5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حی علی العزا فی ماتم الحسین
🏴فرارسیدن ماه محرم ، ماه عزای سیدوسالار شهیدان آقا امام حسین علیه السلام تسلیت باد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
راه عشقـــــ را از
شیــــر حــلال مـــادرم...
لقمـــہحلال پـــدرم...
انتخـــابـــــ همســـرم
بدستــــــ آوردمــــ....
🖇کلام_شهید ...
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوالالله
می خواهم روز به روز حجـاب خود را
تقويت ڪنيد ، مبادا تار مويی از شما
نظر نامحرمی را به خود جلب ڪند
مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان
باعث جلب توجه شود ،
مبادا چـادر را ڪنار بگذاريد ...
هميشه الگوی خود را حضرت زهــرا (س)
و زنان اهل بيت پيامبـر ﷺ قرار دهيد ،
هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد
آن زمانی كه حضرت رقيه (س)
خطاب به پـدرش گفت :
غصهی حجــاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
#سالگرد_شهادت
#شهید_محسن_حججی🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند
به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
نباید منتظر باشیم مرگ ما را فرا بگیرد خودتان را مهیای سفر آخرت کنید فراموش نکنید امام زمانِ شما حضرت مهدی(عج) است لحظه ای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید گرفتاری های خود را بواسطه ی ایشان حل و رفع کنید اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
#شهید_موحددانش🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
او حق دارد، اما من وظيفه ديگري دارم. تلاش مادر براي
اين است كه ما به اهداف خود برسيم. شايد افراد ديگري نيز باشند كه چشم
انتظارند. بعضي از جداييها سخت است. هديه زماني ارزشمند است كه
بهترين كالايت را بدهي.
كاظم به ظاهر آرام گرفت، اما آن نگراني كه او را به هويزه كشانده بود،
بيشتر شد. صداي اذان از محوطه سپاه ميآمد. حسين كه به نماز ايستاد، همه
آنها كه در نمازخانه خوابيده بودند، اكنون پشت سرش اقامه بسته و جماعتي
را تشكيل داده بودند. كاظم در انتهاي صف بود، هر چند دلش نزديك ترين
كس به حسين بود.
(4)
آهنگ منظم چرخهاي آهنين قطار به گوش ميرسيد. كوپه ها پر بودند از
مسافريني كه همگي يك دست لباس محلي پوشيده بودند و چفيه اي دور گردن
انداخته بودند. به ايستگاه تهران نزديك شدند. سرعت قطار كه كم تر شد،
حسين از كوپه بيرون آمد. آرام و قرار نداشت. از ديروز كه با مشقت مردم را
از روستاهاي اطراف هويزه جمع كرده بود، تا حالا يك نفس كار را دنبال كرده
بود. حتي همين چند ساعتي را كه استراحت كرد، فكر و خيالش آرام نبود. هنوزمطمئن نبود، اين ملاقات اتفاق خواهد افتاد، يا نه؟ چهره هاي منتظر را كه ميديد، به آنها عشق ميورزيد. «يعني ما ميتوانيم از نزديك امام را ببينم؟»
اين جمله حاج طاهر در ذهنش تكرار شد. آهنگران را ديد كه با خود زمزمه
ميكرد. شاعري كه براي او شعر ميسرود، كشاورزي است به نام معلمي. او
اكنون اولين شعري را كه در مورد شهداي خوزستان سروده بود، تكرار ميكرد.
حسين وادارش كرده بود براي ديدار با امام در جماران نوحه اي آماده كند.
حسين كنارش نشست. دستي به شانه اش زد و گفت:«كجايي صادق؟»
- همانجا كه شما روانه ام كرده اي. اين شعر تأثير عجيبي بر من گذاشته است.
- شعرهاي معلمي ازدل برميخيزد.
- براي همين هم به دل مينشيند.
با توقف قطارهمه ازكوپه بيرون ريختند. حسين غافلگير شده بود. صدايش
بلند شد:«صبر كنيد. صبر كنيد.» حواسش به بيرون بود تا قدوسي را پيدا
كند.«نشاني حسينيه اي را كه براي اقامت ما در نظر گرفته اند، فقط او ميداند. آيا
اتوبوسها آماده اند؟»
چشمش به قدوسي كه افتاد، از جا پريد. پياده شد و او را در آغوش
گرفت.
- همه چيز فراهم شده. نگران نباش.
- ميدانستم، اما اين عشاير آداب و رسوم خودشان را دارند. اگر صبر و حوصله
نداشته باشيم،همه زحمات ما هدر ميرود.
