eitaa logo
اصفهان در دفاع مقدس
3.9هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
آنها که رفتند کار حسینی کردند آنهاکه ماندندبایدکارزینبی کنندوگرنه یزیدیند این کانال اطلاع رسانی از مراسمات ندارد . اصفهان در دفاع مقدس احمدرضا مهدوی. 09131284990 پیشنهادات و انتقادات شما را پذیرا هستیم..
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها يكي بعداز ديگري در نيزارها مورد اصابت گلوله قرار  و بشهادت می رسیدند،حاج ناصر فرمانده گردان مرتب با بی سیم اوضاع و احوال را رصد میکرد، خدمت ایشان روی بی سیم عرض کردم، از چپ و راست و از هر طرف داریم مورد اصابت قرار میگیریم، حاجی چندبار گفت: آیا کسی از طرف حسن آقائی آمده دست شما را بگیره؟ من در جواب گفتم: هنوز کسی را ندیده ایم! آنقدر صدای تیراندازی و شلیک سلاح های مختلف در اطراف ما زیاد بود، که من به سختی میتوانستم با بی سیم چی خودم حرف بزنم چه رسد شنیدن صدا و پیامهای بی سیم !! هرچه به سرپل نزديك تر ميشديم، كار دشوارتر و شدت آتش دشمن، بيشتر و بیشتر میشد؛عراقيها بدون آنکه کسی از بچه های ما را مستقیما  با چشمان خود مشاهده کنند،از چپ و راست،در داخل نيزارها،شلیک میکردند، حتی موشک های آر پی جی ۷، به راحتی از کنارمان عبور،و در داخل نیزارها، منفجر میشد،در جزیره قیامت بود و كربلائي برپا شده بود!! با این وضع، ستون نیروهای گروهان یاسر همچنان مصمم و محکم به جلو حركت ميكرد؛کسی در آن شرایط زانوهایش نمی لرزید،همه با اراده قوی بطرف دشمن حرکت میکردند، تقريبا به سرپل عراقيها نزديك شده بوديم بايد مراقب بوديم زيرا در نوك هفت صدمتري جزيره نیروهای لشگر و بچه های گردانهای امام محمدباقر.ع.  و گردان امام رضا علیه السلام، حضور داشتند بايد در تیراندازی ها و شلیک ها با  احتياط عمل ميكرديم، ستون همچنان از لابلای نیزارها به جلو وجلوتر رفت، ناگهان صداي رگبار تيرباري از مقابل ما شنیده شد،گلوله های آن، از نزدیکی ما به سرعت در حال عبور بود، نگاهم به جلوي ستون گروهان افتاد،از برادر براتعلی صفری،مسعود استکی معاون گروهان،برادر منتظرین،و.......،حدود هشت تا ده نفر از بچه های گروهان  داخل نیزارها،به یکباره بر روی زمين افتاده بودند........ [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۱] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت نهم) :...‌‌‌.. صحنه بسیار عجیب و غیر قابل باوری پیش آمده بود،باورم نمیشد،ازسرستون برادر صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان، همه به آرامی در نیزارها، خوابيده بودند!! با تعجب به جلو رفتم،براتعلی صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي ها بطرف ما شلیک کردند!!! خودی بودند؟! ستون گروهان را نگه داشتم،به جلو حرکت کردم ، محمود بيدرام؛محمدرضا شيرزادي واحمدرضا همتيار هم پشت سرمن به جلو آمدند، اسلحه من روی دوشم بود، آخرين نيزارها را با دستانم به عقب زدم، خدای من! چقدر نيرو پائين خاكريز بطرف نيزارها ايستاده اند!! فاصله ما با آنها بیشتر از ٢٠ متر نبود،به محض دیدن من، با دستانشان در حالي كه چفيه های سفید دور گردن!  و پيشاني بند قرمز به پیشانی های خود بسته بودند! به من اشاره کردند که بیا،بیا بیا جلو،هیچ حرفی نمیزدند فقط  دستهای خود را به نشانه جلو رفتن ما، تکان میدادند،همه آنها با تيربار؛آرپي جي و كلاش آماده ایستاده بودند، خوب نگاه كردم مانند خودم سياه!! اما سبيل هاي گلفتی داشتند! دقت كردم همه آنها عراقي بودند!  همانطور که جلوی آنها ایستاده بودم سر خود را بطرف ستون گروهان برگردانده و بلند فرياد زدم: بچه ها اينها عراقي هستند، هنوز كلامم تمام نشده بود؛ تیراندازی و رگبارها از طرف عراقی ها، شروع شد سه تير به ران پاي راست ويك تير به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد،روی زمين و داخل نیزارها افتادم.......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۸] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت دهم) :.....