eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 2️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ شب هنگام حسين در خيابان ا
❣️ 🔺 3️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چهره ها به نظرش آشنا ميآمد. به سوي علي كه با اسلحه كلاشينكف شليك ميكرد، رفت. حسين به دقت دور تا دور ساختمان را برانداز كرد. «اگر به همين صورت درگيري ادامه يابد، ميتوانيم از قسمت مجاور وارد ساختمان شويم.» و بعد يدالله و مالكي را صدا زد. - مقاومت آنها ناشي از فشار فرمانده است. بايد وارد ساختمان شويم. حسين اشاره كرد كه از پشت ديوار پشت سرش حركت كنند. يداالله از سمت چپ ميرفت. پنجره اي را نشان كرده بود تا بلكه از آن طريق وارد شود. مالكي ترجيح داد از سمت ديگر حركت كند. نگاهي به افراد مسلح انقلابي كه همچنان شليك ميكردند، انداخت و با يك خيز خود را زير ديوار رساند. مالكي از پنجره اي به داخل پريد. كسي در راهرو نبود. صداي تيراندازي از طبقه بالا ميآمد. رگباري رو به بالا گرفت. صداي شليك كمتر شد. يداالله و حسين را ديد كه از روبه رو وارد ميشدند. چشم كه چرخاند، چند مسلح ديگر را ديد كه وارد ساختمان ميشدند. چند نفر به در اصلي هجوم آوردند. سه نفر به سراغ نظامياني رفتند كه هنوز مقاومت ميكردند. چشمشان كه به افراد مسلح افتاد، سلاح خود را زمين گذاشتند و دستشان را بالا بردند. سرگردي كه رئيس اداره آگاهي بود، جلو آمد. چشمش به علي افتاد. او علي را سه روز گذشته دستگير كرده بود، اما علي به هر نحو توانسته بود از دستش بگريزد. اكنون كه سرگرد او را ميديد، با خودگفت: «حدس ميزدم او يك كاره اي باشد» و بعد علي دستش را گرفت و او را از ساختمان خارج كرد. حسين اسلحه خانه را پيدا كرد و مالكي را صدا زد. وارد اسلحه خانه كه شدند، با انبوهي از اسلحه سبك و سنگين و مهمات مواجه شدند. حسين دستي به اسلحه ها كشيد و گفت:« اينها نبايد به دست هر كس بيفتند. حفاظت ازاينها را خودمان به عهده ميگيريم. نظم شهر در اين شرايط بسيار مهم است.» مالكي پنجره اي كه به بيرون راه داشت را، باز كرد و يدالله را صدا زد. - اتومبيل را بياور كنار پنجره تا اسلحه هارا تخليه كنيم. يدالله به سمت حاج خسرو كه هنوز پشت ساختمان بود، دويد. با اشاره او حاج خسرو وارد محوطه شد و كنار پنجره ايستاد. طولي نكشيد كه اتومبيل پر از اسلحه شد. حسين به حاج خسرو گفت:«اينها امانت هستند، همه را در همان خانه اي كه مخفي گاه ما بود، نگهداري كنيد تا تكليف روشن شود.» - اما آنجا كه اعتبار ندارد! - خب، نگهبان بگذاريد. آن منزل كه سالها پناه مبارزان بود، حالا بشود مركز جمع آوري اسلحه. حاج خسرو خواست حسين را در آغوش بگيرد. انگار پيكره انقلاب را در وجود او ميديد. اشك شادي را پاك كرد. پشت فرمان نشست كه حركت كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۳