جمعيت كه از قطار بيرون زدند، قدوسي به وحشت افتاد. نگاهي به صف
نامنظم آنها انداخت و گفت:«لشكر راه انداخته اي؟»
- همين لشكر دربرابر لشكرهاي عراق مقاومت خواهد كرد.سرگروههايي كه از قبل براي خدمات و راهنمايي عشاير تعيين شده بودند،
كاروان را حركت دادند. مردم راه باز كرده بودند كه عشاير وارد سالن شوند.
شعاربلند كاروان كه در سالن ميپيچيد، دلشان قرص ميشد. چند اتوبوسي كه
قدوسي و تعدادي پاسدار مدام در ميان آنها ميدويدند، درميدان راه آهن پارك
شده بود. حالا ديگر همه دوستان حسين كاروان را دوره كرده بودند و عشاير
را سوار ميكردند. تعدادي پرچم كه شعار «الله اكبر» روي آن نوشته بودند، بربلندي اتوبوس به چشم ميخورد. اتوبوس ها رفتند طرف حسينيه اي كه براي
استراحت آنها آماده شده بود.
صف اتوبوسها در خيابان ولي عصر چشمها را خيره ميكرد. مسيرشان
به سمت شمال شهر بود. به جماران كه نزديك شدند، حسين حالي ديگر پيدا
كرد. ظاهرش آرام بود، اما آتشي در درونش زبانه ميكشيد. انگار خود بيش از
عشاير چشم انتظار اين لحظه بود. چندمين بار بود كه از نزديك امام را ميديد.
اتوبوس كه متوقف شد، به خود آمد. عشاير خيابانهاي تنگ و باريك جماران
را پر كرده بودند. حالا ديگر نسبت به سالن ايستگاه راه آهن محكمتر شعار
ميدادند. وارد حسينيه جماران كه شدند، تُن صدا بالا گرفت. حسين جلوتر از
همه با مشت گره كرده فرياد ميزد:«ماهمه سرباز توايم خميني. گوش به فرمان
توايم خميني.»
يك بالكن ساده كه ارتفاع آن از دو متر تجاوز ميكرد، به چشم ميخورد.
يك صندلي كه ملحفه اي سفيد روي آن كشيده شده بود و ميكروفوني كه مقابل
آن قرار داشت. سادگي فضاي حسينيه، توجه حسين را جلب كرده بود. ديگر
شعار نميداد. فكر و خيال و آن همه سؤال كه امروز ميتوانست پاسخ آنها را پيداكند.
عشاير هم چنان شعار ميدادند كه امام در جايگاه حاضر شود. جواني با
محاسن مشكي جلو آمد. حسين به سويش دويد. جوان اضطراب حسين را كه
ديد، آرام گفت:«نگران نباش، امام سخنراني خواهد كرد.»
- در چه مورد؟
- درمورد مردم منطقه و جنگ تبليغاتي صدام. گزارش شما را آقاي خامنه اي به
دفتر منتقل كرده اند.
حسين آرام شد، اما هنوز يك كار ديگر داشت. نگاهش به آهنگران بود كه
گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۵
#محرم_در_جبهه
یادش بخیر ، در جبهه رقابت بر سر پرچم و علم و کتل و آرم نبود؛ بلکه رقابت بر سر این بود که چگونه دلها آماده شوند تا سیدالشهدا(ع) به مجلس روضه سر بزنند.
#یاحسین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.»
و در حالي كه با اشاره
آهنگران را نشان ميداد، گفت:«اين جوان صداي خوبي دارد. شايد امام را
خشنود سازد. صدايش وقف شهداست.»
مرد نگاهش برگشت سوي آهنگران. گفت:«بگو برود پشت ميكروفني كه درانتهاي حسينيه قرار دارد.» حسين به سمت آهنگران دويد.
- صادق. صادق. پشت سر من بيا.
صادق بي آن كه متوجه موضوع شده باشد، دنبال حسين راه افتاد. محافظين
يك فاصله دو متري را خالي نگه داشته بودند. حسين وارد آن محوطه كه شد،
به آهنگران گفت:« نوبت شماست. قرار شد امام پس از نوحه شما سخنراني
كنند.»
- اما من...
- بايد صدايت را به گوش مردم ايران برساني. اگر براي شهدا بخواني، ترست
خواهد ريخت.