چشمانم بسته شد؛ديگر؛حركتي نداشتم!فقط صداها را می شنیدم، اولين كسي كه بالاي سرم حاضر شد،دائی محمود، محمود بیدرام بود؛فرياد زد:بچه ها!سيد شهيد شد؛خم شد و محكم بوسه اي بر پيشاني من زد،یاد ماچ و بوسه های عمو یدالله محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد؛ احمدرضا همتيار بي سيم چي گروهان آمد، كنار من در نيزارها نشست؛ بلند ميگفت:سيد اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان،رفتن لثه جلو و دندان ها،من اصلا قادر به صحبت كردن نبودم،خون در تمام دهانم جمع شده بود،احساس خفگی به من دست داده بود،دیگر نميتوانستم حرفي بزنم، تكاني بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم ؛برادر همتيار خودش برايم اشهد خواند!! در همين لحظه شهيد ماشاءا...إبراهيمي خودش را به جلو ستون رساند!  به بچه ها گفت:چه خبر شده؟ بچه ها جواب دادند:استكي و موسوي شهيد شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیروها را به عقب هدایت کرد،در اين موقع عراقي ها به داخل نيزارها،هجوم آوردند،با آمدن عراقی ها، بچه ها،مجبور شدند به عقب بروند،لحظه بسيار حساسی بود،عراقي ها با وارد شدن در داخل نیزارها،شروع به زدن تير خلاص به بچه هائی که در آنجا افتاده بودند،  كردند؛اما نميدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد عراقيها نيزارها را ترك كردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره خوابیده بودم،فقط گوش سمت راستم خوب كار ميكرد و می توانستم صداهای اطراف را
به خوبی بشنوم،بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نميدانم چقدر در نيزارها ماندم صداي درگيري و تير وتيراندازيها را به خوبی می شنیدم، احساس بسیار خوبي داشتم تابحال اینقدر راحت نخوابیده بودم،هیچ دردی در بدنم احساس نمیشد،خون راه گلویم را بسته بود،حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم  نبود!! مدتي گذشت،از داخل نيزارها صداهائي شنيده ميشد،چندنفري داشتند به من نزديك ميشدند دقت كردم، فارسي صحبت ميكردند بيشتر توجه كردم صداي بچه هاي خودي به گوش میرسید،بله صداي محمد كشاني،شهيد صفرعلي شيرزادي ؛محمدباقر صفاری نیا و شهيد سيد اكبر ميريان بود؛حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود،هر طور شده سید را به عقب بیآورند یا حداقل وسایل داخل جیب م را خالی و با خود بیآورند،(حاج ناصر به مهدی حاتمی گفته بود،اگر کسی نیست تا من خودم شخصا، به جلو رفته و سید را به عقب بیآورم،اما چندنفر از بچه های گروهان داوطلب شدند تا برای آوردن من به عقب اقدام نمایند تصور همه با توجه به اصابت گلوله به سر و....، این بود،که من شهید شده ام.)بنابراین چند نفر از نیروهای زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، كالک عمليات در جيب بلیز من قرار داشت، اگر عراقيها خوب دقت ميكردند متوجه ميشدند من فرمانده اين نيروها هستم؛كالک، قطب نما،كلت منور، بليز سبز سپاه!! برادرمحمد كشاني نيم خيز بالاي سرم آمد،من فقط از صدا او را شناختم، بچه ها تمام وسايل داخل جيبم را خالي و به ساعت،انگشتر،و حتي جانماز و مهر داخل جیبم  هم رحم نكرده بودند! فقط پلاكم را از گردنم باز نکرده بودند، يواش يواش ميخاستند بروند؛ ناگهان ابروي چشم راستم شروع به تكان خوردن كرد،برادر محمد کشانی فرياد زد: بچه ها سيد زنده است! ابروی او تکان میخورد......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۹] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت یازدهم):...... تكان خوردن ابروي  راست، كار دستم داد! سيد اكبر گفت:بايد سيد رو به عقب ببریم، محمد باقر، گفت:کار بسیار دشوار و سختی ه،  سيداكبر گفت:سيد فرمانده ماست و با هر قيمتي باشه باید او را به عقب ببریم؛ فاصله عراقیها با جائی که من ، شهید مسعود استکی و سایر بچه ها افتاده بودیم، خیلی کم بود، بچه ها بصورت خمیده و حتی نشسته خودشان را به من رسانده بودند،کسی نمی توانست بایستد، انتقال و بردن من به عقب بدون داشتن برانكارد غیر ممکن