❣️ 🔺 4️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ وانتي سراسيمه جلو شهرباني ترمز كرد. چند نفر پشت وانت ايستاده بودند. چشمشان كه به مبارزان مسلح افتاد، يكي از آنها فرياد زد: - به داد ما برسيد. مردم پادگان را محاصره كرده اند، اما كاري از دست آنها ساخته نيست. چند خودرو نظامي كه اسلحه سنگين دارند، ميخواهند تعدادي از فرماندهان ارتش را از پادگان فراري دهند. حسين، معزالدين را ديد باعده اي از ساختمان شهرباني بيرون ميآمدند. اكنون ساختمان در محاصره مردم درآمده بود. يكي از طبقه دوم قاب عكس شاه را با فرياد «االله اكبر» پرت كرد وسط محوطه. معزالدين به حسين گفت: «مركز اسناد بايد در قسمت اداري پادگان باشد. بهتر است ما دو قسمت شويم.» - اگر بتوانيم فرماندهان ارتش را مهاركنيم،ديگر خطر كودتا تهديدمان نخواهد كرد. حاج خسرو را يدالله و مالكي همراهي ميكردند تا اسلحه ها را به همان منزل متروكه منتقل نمايند. حسين با معزالدين همراه شد. به پادگان كه نزديك شدند، از روي پلي كه از روي ريل قطار عبور ميكرد، تمام محوطه را ميديد. خودروهاي نظامي در پادگان در حال تردد بودند. سربازها بي هدف دور خود ميچرخيدند. چشمش به مسجد بزرگ پادگان افتاد كه پنج سال قبل تيمسار جعفريان براي افتتاح آن از او و برادرش حسن دعوت كرده بود تا صوت زيبايشان در فضاي مسجد طنين افكن شود. اكنون حسين ميرفت آن امير ارتش را كه استاندار خوزستان بود، دستگير كند. به ميداني رسيدند كه مردم در مقابل در اصلي پادگان جمع شده بودند. حسين خود را در ميان مردم ذره اي بيش نميديد. «تصميم ما در مورد پايان كار سازمان موحدين درست بود. بايد در اين دريا ذوب شويم.» - آينده انقلاب در گرو وحدتي است كه بين مردم به وجود خواهد آمد. - به شرطي كه امام محور اين وحدت شود. من اكنون ضرورت ولايت فقيه را بيشتر لمس ميكنم. نفي شاه آسانتر از برقراري حكومت اسلامي است. حسين، يدالله را ديد كه با مسلسل سبك مقابل پادگان ايستاده است. مالكي و چند نفر مسلح ضلع ديگر ميدان را كنترل ميكردند. حسين و معزالدين وارد پادگان شدند. رگبارشان ابهتي به آنها داده بود. حسين وارد ساختمان فرماندهي لشكر 92 زرهي شد. شليك متوالي معزالدين در داخل سالن باعث شده بود هر كسي كه در اتاق مخفي شده، دست روي سر از اتاق خارج شود. صدايي توجه حسين را جلب كرد. انگار يكي پشت تلفن صحبت ميكرد. گوشش را به در گرفت و ساكت ماند: «قربان، چند ساعت قبل تيمسار با يك هليكوپتر پادگان را ترك كرد. اكنون بايد به دزفول رسيده باشد. ارتباط ما با ايشان قطع شده است. آخرين بار خلبان هليكوپتر كمك ميخواست. معلوم نيست چه بر سر آنها آمده است.» حسين به فكر فرو رفت. «پس شايعه نبود. آن هليكوپتري كه در هوا منفجر شد، متعلق به اين ملعون بود. خيلي دوست داشتم او را زنده دستگير كنم. اعترافات او مردم را آرام ميكرد. شايد لياقت او همين بود كه در آتش جزغاله شود.» دراتاق باز شد. تيمساري خوش تيپ با قد بلند كه سنش به پنجاه ميرسيد، از اتاق بيرون آمد. چشمش كه به افراد مسلح افتاد، همانجا خشكش زد. خواست كلت را از خشاب بيرون آورد كه با شليك هوايي معزالدين،دستش را روي سر گذاشت. حسين تيمسار اسفندياري را ميشناخت. «او فرماندار نظامي آبادان است، پس اينجا چه ميكند؟» از اتاق مقابل تيمسار ديگري بيرون آمد. - همه اينجا جمع هستند. يكي از افراد مسلح جلو پريد و گفت: «اگر اشتباه نكنم، اين مرد فرماندار نظامي اهواز است.» دو تيمسار را از سالن ساختمان بيرون آوردند. چند نفر روي سرشان ريختند. معزالدين آنها را از زير دست و پاي مردم بيرون كشيد و وارد اتومبيلي كرد. تعدادي مسلح نيز