#همیشه_دلتنگ / #قسمت_1
دیشب معلوم شد که وابستگی و علاقۀ من به جبهه و دوستان هم گردانیهایم آنقدر شدت یافته بود که حتی حاضر نبودم دوران نقاهت و استراحت بعد از مجروحیتم را در شهر طی کنم. مرخصیام ده، پانزده روز طول کشیده بود. قبل از آمدن آقای مظاهری به من گفت: حالا نرو! بگذار خوب شوی، بعد برو!
- من که زیاد چیزیم نشده!
- هرچقدر هم که مجروحیت داشته باشی، اگر کامل خوب نشوی، در جبهه میدوی یا اینطرف، آنطرف میپری و خدایناکرده برای خودت مشکل درست میکنی.
- حالا به امید خدا میرویم. انشاالله که چیزی نمیشود.
البته به او نگفتم که دیگر به بیمارستان مراجعه نکردهام و ترکش زیر قلبم را درنیاوردهام. هنوز هم که هنوز است؛ آن ترکش کذایی همانجا خوش کرده و باهم همدمیم.
وقتی به مقر رسیدیم هنوز بچههای گردان کامل نیامده بودند و فرماندهان میخواستند؛ گردان را ساماندهی کنند و یک گردان کامل تشکیل بدهند. یکی از فرمانده گروهانها گفت: بروید و بچههای قدیمی را جمع کنید تا به این گردان بیایند. من دو، سه نفر از بچههای گردان امام حسین(ع) را میشناختم. به آنها گفتم، هیچکدام حاضر به آمدن نشدند. چون در گردان خودشان باهم انس گرفته بودند. بچهها چند نفر را از گردان امیرالمؤمنین(ع) و موسی ابن جعفر(ع) آوردند. ازجمله عباس امینی رفیق ما هم آمد و با تعدادی نیروهای جدید دیگر دوباره بعد از عملیات کربلای سه، گردان یونس شکل گرفت و دوباره آموزشها و تمرینها شروع شد. شبانهروز تمرین میکردیم و در آب میرفتیم. در خشکی هم تمرین تاکتیک میکردیم. کلاسهای عقیدتی و نظامی برایمان میگذاشتند و مرتب و فشرده تمرین و کار میکردیم. تا اینکه یواشیواش هوا در حال سرد شدن بود.
دربارۀ عملیات هنوز چیزی به ما نگفته بودند! فقط حرفش بود که قرار است عملیاتی بشود و یواشیواش اسلحه تجهیزات و لباس غواصیها آمد و فرمانده گروهانمان گفت: قرار است اتفاقاتی بیفتد و عملیاتی در پیش است. باید به میدان تیر بروید و قلق گیری کنید.
و برای کار با اسلحه در آب و خشکی، رزم شبانه گذاشتند و مجموعۀ اینها معلوم میکرد که خبرهایی هست. تا اینکه یکشب گفتند: آماده بشوید تا ماشینها بیایند و سوار بشوید و برای عملیات به منطقه بروید.
ولی نقشه را کامل توجیه نشدیم. اتوبوسها آمدند و سوار شدیم و رفتیم. نرسیده به "پل نو" خرمشهر پیادهمان کردند و ازاینجا باید با تویوتا میرفتیم. مصطفی اسماعیلی که خیلی با ما جور بود، یکی از فرمانده گروهانهای ما به شمار میآمد. به من گفت: علیزاده! بیا و بهعنوان یکی از مسئول دستههای من انجاموظیفه کن!
- نه! آقای مرتضی شاهچراغی نمیگذارد که من بیایم.
به آقای شاهچراغی هم گفتم. گفت: نه! اصلاً حرفش را هم نزن.
آقای اسماعیلی گفت: پس بایست آخر دست باهم برویم.
ایستادم. دیگر هوا داشت روشن میشد. توی مقر لشکر که اینطرف آب بود، چند تا سوله مربوط به گردان ما وجود داشت. بچهها همه رفته بودند و فقط من بودم و جاننثاری و یک نفر دیگر و دو نفر از بیسیمچیهای آقای اسماعیلی که مجموعاً هفت، هشت نفر میشدیم. تویوتا که حرکت کرد، مصطفی نرفت جلو بنشیند و آمد عقب پیش من نشست. یکهو مصطفی بلند شد و نگاهی انداخت و گفت: بچهها فکر کنم راننده دارد اشتباه میرود.
- خب اگر اشتباه میرود، بگو بایست تا راه را گم نکنیم.
به سقف اتاقک راننده زد تا ایستاد و گفت: کجا داری میری و چکار داری میکنی؟ تا حالا چند سری رفتی و آمدی؟
- چند بار رفتهام! ولی یکلحظه انگار اینجا را گم کردهام.
برگشتیم. خود من هم بیست روز قبل با قدرت قربانی و فرمانده گردانمان به اینجا آمده بودیم و از دکل دیدهبانی نگاهی به آنطرف انداختیم. فکر کنم روبهروی ما جزیره بَلجانیه عراق بود و آنطرف عراقیها انگار احساس راحتی بیشتری میکردند و به عقب دژ میرفتند و میآمدند.
وقتی با آقای اسماعیلی از ماشین پیاده شدیم، صدای زنجیرهای تانکهای عراقی را میشنیدیم. اسماعیلی گفت: چند وقت پیش که ما آمدیم اینجا هیچ صدایی نمیآمد. اما الآن انگار صدای شنیهای تانکها میآید.
جاننثاری گفت: خدا امشب یا فردا شب به دادمان برسد.
در آنجا قبل از آنکه نماز قضا شود، نماز را خواندیم و راه افتادیم تا به مقر گردان رسیدیم و در سولهها مستقر شدیم و اسلحه و تجهیزاتمان را گذاشتیم و آقای مهرعلیان صبحانه آورد و خوردیم. بعد آقای شاهچراغی صدایم زد و گفت: بچههای هر دستهای باید بروند و در این نهر تمرین کنند.
ما هم بچهها را بردیم و دوساعتی در نهر با لباس غواصی تمرین کردیم و آمدیم. عصر بهیکباره هواپیماهای جنگندۀ عراقی آمدند و اطراف مقر ما را بمباران کردند.
آن روز اینطوری طی و شب شد. شب هم طبق معمول بچهها شام خوردند و دعا و سورۀ واقعه را خواندند و خوابیدند. من با عباس بیرون آمدیم و دیدیم هواپیماهای عراقی منور ریختند. بهطوریکه منطقه روشن شد. عباس گفت: وای!
- وای یعنی چه؟