به نظر میرسید،اما آنها مجبور شدند پاهاي من را گرفته و در نيزارها به طرف عقب بكشند تمام لباسهاي من تا زير گردن م جمع! و سر و صورتم پر از گل و لای شده بود (تنها عکس این صحنه را برادر محمد کشانی گرفته که در پایان این قسمت ارسال خواهد شد) بالاخره دل محمد باقر براي من سوخت!! رو به بچه ها كرد وگفت:اگر مصمم به انتقال سیدمرتضی هستید کمی صبر كنيد تا من در جزيره برانكاردي پيدا كنم و با خود بيآورم؛ مدتي طول كشيد حالا من از عراقيها و سرپل كمي دورتر، شده بودم اما درگيري ها به شدت در جزيره ادامه داشت؛هرز از گاهی محمد کشانی از زنده بودن من مطمئن میشد و سر خود را به صورت من نزدیک میکرد،من به سختی نفس میکشیدم،و خونها در دهانم لخته شده بود، بالاخره جستجوي محمد باقر، نتيجه داد و با يه برانكارد نزد ما برگشت؛دو سر جلوي برانكارد را، شهيد سيد اكبر ميريان و دوسر عقب را دو نَفَر از بچه های دیگر گرفتند و از داخل نيزارها با سختی و دشواری حركت و به جاده خاكي که در  عرض جزيره قرار داشت رسیدند، عراقيها روي جاده خاکی تسلط و دید کافی داشتند آنها با گلوله های خمپاره؛تيربار و...جاده را مرتب زير آتش خود گرفته بودند، این کار دشمن،تردد روي جاده را برای همه بچه ها سخت کرده بود،در این هنگام،صدای داد و فریاد شهید مصطفی شیران را شنیدم،او زخمی شده و تیر به پایش اصابت کرده بود،چند نفر از بچه های گروهان یاسر از جمله احمد خوزانی در حال کمک برای انتقال مصطفی به عقب بودند،اما چون برانکارد نداشتند،مصطفی با آنها همکاری نمیکرد،داد میزد و قسم می داد،تا او را روی زمین بگذارند،ظاهرا درد بسیار شدیدی داشت، هرچه بچه ها به او اصرار میکردند تا او را به عقب منتقل کنند با داد و فریاد و قسم دادن مانع میشد،! از طرفی دشمن دست بردار نبود، شدت آتش را روی جاده خاکی متمرکز کرده بود، بچه ها مجبور بودند،مرتب  من را بر زمين  گذاشته و با سبك شدن آتش  مجدد به حركت خود ادامه دهند؛يكبار در حال آمدن به عقب سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزديك بود كه بچه ها فرصت نكردند برانكارد را آرام، روي زمين بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانكارد را رها كردند! و روي زمين خوابيدند جاي همه شما خالي؛چنان با سر به زمين خوردم كه اگر زبان داشتم و میتوانستم حرف بزنم، يه چيزي به آنها گفته  بودم، سیداکبر فریادی کشید و مجدد من را روی برانکارد قرار داد، با هر سختي که بود من را به اسكله لب اروند، رساندند،اما قايقي برای انتقال
مجروحین و نیروها در آنجا نبود تعداد زيادي در نزدیکی اسكله نشسته یا ایستاده بودند،صدای  هواپيماهاي عراقي بگوش می رسید که مرتب در حال بمباران منطقه بود، صداي اذان ظهر از آنطرف اروند شنیده میشد، مرتب بچه ها از جمله برادر رحمانی و.....، كنارم آمده و از زنده بودن من اطمينان حاصل ميكردند....... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۱۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت دوازدهم) :.......صداي تنها قايقي كه به اسكله نزديك ميشد به گوش ميرسيد همه سراسيمه و آماده بودند تا با همان يك قايق به عقب و آنسوي اروند بروند!! به محض پهلو گرفتن قايق كه حامل مهمات و ناهار برای نیروها بود، همه بچه های حاضر در اسکله،برای سوار شدن به سمت قايق هجوم بردند!! يكي از بچه ها،فکر کنم برادر رحمانی ، داد زد: برادرها ! اين فرمانده هست ، بايد كمك كنيد تا او را داخل قايق ببریم؛ بالاخره داد و فرياد او و تلاش های بچه های گروهان یاسر، نتيجه داد، بچه ها با عجله، برانكارد را بلند و همچنان با شتاب به داخل قايق هل دادند، من بدونه برانكارد بداخل لگن قايق، افتادم!! دوباره من را داخل قایق روی برانکارد قرار دادند،با حرکت قايق بر روي اروند، من بیهوش شدم  تا چشمانم را باز كردم،بالای سرم، مهتابي هاي سفيد را، داخل سوله هاي اورژانس مشاهده كردم،بعداز اقدامات اولیه و اورژانسی،من را با هلكوپتر به اهواز منتقل نمودند،سپس به شهر شیراز و چون پزشکان و جراحان تشخیص دادند ممکن است، دچار ضایعه نخاعی شده باشم بلافاصله با اولین پرواز همان روز مرا به اصفهان منتقل کردند،ساعت حدود ۱۲ شب من در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم،همان لحظه پزشکان و متخصصان مختلف بالای سرم حاضر شدند، یکی از جراحان،به پرستارها اعلام کرد،هر طور شده شبانه خانواده را خبر کنید،ممکن است تا صبح بیشتر زنده نماند!.......