چند سرهنگ را به آن سو ميآوردند. صداي پراكنده تيراندازي از چهار طرف پادگان شنيده ميشد. معزالدين روي سقف اتومبيل نشست. مسلسل را روي دست گرفت و به حسين اشاره كرد كه حركت كند. از پادگان خارج شدند. يدالله به سوي در جنوبي پادگان ميدويد. هنوز ضلع جنوبي پادگان سقوط نكرده بود. يدالله كه به آنجا رسيد، متوجه تردد دو تانك شد. چند بار متوالي به صورت رگبار شليك كرد و همين باعث شد آنها تسليم شوند. انگار منتظر بودند يكي آنها را از سرگرداني نجات دهد. يدالله آنها را خلع سلاح كرد و در ابتداي در ورودي ايستاد. يكي را ديد كه از دور به سويش ميآيد«چگونه مرا پيدا كرد؟ شايد هنوز منتظر من هستند. از كجا ميدانستم كه كارمان به اين جا خواهد انجاميد؟» جواني نزدش آمد و گفت: «پس شما كجاهستي؟همه منتظر شما هستند.» و بعد نگاهي به يدالله انداخت. سر و وضعي به هم ريخته و پا برهنه. - اين چه وضعي است. - ميگويي چه كنم؟ برو يك كفش برايم پيدا كن تا اين جا را به يكي بسپارم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طنز جبهه ها ❣️ « به احترام پدرم » نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش می‌كردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌كند. رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشك سلام می‌كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می‌كنی؟ یكبار سلام می‌كنند.» گفتم: «راستش به پدرم سلام می‌كنم.» پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌كنی؟ كو پدرت؟» اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را می‌كنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌كنم!» پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...» مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 5️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ لحظه اي تأمل كرد و سپس به آن جوان كه برادرش بود، گفت: « حالا نميشود برنامه را عقب بيندازيم تا اين سر و صداها تمام شود؟» يك افسر از پادگان بيرون آمد. يدالله اسلحه را به طرف او گرفت. برادرش عقب عقب رفت و با دلهره گفت: «من ميروم يك جفت كفش برايت تهيه كنم.» يداالله به افسر اشاره كرد كه از پادگان خارج شود. افسر كه چهره اي برافروخته داشت، گفت: «ما خودمان تصميم گرفته ايم تسليم شويم، وگرنه با چند اسلحه كه نميتوانستيد پادگان را از چنگ ما بيرون بياوريد.» - به اين اسلحه ها نگاه نكن. موج جمعيت است كه پايه هاي رژيم را سست كرده است. يداالله اين جمله را خيلي جدي گفت، طوري كه افسر به خود آمد و سرش را پايين انداخت. يدالله در چهره او ميخواند كه قصد شرارت ندارد. - انقلاب از آن همه ملت است. ما چكاره ايم كه بخواهيم در برابر شما مقاومت كنيم؟ شماهم ميتوانيد دراين انقلاب سهيم باشيد. افسر تحت تأثير قرار گرفت. نيم نگاهي به او انداخت و قبل از اين كه از يدالله فاصله بگيرد، گفت: «بهتر است كنار ديوار موضع بگيريد كه به همه جا تسلط داشته باشيد.» يدالله نگاهي به موقعيت خود انداخت و در دل افسر را تحسين كرد. با ورود تعدادي مسلح، تسلط به آن قسمت از پادگان بهتر شد. يدالله آنجا را ترك كرد. كفشي را كه برادرش آورده بود، پوشيد و با تاكسي به سوي منزل برادرش كه همه اقوام در انتظارش بودند، حركت كرد. مقابل مدرسه علميه بهبهاني شلوغ بود. هر كه را دستگير ميكردند به آنجا منتقل ميكردند. چند فرمانده ارشد ارتش را به منزلي در كيان پارس برده بودند. يداالله وارد منزل برادرش كه شد، صداي شادي بلند شد:« شاه داماد وارد شد.» وقتي او را با آن وضع آشفته ديدند، متوجه موقعيت او شدند. اين حالت برايشان غير عادي نبود، چون همسرش موقعيت يدالله را براي آنها توضيح داده بود. يدالله به خود آمد.« شايد اين اولين ازدواج پس از پيروزي انقلاب باشد.» و بعد به همسرش گفت: «دست خودم نبود. پادگان سقوط كرد. مراكز حساس شهر در دست نظاميان است.» و بعد هر دو در ميان سر و صداي ميهمانان غرق شدند و حماسه انقلاب را براي ساعتي فراموش كردند. شب هنگام حسين در خيابان اصلي شهر درحاليكه اسلحه اي حمل ميكرد، قدم ميزد. تب و تاب انقلاب بر شهر مستولي شده بود. بوق ممتد اتومبيلها به گوش ميرسيد. مردم تمايلي به ترك خيابانها نداشتند. از بلندگوي مسجد صداي راديو انقلاب به گوش ميرسيد. راديو تلويزيون تهران سقوط كرده بود. اينك پيام انقلاب را پخش ميكرد. سقوط پادگانهاي مهم تهران يكي پس از ديگري اتفاق ميافتاد. اسامي دستگير شدگان بيشمار بود. حسين كنار مسجد نشست و به راديو گوش داد. انگار ديگر تمايلي به قدم زدن در خيابان نداشت. فكرش جايي ديگر بود:« بعد چه خواهد شد؟تهديدها مرا نگران ميكنند. ما با كدام نيروي انساني قادر به حفظ انقلاب خواهيم بود؟ گمانم بايد با اسلحه وداع كنم. تداوم انقلاب تلاشي طاقت‌ فرسا ميطلبد. بعضيها امشب پيروزي را در چنگ خود ميبينند، اما چرا من چنين احساسي ندارم» برخاست و به سوي منزل رفت. در خانه را مادر گشود.حسين. تبريك، مادر. به آرزويت رسيدي. حسين نتوانست شريك شادي مادر شود، طوري كه مادر پس از لحظه اي متوجه موضوع شد. خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد سكوت كند. پيشاني حسين را كه ميبوسيد ،گفت:«پس كي خستگي از تنت بيرون خواهد رفت؟» حسين وارد اتاق شد. ترجيح داد شب را نيز با كتابهاي خود سر كند. هر چه سعي كرد، نتوانست مرز بين شادي و غم را در وجود خود تعيين كند. انگار آن گمشده اش را در ايستگاه پيروزي انقلاب هم نيافته و بايد مسير زندگي را همچنان كنجكاو دنبال كند. شايد آرامش در زندگي معنا و مفهومي نداشته باشد، اما لحظاتي از زندگي پدر را كه به ياد ميآورد، از اين فكر منصرف ميشد. مادر با استكان چاي وارد شد. - اگر زندگي را اين گونه دنبال كني، هميشه سرگردان خواهي بود. پدرت در چنين شرايطي با توسل آرام ميشد. آدم هميشه يك قدم با آرمانهايش فاصله دارد. اگر در فكر طي كردن قدم آخر باشي، فقط هنگام مرگ متوجه اشتباه خود خواهي شد. مطمئن باش هيچوقت به نهايتي كه فقط از آن باريتعالي است، نميرسي. نميخواهم تو را از تلاش باز بدارم، اما نميتوانم ببينم كه يكي از بهترين فرزندانم در شب جشن انقلاب اين طور نگران سر بر بالين بگذرد. عزيزم، چرا چند آيه قرآن نميخواني؟ مادر اشك حسين را كه ديد، آرام گرفت. در آن سكوت، مغلوب چهره حسين شده بود. اين بار نتوانست بفهمد كه فرزندش به چه ميانديشد. حسين اشك شادياش را پاك كرد و آهي كشيد. جرقه اي او را منقلب كرده بود. جرقه اي كه از دل حرفهاي آتشين مادر بيرون زده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۵
