eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ نامه را از پستچی تحویل می‌گیرم و نگاهی به پشت آن می‌اندازم. از طرف بنیاد شهید است. آن را که باز می‌کنم داخلش یک کاغذ با مضمون تبریک شهادت است و یک یادداشت ضمیمه‌اش که نوشته: «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا... امروز پنجمین روز است که محاصره‌ایم... آتش سنگین است... تشنگی امانمان را بریده... شهدا آن طرف، گوشه کانال آرام خوابیده‌اند... چند نفر از بچه‌ها زخمی هستند. اما حسرت یک آخ را روی دلمان گذاشته‌اند... آب قمقمه‌ها را که جیره‌بندی کرده بودیم، دیروز تمام شد... فدای لب تشنه‌ات پسر فاطمه(سلام‌الله علیها)... شلمچه، لشگر 23 انصار الحسین، گردان 2 تخریب، بسیجی حمید ابراهیم فر» در را می‌بندم و نامه را بو می‌کنم. پشت به در می‌دهم و با گوشه‌ی چادر اشک‌هایم را پاک می‌کنم. *** نوشته : حمزه علی پور از تهران https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻از شهید محمود دایه علی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━ نگذارید خون این شهیدان پایمال شود ما هرچه خون بدهیم انقلابمان پایدارتر می شود، این آمریکای خائن با کمک منافقین دارند شاخ و برگ این نهال انقلاب را می ریزند ما باید نگذاریم که این ابرقدرتها، بواسطه های داخلی آنها به این انقلاب ضرور و زیان برسانند. اگرچه همه ما را بکشند، باید تا آخرین قطره خون‌مان را به پای این نهال انقلاب بریزیم و آن را آبیاری کرده و رشدش بدهیم. در زمان امام حسین (ع) امام را تنها گذاشتند حالا که امام خمینی راه او را می رود ما نباید اورا تنها بگذاریم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻 شهید باکری: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین شهید باکری فرمانده لشکر سی و یکم عاشورا، از نظر ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، دزفول و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از جبهه ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم. در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که هواپیماهای عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به پادگان آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام شهدا و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم. در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف طویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که دزفولی ها چه مردمانی هستند. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ راوی: بهرام صالحی نگارنده: ناصر آیرمی برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
از همان کودکی بارها شنیده بود که، صندلی وفا ندارد. بیست و دو  سالش نمی‌شد که یک صندلی قسمت او شد. او، حالا بیست و هفت سال است که با آن صندلی اخت شده است. گویا این بار آن قانون همیشگی می‌خواهد نقض شود و این صندلی چرخدار تا روز شهادتش با او بماند... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
 چشم‌های هر دو به هم خیره مانده بود. سال‌هاست یکی تبخیر می‌شود و یکی می‌بارد. دریا، آسمان... امروز تمام دریا تبخیر شد و آسمانی ماند همیشه ابری. و پدری که دیگر شیمیایی نیست و مادری که ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ عملیات خیبر توی سنگر بی سیم بودیم، که گفت: « رفته بودم قم سری به خانواده ام بزنم. یادم نیست زمان انتخابات مجلس بود یا ریاست جمهوری. توی ایستگاه راه آهن صندوقی گذاشته وچند نفر از بچه های سپاه هم مسئول صندوق بودند. گفتم برم رأی بدم.، بعد برم خونه. بچه های صندوق منو می‌شناختند. به احترام من بلند شدند وحسابی تحویلم گرفتند. وقتی رأی دادم و میخواستم بیایم سمت خونه، یکی از همون برادرا اومد دنبالم وگفت: آقا مهدی، وسیله دارید یانه؟ وقتی دید وسیله ای نیست، خواست منو با وسیله خودش برسونه. موتور گازیم رو از کنار دیوار برداشتم وگفتم: ما از مال دنیا، همین موتور گازی را داریم، تازه همین هم مال برادرمه. بنده خدا باورش نمی‌شد مهدی زین الدین، فرمانده لشکر، ماشین نداشته باشد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
عاقد صدا زد: پدر عروس لطفا تشریف بیاورند تا پدر بزرگ سنگین از جایش بلند شد گوشه چشمهای دخترک بارانی شده بود... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ ◇ خوش دارم هیچ‏کس مرا نشناسد ▪︎ هیچ‏کس از غم‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، ◇ هیچ‏کس از راز و نیازهای شبانه‏‌ام نفهمد ▪︎ هیچ‏کس اشک‏های سوزانم را در نیمه‏‌های شب نبیند ◇ هیچ‏کس به من محبت نکند ▪︎ هیچ‏کس به من توجه نکند ◇ جز خدا کسی را نداشته باشم ▪︎ جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم ◇ جز خدا انیسی نداشته باشم ▪︎ جز خدا به کسی پناه نبرم ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌹❁✦•‏​‏··•​​‏━ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1