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۱۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت پایانی) : .......از بیمارستان با شماره تلفن بسیج مسجد انبیاء تماس گرفته و خبر مجروحیت را داده بودند،پرستاران گفته بودند حال سیدمرتضی مساعد نیست،شبانه خانواده او، به بالینش حاضر شوند، حالا ساعت از نیمه شب گذشته، دائی حسن به اتفاق اصغر خیاط و امیرقصاب،به درب خانه ما رفته بودند، به نوعی که مادر من متوجه موضوع نشود و خبر را به پدر و برادرم داده بودند،مادرم میگوید:" پدرت با سیدمهدی با عجله لباسهای خود را پوشیدند،هرچه میگویم مرد! چه خبر شده،نکند برای سید مرتضی اتفاقی افتاده،اما آنها بدون هیچ حرفی با عجله از خانه خارج شدند" مادرم میگوید،"یک شب قبل در عالم خواب خبر شهادت سیدمرتضی را آوردند همه به اتفاق خانواده به سردخانه کهندژ رفتیم،همه شهدا را داخل تابوت قرار داده بودند،اما جنازه سیدمرتضی روی تخته ای قرار داشت،که بر روی آن پارچه سبزی کشیده شده بود،هرچه از مسئولین سردخانه سوال کردم چرا پسرم را در تابوت مانند بقیه شهدا نگذاشتید؟ کسی به من جوابی نداد! در عالم خواب دیدم تشیع جنازه شروع شده است همه شهدا داخل تابوت و پرچم ایران بر روی تابوت ها کشیده شده است، اما جنازه سیدمرتضی بر روی همان تخته صاف و بجای پرچم ایران، پارچه سبزی روی آن کشیده شده بود، خیلی به سر و صورتم میزدم به هر کسی می گفتم چرا تشیع جنازه پسر من با دیگران فرق دارد؟ کسی به حرفهای من توجه ای نمیکرد،به گلستان شهدا رسیدیم، برای همه شهدا، قبرهای افقی کنده بودند اما برای سیدمرتضی قبر عمودی!  خیلی ناراحت بودم چرا قبر پسر من، عمودی کنده شده است؟! وقتی سید را بخاک سپردند سر او از قبر بیرون بود،آنقدر بی تابی کردم تا از خواب بیدار شدم."....‌‌.، امیر قصاب بعدها میگفت: زمانیکه ما وارد بیمارستان و بخش مجروحین جنگ شدیم،به محض ورود به اتاق و دیدن سیدمرتضی، یواشکی به دایی حسن و اصغر خیاط از قول دکترها و پرستاران، گفتم: سید تا صبح بیشتر زنده نمی ماند، او میگفت: سرت باد کرده و سیاه شده بود......، در آنزمان من قدرت تکلم نداشتم، پاها و دست چپم اصلا کار نمیکرد، هیچگونه حسی در بدن نداشتم! فردا صبح اول وقت دکتر اسماعیل اکبری رئیس شبکه امداد و درمان استان به اتفاق دکتر موسوی فوق تخصص جراح مغز و اعصاب،دکتر حسینی جراح عمومی وچندین پزشک دیگر، به اتاقی که من تنها در آن بستری شده بودم، آمدند،برادرم همراه آنها بود،نوار مغز و چندین آزمایش گوناگون بهمراه عکس از من گرفته بودند، همراه دکترها،انترن ها و پرستاران زیادی هم وارد شدند، مادرم خبردار شده و خود را با عجله به بیمارستان رسانده بود، زمانیکه دکتر موسوی توضیح می داد همه بلااستثناء گریه میکردند،هرچه از من سوال میکرد عکس العملی از خودم نشان نمی دادم، دکتر خطاب به مادرم گفت: مادر برو یک نان بخور و ده نان در راه خدا خیرات کن، مادر تو چه دعائی در حق فرزندت کرده ای؟! گلوله رگ حیات پسرت را قطع کرده ما تعجب میکنیم چگونه او زنده مانده است؟!  گلوله به پشت گردن اصابت، در سر گردش کرده، وارد حلق
شده،زبان را از وسط به دونیم تقسیم،قسمتی از فک بالا را بهمراه سه دندان با خودش برده است!!! سه گلوله هم به ران راست اصابت،دو گلوله خارج و گلوله سوم در داخل ران مانده !! عصب سیاتیک پای راست را احتمالا قطع کرده است! اما کار خدا سیدمرتضی زنده مانده است، دکتر اسماعیل اکبری گفت: برگی از درختی نمی افتد الا به اذن خدا،......... @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
تنها عکسی که داخل ام الرصاص از من گرفته شده .
@defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
🏅به یاد قهرمانان دفاع مقدس آرامستان شهدای ارامنه 🗓به منلسبت آغازین سال ۲۰۲۴ میلادی 🍃🌷 @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
🍃🌟وارتان آبراهامیان نخستین سرباز شهید ارمنی از جلفای اصفهان است ♦️اقلیت‌های مذهبی و به ویژه جوانان مسیحی در دفاع مقدس، دوشادوش سایر هموطنان خود به نبرد با دشمن متجاوز و دفاع از کشور و ناموس خود پرداختند. 🌟با توجه به سالروز میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) و آغاز سال نو میلادی، به معرفی یکی از شهیدان مسیحی دفاع مقدس می‌پردازیم. 🔹شهید «وارتان آبراهامیان» سال ۱۹۶۰ میلادی در روستای سنگرد از ولایت ارمنی‌نشین فریدن به دنیا آمد. در حالی که خردسال بود خانواده‌اش به اصفهان نقل مکان کردند و وارتان در مدرسه ابتدایی ارامنه «آرمن» مشغول تحصیل شد؛ اما به سبب وضع نامساعد مالی والدینش به ناچار ترک تحصیل کرد و به کار پرداخت. 🔹او سال‌های متمادی و تا زمان اعزام به خدمت سربازی، برای کمک به خانواده خود، در مغازه نانوایی واقع در جلفای اصفهان به پدرش کمک می‌کرد. ♦️این کارگر زحمتکش، در حالی که تنها سه ماه از خدمت مقدس سربازی خود را در منطقه شمال غرب ایران، پشت سر گذاشته بود، به فیض شهادت نائل شد. ♦️وارتان آبراهامیان نخستین سرباز شهید ارمنی از جلفای اصفهان است. پیکر این شهید به جلفای اصفهان انتقال یافت و مراسم تشییع پیکر و خاکسپاری او با حضور انبوه عزاداران برگزار و پیکر پاکش در آرامگاه ارامنه جلفای اصفهان به خاک سپرده شد. 🍃🌷 @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرامیداشت شهدای عملیات کربلای ۴ به همت رزمندگان گردان حضرت یونس ع @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمد زاهدی فرمانده گردان امام رضا ع در عملیات کربلای ۴ @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرهنگ رمضانعلی قاسمی ( ارتش ) به روایت همسر و دختر شهید @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت اول @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت دوم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت سوم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت چهارم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت پنجم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت ششم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت هفتم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت هشتم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
29.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادر جانباز حاج علی اکبر احسن زاده فرمانده گردان امام محمد باقر علیه سلام گردان عمل کننده در عملیات کربلای ۴ @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
مرتضی علیجانی تخریب: بیماری نسبت در عملیات کربلای چهار مقاله‌ای نه چندان جدید از دکتر رنانی تحت عنوان«حس نسبت و توسعه» - بحثی در باب بیماری نسبت ایرانیان از یزدگرد سوم تا احمدی‌نژاد اول- به تازگی، دوباره در فضای مجازی بازنشر پیدا کرده است. من هم به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات کربلای چهار، که یکی از مصداق‌های «حس نسبت معیوب» مورد نظر آقای دکتر است، به روایت راوی کتاب«یک چای داغ تنگ غروب» در اینجا نقل می‌کنم:  ... يك ماهي طول كشيد تا عمليات كربلاي 4 آماده شود. پنج شش روز به عمليات مانده در جلسه تكميلي فرماندهان كه در پادگان شهيد بهشتي تشكيل شد، شركت كردم. فريدون بختیاری كه يك هفته بود روي دكل آنجا ديد زده بود، آهسته به من ‌گفت: بچه، آن‌قدر وضع بلبشو است كه اصلا آدم نمي‌داند كجا برود! از بس پيزرها بلند شده، چيزي پيدا نيست.  