❣️ 🔺 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من است. امشب چيزي را به من آموخت كه ماهها در زندان فكر مرا به خود مشغول كرده بود، اما چرا امشب اين مطلب را با من در ميان گذاشت؟ شايد درك مرز ميان غم و شادي فقط در چنين شبي مسير است. او زماني يكي از بهترين اندوخته هاي پدر را به من هديه كرد كه به شدت نيازمند آن بودم. اگر نميتوانستم شادي مردم ايران را درك كنم، ً حتما در آينده پشيمان مي شدم. اكنون احساس ميكنم با اميدي كه مادر در دلم انداخت، بهتر ميتوانم آينده انقلاب را دنبال كنم.» سرش را كه بلند كرد، مادر را نديد. مادر تنهايش گذاشته بود تا او به توسل روي آورد. ▪️ - اگر اين كانون فعال شود، ميتوانيم تعداد كلاس ها را زياد كنيم. - اما ما هنوز پاسخگوي كساني كه ثبت نام كرده اند، نيستيم. اينجا مركز فعاليتهاي فرهنگي اهواز شده. اشتياق جوانان هر روزبيشتر ميشود. حسين پاسخي براي عادل نداشت. از چهار ماه قبل كه كانون نشر فرهنگ اسلامي را تشكيل داده بودند، تصور چنين استقبالي را نميكردند. بلند شد و در سالن كوچك شروع كرد به قدم زدن. تخته بزرگي به ديوار نصب كرده بودند و بيش از پنجاه صندلي كف سالن چيده بودند تا شاگردها روي زمين ننشينند. ميكروفن و چهاربلندگو در چهار طرف سالن به آنها كمك ميكرد كه راحتتر كلاس را اداره كنند. حسين وارد اتاقي شد كه محل مطالعه بود. اكثر كتابهاي خود را به آنجا منتقل كرده بود. حتي شبها فرصت رفتن به منزل را نداشت. چهار دفتر در كنار نهج‌البلاغه به چشم ميخورد كه هر كدام سر فصل جداگانه اي داشتند. حسين دوران حكومت حضرت علي را براي شاگردان تبيين ميكرد و از طرفي، طريقه حكومت امام را نيز جداگانه درس ميداد. عادل و چند نفر ديگر كه در كانون فعاليت ميكردند، مباحث ديگري را دنبال ميكردند. عادل كه از سالهاي گذشته در امور فرهنگي تجربه داشت، پس از پيروزي انقلاب مصمم شد كه تمام همت خود را در كادرسازي و رشد نيروهاي جوان صرف كند. وارد اتاق حسين كه شد، جزوه خود را بيرون آورد و گفت:« ما نميتوانيم به گفته ديگران اكتفا كنيم. بحث ولايت فقيه هنوز جاي كار دارد. اينها اين موضوع را خيلي مهم جلوه نميدهند. بعضيها به شوراي رهبري معتقد هستند و بعضي هم آن را قابل اجرا نميدانند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ☀️سردار رشید اسلام شهید محمد اسماعیل عسگری: ملت باید برای دفاع از اسلام همیشه آماده باشد. ☀️طلبه شهید سید باقر علمی : خدایا! از سر تقصیرات ما درگذر. ☀️سردار رشید اسلام شهید رفعت اله علیمردانی : در هر مقامی که هستید پیرو ولایت فقیه باشید. ☀️سردار رشید اسلام شهید ایرج عیوضی: خدا را، خدا را هرگز فراموش نکنید. ☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان مصطفی قاسمی: به یکدیگر محبت کنید. ☀️سردار رشید اسلام شهید حمید قزوینی : حرف حق را بپذیرید اگر چه تلخ باشد. ☀️امیر لشگر اسلام شهید علی قلیچ خانی: با خدا باشید پیروزی با ماست. ☀️سردار رشید اسلام شهید عبدالحسین قنبری: اگر کوتاهی کنیم، نمی توانیم جواب خون شهدا را بدهیم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1