بلافاصله حسين او را ترك كرد. انگار غيبش زده بود. با رفتن حسين هول و ولاي صادق بيشتر شد. جمعيت از شعار دست كشيده بودند و منتظر بودند. رفت تو فكر. «تصور چنين لحظه اي را نميكردم. چگونه ميتوانم در مقابل امام و دوربين تلويزيون آن طور كه دلم ميخواهد، بخوانم؟ من هميشه براي دلم
خوانده ام، اما حالا چه؟ شايد حق با حسين باشد. اگر شهدا را به ياد بياورم،كمكم خواهند كرد.»
جمعيت به او نگاه ميكردند و او به جمعيت چشم دوخته بود.«بايد شروع كنم.» چهره خونين گندمكار و پيرزاده كه روزي با هم در كنار حسين كار ميكردند، در نظرش مجسم شد. جسد گندمكار را كه در خاك و خون غلتيده بود، به ياد آورد. انگار ديگر در جماران نبود. چشمان خود را بست و شروع كرد: «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود.»
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو از بازدید عشایر و سید حسین علم الهدی و یارانش از دیدار با امام خمینی ( ره) است که برای اولین بار حاج صادق آهنگران در حضور ایشان ، مداحی نموده اند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
آقا ببین که بغض بدی در گلوی ماست
بوسیدن ضریح شمـا آرزوی ماست...
از دور ســـلام ...
🌼صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بسم الله الزحمن الرحیم🌷
به نقل از مادر شهید:
ماه محرم که فرا می رسید،جایش در جلسات سخنرانی و عزاداری بود.در مجالسی شرکت میکرد که سخنران آن توانمند و تاثیر گذار بود.
بعد از نماز مغرب و عشا با ذوق و شوق از مسجد به خانه می آمد.
شام مختصری می خورد و با دوستانش به مسجد می رفت.اگر ماشین نبود پیاده از خانه تا امام زاده میرفتند.
یک شب ما به مهمانی دعوت بودیم. از عباس خواستم که با ما بیاید.او گفت اگر بیایم،
سلسله درس های اخلاق استاد از دستم می رود.🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_عباس_دانشگر
#کتاب_اینجا_حلب_به_گوشم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ گفت:«اگر اجازه بدهيد م
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
صدايش كه در حسينيه پيچيد، به خود آمد. تن صدا را بالا برد. در حالي كه گاه چشمانش را باز ميكرد، آهنگ سوزناك صدايش طنين انداخت. وقت آن بود كه امام به جايگاه بيايند. پشت پرده ايستادند و به صدا گوش دادند. شعر وآهنگ آهنگران ايشان را به فكر فرو برده بود. شايد اين آهنگ ميتوانست روح
او را تا ميدانهاي نبرد پرواز دهد. كنج اتاق نشستند و چون عشاير به صدايي كه برايش غريبه بود، گوش دادند و در دل تحسينش كردند.
آهنگران كه آرام گرفت، امام وارد جايگاه شدند. عشاير يكپارچه برخاستند. اكنون شخصي را در مقابل خود ميديدند كه تا لحظاتي قبل باورشان نميشد.
كساني كه در صف جلو ايستاده بودند، چفيه هاي خود را به بالا پرت ميكردند و امام نيز با خوشرويي برايشان دست تكان ميدادند. در دل جمعيت جواني پشت يكي از ستونها ايستاده بود و با چشماني اشكبار امام را مينگريست. در
آن گوشه هيچ كس نميتوانست او را ببيند، چند نفر دنبالش بودند كه او درصف جلو قرار گيرد، اما حسين از اين كار گريزان بود. فكر ميكرد اين طوري راحت تر است. عشاير قطعنامه اي مبني بر اعلام همبستگي با امام نوشته بودند.
قدوسي دنبال حسين ميگشت كه آن قطعنامه را بخواند. حسين را كه نيافتند،
يكي رفت بالا و آن را خواند.
جمعيت كه آرام گرفت، امام سخنان خود را شروع كردند. آرام و مسلط
حرف ميزدند.«خوزستان دين خود را به اسلام ادا كرد و...» نگاهشان به اعرابي
بود كه صدام آنها را دعوت به همكاري كرده بود، اما ايشان آن عشاير رادعوت
به وحدت زير سايه اسلام مينمودند. امام چه زيبا تفاوتهاي قومي را طرد
ميكردند. عشاير چه راحت حرفهاي امام را ميگرفتند. انگار از شر آن همه
ابهامي كه از آغاز جنگ در درونشان رخنه كرده بود، خلاص شده بودند. وقتي
سخنان امام به انتها رسيد، عشاير شوك زده برخاستند. انگار دوست نداشتند امام
از جايگاه خارج شوند. حسين مبهوت ايستاده بود.
