آسمانی گردان همیشه سرافراز بلال 🔅 سید عزیزاله پژوهیده https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 وقتی بابا گریه کرد داستان واقعی‌ست ━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━ ترافیک سنگینی بود. خسته و گرسنه از دفتر روزنامه به طرف خانه می آمدم. بوی ناهنجار داخل تاکسی نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق می زد، از گرانی می گفت و از این که شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. «دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد. دختره کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را.» پک عمیقی به سیگارش زد و همة وجودش را پر از دود کرد. مثل این که با خودش دشمنی داشت. بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به بیرون داد. پشت چراغ قرمز، کنار یک خودروی گران قیمت آلبالویی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه چسبانده بود، ایستاد. هق زدم، دلم بالا آمد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم، نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود، با غیظ دندان هایش را به هم سایید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد. از چراغ قرمز گذشت. کلافه شده بودم از بوی سیگار. داشتم بالا می آوردم. راننده همین طور غرغر می کرد و سرنشینان داخل تاکسی مدام نق ونوق های مرد راننده را با تکیه کلام بریده شان به نشانة تأیید سر می جنباندند. رادیو داخل تاکسی یک مرتبه آهنگ دیگری که بوی جنگ را می داد، گذاشت. من چیزی از جنگ نمی دانستم؛ یعنی بعد از جنگ به دنیا آمده بودم، ولی زیاد دربارة دفاع مقدس چیزی سرم نمی شد، اما با نوای رادیو خودم را به جبهه رساندم و در کنار خاکریز ها ایستاده بودم و داشتم تانک های دشمن را که به طور نعل اسبی به طرفم می آمدند، نگاه می کردم. تشنگی و گرما... یاد خاطرات پدرم افتادم که وقتی تلویزیون جنگ را نشان می دهد، ناگهان بلند می شه و داد میزنه: ها ها، این جا تو این نیزار ها، من همین جا زخمی شدم؛ همین جا دست هام قطع شد. همین جا توی همین نیزار ها سی نفر از بچه های گردان ما شهید شدن. چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود شهدا را لای پتو پیچاندند. رادیو خیالم را برید: «شنوندگان گرامی، امشب وداع با شهیدان. پنج شهید گمنام...» توی دلم گفتم: ای بابا، چند تکه استخوان، حتما همان ها که بابام تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن، حالا بعد سی سال چند تکه استخوان... تو دلم داشتم با خودم غر می زدم و مجادله می کردم که دوباره راننده شروع کرد به حرکت. «جوان های مردم رو به کشتن دادن. من خودم شش ماه جنگ بودم. حالا چی؟ باید شب تا صبح پشت این قارقارک، هی رجز بخونم و گدایی کنم.» هی نق زد و غر زد. مسافری گفت: بنده خدا، حتما تو عقب افتادی، وگرنه ماشاءالله هی می خورن این جانبازا. نوش جانشان، بخورن. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حیف اینا که رفتن زیر یک من خاک. ناگهان دلم فرو ریخت. وقتی گفت این جانبازان همین طوری دارن پول نفت رو می لونبونند، می خواستم با همان گوشی تو دستم بزنم توی دهن زنیکه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده. رسیدم سر کوچه مون. از تاکسی پیاده شدم. زنگ آپارتمان را زدم. طبقه اول تا چهارم، هر روز این شصت و چهار پله را می شمردم، ولی امروز فرق می کرد. یاد حرف های داخل تاکسی افتادم که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال را میخورن. ولی ما که مستاجریم و این هم طبقة چهارم و این پدر که با صد تا ترکش توی پا هاش، هر روز باید دویست پله بالا برود و بیاید. تازه گاهی که بیرون می ره، میگه تا عصر نمی آم. برام سخته هی برم، بیام. ولی خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم. بابا و مامان دور سفره منتظر من بودند. سلام! تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که تا دست و صورتم را شستم و آمدم کنار بابا، بابا رفته بود تو متن خبر. کار هر روزه اش بود. بعد نشستم اولین لقمه را زدم. دیدم باز دارن از شهدای گمنام می گن.
بابا نویسنده است و خاطرات شهدا و رزمنده ها رو می نویسه. گفتم: بابا، راست میگن اینا یک مشت استخوان هستن؟ اشک از گوشة چشم بابام غلتید و هیچ نگفت. خیلی خجالت کشیدم. عذرخواهی کردم، ولی باز هیچ نگفت. رفت توی خلوت همیشگی خودش و من پیش خودم گفتم چه اشتباهی کردم. همین طور گیج و بی تاب بودم. نمی دانم چقدر از شب گذشته بود که خواب دیدم سر مزار شهدا هستم. پنج نفر بسیجی خیلی زیبا با چفیه نورانی دارن همین طور به طرفم می آن. کمی دور تر یک جای بلند که دورش کلی پرچم های «یا زهرا» و «یا حسین» سبز و سرخ و درخت های بید لرزان، صحنه عجیبی که تا به حال ندیده بودم. پنج شهید کفن سفید کنار هم یکی از شهدا پا هاش از کفن بیرون بود. پیش خودم گفتم: اینا که میگن همه یه مشت استخوانه، ولی این که انگار تازه شهید شده، همین طور داشتم با خودم حرف می زدم که دیدم آن پنج نفر که داشتند طرفم می آمدند و چفیه داشتند، جلوم ایستادند. به اسم صدایم زدند. بعد یک نفرشان که از بقیه بلند قد تر بود، با دست جای شهدا رو نشانم داد. دلم ریخت. جنازه ها نبودن و جاشون خالی بود. گفتم: پس این شهدا چی شدن؟ گفت: ما همان پنج شهیدی هستیم که تو گفتی، یک مشت استخوان. حالا هر چه دلت می خواد از ما بخواه. ما از خدا برات می گیریم... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
دارد به دل صلابت کوه شکیب را از لحظه ای که بوسه زده زخم سیب را با اقتدار فاطمیِ خود رقم زده در کربلا حماسه" أمّن یُجیب" را با کاروان نیزه چهل منزل آمده این راه پُر فرازِ بدون نشیب را شهادت ام المصائب زینب کبری(س) تسلیت باد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1