eitaa logo
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
1.3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
29 فایل
🌐Defamoghaddas.ir ➕ بله Ble.im/defamoghaddas_ir ➕ سروش Sapp.ir/defamoghaddas_ir ➕ تلگرام T.me/defamoghaddas_ir ➕ گپ Gap.im/defamoghaddas_ir ➕ اینستاگرام Instagram.com/defamoghaddas_ir ارتباط با ادمین 👇 @Defamoghaddas_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
/ از گروه شانزده نفره ما آقای سیاه‌پوش و یاسینی و عزیزاللهی شهید شده بودند. آن موقع یکی دو قایق بیشتر نیامدند. چون قایق‌ها را روی آب می‌زدند. چند نفر مجروح بودند و باید این‌ها را به عقب می‌بردند. من اگر می‌دانستم دستور عقب‌نشینی می‌دهند، نمی‌ماندم و کسی نبودم که بایستم و اسیر بشوم و با همان وضعیت موج گرفتگی خودم را از دست عراقی‌ها نجات می‌دادم. قایق‌ها هفت، هشت نفر مجروح را برگرداند. آن موقع که قایق آمد، هیچ‌کس نبود! فقط من و سید بلبلی و چند نفر دیگر بودیم. سید بلبلی هم ظاهراً با آن قایق نرفته بود و بعد یادم نیست که چطور خودش را عقب کشانده بود. من به عقب نیامدم. چون می‌دیدم از آن دور تیر رسام می‌زنند. گفتم انگار بچه‌ها خیلی جلو رفته‌اند. از این سنگر بیرون آمده و از خاکریز پایین آمدم و به طرف جلو حرکت کردم. یکی از بچه‌ها زیر کتف‌هایم را گرفته بود و گفت: بیا در سنگر جلویی بنشین. بچه‌ها در آن طرف بیشترند و آن طرف احتمال دارد دوباره قایق بیاید و از این‌ور به عقب برو! عراقی‌ها این سنگرشان را سیمان سفید کشیده بودند و ظاهراً سنگر اجتماعی بود و می‌خواستند سقفش را بزنند. رفتم در آن نشستم و دیدم یک مجروح دیگر هم آمد و کنار من نشست و کم‌کم چهار نفر مجروح شدیم. یکی از مجروحان از درد فریاد می‌زد و می‌گفت: «یا اباالفضل(ع)! انگار تیر در پایش خورده بود. یکی دیگرشان هم به نام قربانی تیر به سفیدی رانش اصابت کرده بود. این‌ها نیروهای گردان اباالفضل(ع) بودند. آقای علیرضا محققیان هم بود. آقای رمضانعلی صادقی هم یکی از مسئولین دسته‌های ما بود که از سر شب این مسیر را آمده بود. به او گفتم: رمضان! من از سرما دارم می‌میرم! بلند شو و یک پتو برای من در این سنگرها پیدا کن! دیدم با یک حالتِ خیلی خسته و بی‌رمقی گفت: «حالش را ندارم و خیلی خسته‌ام و اصلاً نمی‌توانم تکان بخورم قدری نگاهش کردم و گفتم: «رمضان چه شده است؟ چرا این‌جوری شدی؟ - حالا می‌روم و می‌آورم. بلند شد رفت یک پتو برای من آورد و آن را روی من انداخت و خودش هم کنارم نشست و سرش را روی شانۀ من گذاشت و یک لحظه احساس کردم که خوابش برد. زیر چانه‌اش زدم و گفتم: آقای صادقی پس بلند شو! تو همین حین دیدم دوباره از آن دور تیر رسام می‌آید. ظاهراً پدافند بود که در هوا می‌زد و شاید هم تیربار بود که از توی نخلستان نور گلوله‌هایش به چشم می‌خورد. پیش خودم گفتم: لابد بچه‌ها خیلی جلو رفته‌اند. بعد پتو را با صادقی کشیدیم روی خودمان تا کمی گرم‌مان بشود. آقای صادقی هم به دیوار سنگر تکیه داد و اسلحه‌اش را بین دو پایش گذاشت و گاهی نالۀ نصف و نیمه‌ای از درد می‌کرد. در آن شرایط سخت و دشوار سلسلۀ حوادث و اتفاقات متوالی طوری رقم خورده بود که بچۀ پُر شروشور پُزوه و رزمندۀ تُخس و ناآرام گردان یونس مجروح و رنجور و سرمازده و لرزان به دنبال جای گرم و نرمی در آن غربت می‌گشت. صادقی از تیر و ترکش و گلوله مجروح نبود. اما از تیزی و سم تیغ صف‌های(برگ) نخل که به پایش رفته بود، دچار مشکل شده و می‌لنگید. او سرش را روی شانه من گذاشت و خوابید. گفتم: بلند شو! یک لحظه احساس کردم که اسلحه‌اش ول شد و گاه‌گداری یک تیر از آن بیرون می‌آمد و به دیوار سنگر می‌خورد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم تا ببینم چرا شلیک می‌کند؟ دیدم ای دل غافل! آقای صادقی دمِ در سنگر است و به کمی آن‌طرف‌تر اشاره می‌کند. - رمضان! رمضان! دیدم چیزی نگفت و از سنگر بیرون رفت. گفتم شاید یکی، دو نفر عراقی در پاک‌سازی مانده بودند و می‌خواهند بچه‌ها را بزنند و فرار کنند. چون در عملیات والفجر هشت چنین چیزی را دیده بودم. بلافاصله اسلحه صادقی را برداشتم و دستم را به دیوار گرفتم. هنوز سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و روی پایم بایستیم. بلند شدم و از سنگر بیرون آمدم و یک گاردی هم گرفتم که اگر لازم شد تیراندازی کنم. دیدم یا اباالفضل(ع)! عراقی‌ها یک تانک جلو و بقیه هم پشت سرش هلهله‌کنان می‌آیند و سلاح‌هایشان را هم تکان می‌دادند و می‌دانستند که دیگر کسی جلویشان نیست. از آن سرپل‌های طرف جزیره هم تعدادی دیگر نیرو می‌آمدند و به نیروهایشان در این طرف ملحق می‌شدند. طوری که انگار هر درخت نخلی پنج قلو سرباز عراقی می‌زاید و بیرون می‌آیند. همان وقت بود که فهمیدم عملیات کربلای چهار به‌جایی نرسیده که این‌ها این‌قدر حاضر و آماده‌اند و شادی می‌کنند. با تعجب گفتم یا اباالفضل(ع)! کارمان تمام است و اینجا دیگر هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. اسلحه را انداختم و دویدم توی سنگر و گفتم: بچه‌ها! چشم‌هایتان را روی هم بگذارید که تیر خلاص فقط یک لحظه است و تمام می‌شود. - چطور شده؟ - عراقی‌ها آمده‌اند. - حالا چکار کنیم؟! - نترس بابا! تیر خلاص یک لحظه است و راحت می‌شویم. یا رگبار می‌گیرند و یا نارنجک می‌اندازند.