eitaa logo
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
1.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
961 ویدیو
29 فایل
🌐Defamoghaddas.ir ➕ بله Ble.im/defamoghaddas_ir ➕ سروش Sapp.ir/defamoghaddas_ir ➕ تلگرام T.me/defamoghaddas_ir ➕ گپ Gap.im/defamoghaddas_ir ➕ اینستاگرام Instagram.com/defamoghaddas_ir ارتباط با ادمین 👇 @Defamoghaddas_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
/ و نارنجک را به طرف من پرت کرد. من در یک‌لحظه فکر کردم می‌شود نارنجک را گرفت. چون دیده بودم که بچه‌ها آن موقع در تمرینات خاص این کار را می‌کردند و خیلی هم کار خطرناکی بود. چون ضامن نارنجک کشیده شده و در حال عمل بود. فقط یک فرصت سه‌ثانیه‌ای برای گرفتن آن وجود داشت. من با نارنجک در آب فرو رفتم و زیر آب از انفجار نارنجک سر مرا موج گرفت. خوشبختانه نوع نارنجک صوتی بود. اگر نارنجک چهل‌تکه بود که مرا سوراخ‌سوراخ می‌کرد. از شدت موج نارنجک، انگار یکی در آب مرا تکان می‌داد و مثل ماشین لباسشویی دور خودم می‌چرخاند و اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. همان وقت بچه‌های گروه از زیر خورشیدی‌ها بالا آمدند و الله‌اکبر گفتند. ما معبر را به اندازۀ عبور یک نفر باز کرده بودیم. قرار نبود ما الله‌اکبر بگوییم. آن چند نفر عراقی هم از وحشت فرار کردند. من با این وضعیت و با سر موج گرفته مانده بودم و خون از دماغ و دهنم می‌آمد. از طرف دیگر سرما هم خیلی فشار می‌آورد. سینه خاکریز لیز شده بود و هر چه می‌خواستم بالا بیایم، نمی‌شد. سرم گیج می‌رفت و از آن بالا غلت می‌خوردم و به پایین می‌افتادم. دو سه بار سعی کردم که بالا بیایم، دیدم نمی‌توانم! گفتم: بروم پیش یاسینی، فکر می‌کردم او دارد معبر را گشادتر می‌کند. چون تخریب‌چی‌ها وظیفه داشتند؛ بعد از باز کردن معبر در آب، راه را به اندازۀ عبور یکی دو فروند قایق باز کنند که بعد که نیروهای پشتیبانی با قایق می‌آیند، راحت بتوانند عبور کنند. آمدم به او کمک کنم که دیدم یاسینی شهید شده و موج انفجارِ نارنجک او را روی سیم‌های خاردار و خورشیدی‌ها پرت کرده است. بعد گفتم خوب است بروم و اسلحه‌ام را پیدا کنم که دیدم به خورشیدی آویزان است و کج شده است. تعجب کردم و گفتم خدایا! چه اتفاقی افتاده و موج انفجار چه شدتی داشته که اسلحه من به این صورت درآمده است؟! بعد فکر کردم که بهتر است بروم و اسلحه شهید یاسینی را بردارم. رفتم گشتم و اسلحۀ او را در آب پیدا کردم و خیلی تلاش کردم و به هر مشقت و سختی بود از آب بالا آمدم و سر خاکریز نشستم. بچه‌های ما وقتی بالا رفته بودند؛ در مسیرشان هیچ لشکر دیگری عملیات نکرده بود و عراقی‌ها در این مسیر همه فرار کرده و رفته بودند. ولی در نخلستان‌ها بودند و روی جاده می‌آمدند که فرار کنند. در همان وقتی که من با آن مصائب و دشواری‌ها بالا آمدم، دیدم یک عراقی دارد به طرفم می‌آید. سعی کردم اسلحه را از ضامن خارج کنم و او را بزنم. اما نشد. چون دی‌ماه و چله زمستان بود و هر کاری می‌کردم، باز دست‌هایم از سرما سِر شده بود و می‌لرزید. سرباز عراقی آمد و صاف بالای سر من ایستاد و من هم چسبیده به زمین خودم را جمع کرده بودم. لباس سیاه غواصی‌ام خیلی مشخص نمی‌کرد که نیرویی اینجا خوابیده است. عراقی نگاهی به آب کرد. پوتینش درست کنار صورتم بود. در آن لحظه می‌توانستم او را بکشم، اما دست‌هایم جان نداشت. او هم سنگین و هیکلش درشت بود و من نمی‌توانستم کارِ دیگری بکنم. آن عراقی هم متوجه نشد و رفت. وقتی رفت با هر زحمتی که بود اسلحه را از ضامن خارج کردم و دوباره دیدم یک عراقی دیگر دارد به طرف من می‌آید. او همان کسی بود که نارنجک را انداخته بود و یاسینی را شهید و مرا دچار موج گرفتگی کرده بود. از سبیل‌هایش او را شناختم. قد بلندی داشت و سبیل‌هایش دسته موتوری بود. تا رسید به رگبار بستمش. چند نفر بعثی دیگر آمدند و می‌خواستند فرار کنند که برایشان نارنجک انداختم و مجروح شدند و پا به فرار گذاشتند و یا کشته شدند. کم‌کم جان و انرژی گرفته بودم. آن موقع من شاید یک نیم ساعتی در گُردۀ این خاکریز خوابیده بودم. به داخل جزیره ماهی نیرو می‌رفت و درگیری شدید شده بود. خیلی از تیرها اطراف من می‌خورد. گلوله‌های تیربار و آر.پی.جی و هر سلاحی که داشتند به خاکریزی که من بودم، اصابت می‌کرد. فکر می‌کردم یک گردان یا یک گروهان در این جزیره هستند و همه دارند به طرف من تیراندازی می‌کنند. ولی وقتی خدا نخواهد هیچ‌کدامش به هدف اصابت نمی‌کند. آن وقت می‌خواستم خودم را از اینجا نجات بدهم و نمی‌توانستم. دستم روی ماشه اسلحه بود و آماده بودم. بعد دیدم یک نفر دیگر نزدیک می‌شود. اول فکر کردم عراقی است، گفتم بگذار خوب جلو بیاید و بعد شلیک کنم. در آن سروصداهای شلیک و انفجار گلوله‌های گوناگون صدای ضعیفی می‌شنیدم که می‌گفت: علیزاده! علیزاده!