در آن جلسه، يكي از فرماندهان به مرتضي قربانی گفت: از يكي از لشكرها پيشنهادي شده و آن پيشنهاد اين است كه برويم و ماهر عبدالرشيد را اسير كنيم. شما اين كار را قبول مي‌كنيد؟ مرتضي گفت: نه.  من و فريدون از پيشنهاد او ‌خنده‌مان گرفت. فريدون آهسته گفت: ما خودمان را نمي‌توانيم جمع كنيم، آن‌وقت مي‌گويد برويم ماهرعبدالرشيد را اسير كنيم؟ ماهرعبدالرشيدي كه آنجا براي خودش دنگ و فنگي دارد و كل منطقه دستش است. بعد در جواب پيشنهاد آن فرمانده، پا به پا شد و با صداي بلند پرسيد: اصلاً شما چه جوري مي‌خواهيد از اينجا عبور كنيد؟  فرمانده با قاطعيت گفت: اين چيزها حل شده است. فريدون گفت: من پنج روز است روي اين دكلم. من اين محور را دارم مي‌پايم. اصلاً چيزي پيدا نيست. هيچ چيز را نمي‌توانيم تشخيص بدهيم! بعد پرسيد: خب چطوري مي‌خواهيد از اين مين‌ها عبور كنيم؟ فرمانده گفت: حرفش را نزن. ما فكر روز دهم را كه عراقي‌ها از سمت بصره تك مي‌كنند، داريم مي‌كنيم. فريدون جواب داد: شما نمي‌خواهد فكر آنجا را بكني. ما اصلاً از اينجا نمي‌توانيم عبور كنيم.   فرمانده اخم كرد و با تلخي به او نگاه انداخت. فريدون گفت: من نظرم را گفتم. من هستم كه بايد با بچه‌ها بروم. ما هستيم كه بايد شب به آن طرف برويم. بالاخره تصميم گرفته شد و جلسه با همين ابهام‌ها و سئوال‌ها به پايان رسيد. قرار بود شب عمليات به منطقه بروم؛ اما مرتضي مي‌گفت: نيا.  ولي ‌گفتم: نه، من مي‌خواهم بيايم.  موقع عصر توي ماشين علي باباصفري، مسئول تداركات نشستم و به منطقه رفتم. يكي از بچه‌ها آمد و گفت: هواپيماي عراقي آمد و از دم قايق‌هاي بچه‌هاي خرم‌آباد را زد و رفت. سنگر فرماندهي زير پل بندر خرمشهر، از يك كانالي كه دو طرفش را خاكريز زده بودند، مي‌گذشت. محوطه‌ كوچكي هم جلوي كانال بود كه ماشين‌ها را در آن پارك كرده بودند. 150 متر با آب فاصله داشتيم. تجمع لشكرهاي عمل‌كننده هم در محدوده همين منطقه تازگي داشت. عراق به طوري آتش سنگينش را بر اين منطقه مي‌ريخت كه خاك‌هاي روي پل از گوشه و كنار كانال به داخل ريزش مي‌كرد. عمليات كربلاي 4 بود و نيروها مي‌خواستند آن را شروع كنند. از اتفاق آن شب‌ عده‌اي فرصت‌طلب هم كه ما اسمشان را لاشخور گذاشته بوديم، به سنگر فرماندهي ‌آمده بودند. آنها كساني بودند كه مي‌خواستند خودشان را به هر نحوي به جبهه بچسبانند. بين آنها و قسمت بي‌سيم‌ها و فرماندهان يك پرده نصب كرده بودند تا مشكلي در روند فرماندهي عمليات پيش نيايد. ‌آنها نشسته بودند و دعاي توسل مي‌خواندند. ساعت ده شب بود كه ناگهان حسن صافي، مسئول ادوات لشكر سر رسيد و گفت: دو تا خمپاره خورده درِ سنگر و چند تا از بچه‌ها را زخمي كرده.‌ چكار كنيم؟ نمي‌شود آنها را ببريم. وسيله‌اي هم نداريم.  من هم ساكت و آرام روي ويلچر نشسته بودم و آنها را نگاه مي‌كردم؛ بعد به صافي گفتم: حالا برويد آنها را بكشيد تو.  به حدي آتش دشمن زياد بود كه نمي‌شد آنها را به جاي ديگر منتقل كرد. زخمي‌ها را به داخل سنگر آوردند. صداي فرياد صافي بلند شد و سراغ راننده‌ها را ‌گرفت و ‌گفت: هر كه اينجا ماشين دارد بيايد تا اين مجروح‌ها را ببريم.  اما بي‌اعتنا به اين درخواست، صداي دعاي لاشخورها همچنان در سنگر مي‌پيچيد: يا وجيها عندالله اشفع...  دوباره صافي حرفش را براي آنها تكرار كرد و گفت: هر كه مي‌تواند با ماشينش بيايد اين مجروح‌ها را ببريم، يا اگر مي‌ترسيد خودتان بياييد، سويچ ماشينتان را بدهيد تا اين كار را خودمان بكنيم. برادرم، فرهاد بلافاصله پرده‌ وسط سنگر را گرفت و كشيد و پاره ‌كرد و زخم‌هاي مجروحين را با آن ‌بست تا حداقل از خونريزي آنان جلوگيري كند و در حالي كه در لحنش التماس مي‌باريد، به جمع دعاخوان گفت: آقايان اينها دارند از دست مي‌روند.