يكي از عشاير با شادماني و هل هله كنان پريد وسط. چفيه دور سرميچرخاند و به عربي شعر ميخواند. حسين دويد طرف او. چفيه را بالاي
سر گرفت و با او همراه شد. كم كم حال و هواي حسينيه عوض شد. اين كار
عشاير از قبل پيشبيني نشده بود. حسين با صداي بلند هل هله ميكرد. دست
حاج طاهر راگرفته بود و به دوره افتاده بودند. جشن و پايكوبي عشاير همه را
به وجد آورد. حالا آن جشني كه ماه ها صدام حسين از آنها درخواست كرده
بود تا در برابر ورود ارتش عراق بر پا كنند، در حسينيه جماران اتفاق افتاده بود.انگار حسين دنبال همين صحنه بود. گويي در ميان هل هله خود، صدام را به
يك جنگ رواني دعوت ميكرد. گاه در ذهن تا عمق منطقه شط علي ميرفت
و بر ميگشت.
حسينيه يك پارچه پر شد از عشايري كه جشن و پايكوبي راه انداخته بودند.
اولين بار بود كه ياران امام با چنين صحنه اي رو به رو ميشدند. آنها اعتراض
نميكردند كه هيچ، دوست داشتند خود به عشاير بپيوندند. حسين همچنان
ميداندار بود. گاه به چهره شاداب عشاير نگاه ميكرد و بعد با گرمي چفيه
را دور سر ميچرخاند. «جنگ از اينجا تا قلب بغداد رخنه كرده. خدا كند
تلويزيون اين تصاوير را پخش كند. آينده سختي در انتظار اين عشاير است. من
تا پايان راه با آنها همراه خواهم بود. تنهايشان نخواهم گذاشت.» حسين كنار
كشيد. عشاير يك دور ديگر زدند و بعد دسته دسته از حسينيه خارج شدند. كم
كم آنجا خلوت شد. حسين گوشه اي نشست. رفت تو فكر. دستي از پشت
كتفش راگرفت. برگشت. مادر بود، با چشماني پر اشك.
- تو امروز چه كردي، حسين؟
- مثل بقيه. گفته بودم كه عشاير مردمي وفادار هستند.
- روح پدرت را شاد كردي. ياد ايامي افتادم كه در نجف بوديم. پدرت خيلي به
امام وفادار بود. امروز براي خانواده علم الهدي روز بزرگي به حساب خواهد
آمد.
مادركمي مكث كرد. گفت:«حسين!»
- چيه مادر؟
- سرت را بالا بگير.
حسين سر بلند كرد. نگاه مادر چرخيد تو چشمهاي حسين. كمي صبركرد. آهسته گفت: «وقتي دنبالت ميگشتند تا قطعنامه را بخواني، غيبت زد. ميدانستم به عمد از اين كار سر باز زده اي. چرا؟ منتظر بودم بروي بالا و كنار امام ببينمت.
نگاه مادر چرخيد طرف جايگاه امام. انگار حسين را ميديد كه داشت
قطعنامه ميخواند.
- من هنوز راهي طولاني در پيش دارم تا به مقصدي كه تو ميخواهي برسم.
ترسيدم همه زحماتم هدر رود. اكنون لذتي از اين كار ميبرم كه يقين دارم
در آن صورت از آن محروم خواهم شد. از ظاهر شدن جلو دوربين تلويزيون
ميترسم.
حسين كمي آرام گرفت. حالا او هم چون مادر اشك ميريخت. سرش
پايين بود. خيره شد به جاجيم كف حسينيه. خيلي آرام ادامه داد.
- شما كه نميخواهي از من يك قهرمان بسازي .
مادر جا خورد. تصور نميكرد حسين چنين تعبيري از حرفش داشته باشد.
مانده بود چه بگويد كه او را آرام كند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۶
❣
پادگان دوکوهه
ساعت ۲ نصف شب بود
خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم
رفتم سمت دستشویی ها برای تجدید وضو
شنیدم صدای خس خس میاد
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟
پشت دیوار قایم شدم...
اومد بیرون
چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش
تعجب کردم
باورم نمیشد
اسدالله بود، فرمانده گردان...
با یه دست داشت دستشویی ها رو می شست...
تا سحر درگیر بودم با خودم!!!
فرمانده ۲ تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ...
#سردارشهید_اسدالله_پازوکی🕊
▫️فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئولآموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسولالله(ص)
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1