چشم‌هايي اشك‌آلود كه با حلقه‌اي سياه محاصره شده بود، كسي را نمي‌ديد. لب‌هاي دعاخوان‌، بي‌اعتنا مي‌خواند: يا وجيها.. صافي از كوره در رفت و پرخاشگرانه بر سرشان فرياد زد و گفت: يا وجيها عندالله توي سرتان بخورد. يا وجيها عندالله به كمرتان بزند. اين ماشين‌ها مال كدامتان است؟ هر كي ماشين دارد بلند شود. لااقل سويچ ماشين‌هاتون را بدهيد.اما فايده نداشت انگار همه صم بكم با دعا دروغ مي‌بافتند. اصلاً انگار اينجا هيچ‌كسي وجود نداشت. اين همه هيچ‌كس درخواست كمك را مي‌شنيدند، ولي هيچ عكس‌العملي نشان نمي‌دادند. شايد نمي‌فهميدند چه اتفاقي افتاده است. انگار معني زخم و خون را حتي نمي‌توانستند هجي كنند. صداي يا وجيهاً عندالله همچنان فضاي سنگر را پر كرده  بود. صافي و بچه‌ها ‌دانستند كه از طرف آنها آبي گرم نمي‌شود. پس بگذار تا صبح قيامت لق لقه دعا بر زبان برانند. وقتي چيزي در دل نيست كه ارتباط حاصل شود، بگذار بر اين آخور نشخوار كنند و تصويري از جبهه نديده و نشنيده و حس نكرده را با خود حمل كنند.  گفتم: صافي! اينقدر حرف نزن. برو به كارت برس. بالاخره با جنب و جوش بچه‌ها و ناله زخمي‌ها جلسه دعا به‌ هم خورد. چند ساعتي به شروع عمليات مانده بود و فرماندهان در سنگر بي‌سيم‌ هم همه مشغول كار بودند. گلوله‌ها بر طاق سنگر مي‌خورد و با هر انفجاري،‌ لاشخورها مانند گله گوسفند رم مي‌كردند.  زخمي‌ها همچنان آنجا ماندند.  پس از 10 ماه بسيج امكانات و مقدورات كشور و استفاده از تبليغات گسترده و وسيع مبني بر تعيين سرنوشت جنگ در شرايطي كه منابع صنعتي و اقتصادي و مراكز آب و برق كشور هدف بمباران شديد و گسترده دشمن قرار داشت، عمليات آغاز شد. عمليات كه شروع شد، خودم را با ويلچر به كنار مرتضي كه در قسمت فرماندهي مشغول كار بود و با بي‌سيم داشت با كميل حرف مي‌زد، رساندم.غواص‌ها رفته بودند و رابطين لشكر مدام به سنگر مي‌آمدند و مي‌رفتند و زمين مي‌لرزيد. يكي بالاي سنگر روي پل ايستاده بود و انگار چاووشي مي‌كرد. دستش را در بناگوش گذاشته، با آواي بلند مي‌خواند: هر كه دارد هوس كرببلا بسم‌الله.  آتش بسيار سنگين بود و او تكان نمي‌خورد و مدام مي‌خواند. شواهد و قرائن نشان مي‌داد كه دشمن از طرح عمليات ما آگاه شده و با آمادگي و هوشياري كامل، مهمترين معبر عملياتي را مسدود كرده است. دشمن دو طرف معبر كم‌عرض آبي ام‌الرصاص را كه از آن به عنوان تنگه عمليات ياد مي‌شد، بسته بود. صداي حاج بصیر از آن سوی خط به گوش مي‌رسد: آقا مرتضي! به لطف خدا و همت بچه‌ها ما خط اول را شکستیم، انشالله اگر خدا یاری کنه ما تا کربلا پیش می‌رویم. تمام کانال و منطقه را بچه‌ها تصرف کردند. الان دارند اسرا را به پشت جبهه منتقل می‌کنند. ما تا آخر ایستادیم. به امام بگو بچه‌ها تا آخرین قطره خونشان ایستاده‌اند. انشا‌لله ما آماده‌ایم برای ادای تکلیف. برای ما دعا کنید. دل خانواده شهدا را شاد کنیم.اما با وجود شكسته شدن خطوط دشمن، امكان تداوم عمليات وجود نداشت. صداي خبرهاي درگيري از بي‌سيم‌ها، پشت سر هم به گوش مي‌رسد. مرتضي به بي‌سيم‌چي حاج بصير مي‌گويد: به حاجی بگو عملیات شکسته، بچه‌ها را بکش عقب؛ عقب نشینی کنید، عملیات لو رفته، جلو نرید. صداي فرمانده گردان مالک كه با حاج بصیر صحبت می‌کند، به گوش مي‌آيد. مرتضي كلافه منتظر اقدام حاج بصير است. از بي‌سيم‌چي مي‌پرسد: چي شد علي؟ لحظات به كندي پيش مي‌رود. ناگهان صدايي با گریه از پشت بي‌سیم به گوش مي‌رسد: حاج حسین و یارانش رفتند به میدان برای جنگیدن.  مرتضي دوباره با تحكم مي‌گويد: به حاجي بگو جلوتر نرید، نرید جلو؛ عملیات لو رفته، رادارهای جاسوسی آمریکا، کل عملیات را از قبل گذاشته کف دست عراقی‌ها، راهی نیست؛ برگردید.مرتضي گاهی به او و گاهی به گردان‌های دیگر همه را دستور به عقب نشینی می‌دهد، دوباره روی سر بي‌سيم‌چي داد می‌کشد: چی شد علی؟ بي‌سيم‌چي با گريه مي‌گويد: حاج حسین می‌گوید، من کجا برگردم؟ اینجا شده قتلگاه، نیروهام همه شهید شدند، افتادند. می‌گه ما به امام قول دادیم که تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون می‌ایستیم. می‌گه کجا برگردم عقب؟مرتضی مي‌گويد: گوشی را بده به حاج حسین. لحظه و لحظات با چه جان كندني مي‌گذرند و انگار صداي بي‌سيم‌ها انتظار را به سخره گرفته‌اند. دوباره صداي بی‌سیم‌چي مي‌آيد و خبر مي‌دهد که حالا حاج حسین خرازی و حاج بصیرند که دوتائی از قایق پیاده نمی‌شوند. مرتضی مي‌گويد: گوشی را بده به حاج بصیر.  گوشي كه به حاج بصير داده مي‌شود، مرتضي مي‌گويد: حاج حسین‌جان! اطاعت از فرماندهی واجب است‌ها. واجب... مرتضی به او امر می‌کند که:  باید برگردی، این دستوره.دقايقي صدا از گوشي نمي‌آيد. مرتضی باز داد و فریاد می‌کند و مي‌گويد: علی امانی بدون حاج بصیر برنگردي‌ها.
بي‌سيم‌چي با صداي همچنان بغض‌آلود جواب مي‌دهد: چشم؛ حاج بصير با حاج حسين خرازي از قايق پياده شدند.روضه غریبي توی دلم خانه كرد. عمليات تا ساعت دو و سه ادامه داشت تا اينكه ناگهان تمام شد. من كه تا كنون چنين عملياتي را نديده بودم، تعجب كردم. همه در آ‌براه‌ ابتداي محور، زخمي و شهيد شدند. اصغر تقي‌يار و محمد زاهدي و خيلي‌هاي ديگر در همين محور به شهادت رسيدند. عمليات شكست خورده بود و لاشخورها مثل جنيان ناپديد شده بودند. مرتضي پشت بي‌سيم وارفت و از خود بي‌خود شد. از او پرسيدم: چته؟آرام و مأيوسانه گفت: خلاص شد. با تعجب چشمانم را دراندم و پرسيدم: حالا؟!گفت: آره.  با صدايي تأسف‌بار و بغض‌آلود گفت: همه‌ كارها لو رفت. ديگر اخم‌هاي فرماندهان هم توي هم رفته بود و من هم همچنان روي ويلچر نشسته و به آنها مي‌نگريستم. هوا كم كم روشن شد و كار هم تمام شده بود. نيروها همه در جزيره بودند. آنها خط را شكسته بودند، اما نه خطي كه بشود تثبيتش كرد. كارها از هم گسيخته و عنان از دست رفته بود. مرتضي به فريدون گفت: برو آن‌ور تو جزيره ببين چكار مي‌شود كرد؟ ...یکی از کتاب‌ها، تاریخچه این عملیات را چنین معرفی می‌کند: عمليات كربلاي 4 در تاريخ 3/10/65 با رمز مبارك محمدرسول‌الله (ص) با هدف انهدام نيروهاي دشمن در منطقه عملياتي غرب اروندرود آغاز شد. در اين عمليات نيروهاي خودي فقط توانستند در جزاير سهيل،پقطعه، ام‌الرصاص، ام‌البابي و بلجانيه نفوذ كنند و علت اصلي آن آگاهي دشمن از حمله نيروهاي اسلام بود. (یک چای داغ تنگ غروب- رو @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